شنیدنیهای زندگی استیو جابز

۱- من دانشگاه را رها کردم ولی چرا رها کردم شروعش بر می گردد به قبل از تولدم. مادر واقعی من قصد داشت مرا به خانواده ای دیگر بدهد تا بزرگ کنند و می خواست آن زوج حتما دانشگاه رفته باشند پس با یک وکیل و همسرش توافق کرده بود که مرا به آنها بسپارد ولی مدتی بعد از تولدم دریافت پدرخوانده من دبیرستان را هم تمام نکرده است و مادرخوانده من دانشگاه را . ابتدا او از …دادن من به آنها سرباز زد ولی بعد وقتی آنها به او قول دادند حتما مرا به دانشگاه خواهند فرستاد قبول کرد که مرا به آنها بسپارد. ۱۷ سال بعد من به دانشگاه رفتم. پدر و مادرم پول کم خرج می کردند که بتوانند خرج تحصیل مرا بدهند . بعد از ۶ ماه دیدم این کار ارزشش را ندارد من نه برای آینده ام برنامه ای داشتم و نه می دانستم دانشگاه چطور می تواند به من در این مورد کمک کند .دانشگاه را رها کردم . تصمیم ترسناکی بود در آن زمان ولی وقتی به گذشته نگاه می کنم یکی از بهترین تصمیم های زندگیم بود. حالا می توانستم کلاسهایی که دوست نداشتم را نروم و به کلاسهایی که دوست داشتم بروم.خوابگاه نداشتم و کف اتاق دوستم می خوابیدم .بطری های کولا را بر می گرداندم تا با ۵ سنت های آنها غذا بخرم .شبهای یکشنبه ۷ مایل پیاده می رفتم تا کلیسا تا یک وعده غذای خوب بخورم . دنبال کردن کنجکاوی و الهاماتم برایم بسیار با ارزش بود . یک مثال می زنم . وقتی دانشگاه را رها کردم به کلاس خطاطی رفتم و با اصولش آشنا شدم . در آن زمان اصلا به فکر کاربرد عملی این اصول نبودم ولی ده سال بعد وقتی داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می کردیم همه اینها به یادم آمد و آنها را در طراحی مک بکار بردم.شما باید به یک چیزی اعتماد داشته باشید : خدا ، سرنوشت ، زندگی ، کارما و …. چون این به شما اطمینان می دهد که دنباله روی دل خود باشید حتی وقتی جاده ناهموار شده است.

۲ – وقتی سی ساله بودم از اپل اخراج شدم . شرایط سختی بود و تا چند ماه نمی دانستم باید چه کار کنم ولی چون عاشق کارم بودم تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. در آن زمان متوجه این نکته نشدم ولی بعدها فهمیدم اخراج از اپل بهترین واقعه زندگیم بود .در طی ۵ سال بعد دو کمپانی نکست و پیکسار را بنیان گذاشتم و با همسرم آشنا شدم .پیکسار الان موفقترین استودیوی انیمیشن در جهان است . نکست را اپل خرید و من به اپل بازگشتم و تکنولوژی که در نکست داشتیم شد قلب تحول در اپل. مطمین هستم اگر من از اپل اخراج نمی شدم هیچ کدام از اینها اتفاق نمی افتاد .داروی تلخی بود ولی بیمار آن را احتیاج داشت .بعضی اوقات زندگی با آجر به سر شما می کوبد ولی شما ایمان خود را از دست ندهید . تنها چیزی که مرا قادر می ساخت راه را ادامه بدهم این بود که عاشق کارم بودم .شما باید کاری که عاشقش هستید را بیابید . زمانی از کار خود راضی می شوید که عالی انجامش دهید و زمانی کاری را عالی انجام می دهید که عاشقش باشید .اگر هنوز پیدایش نکرده اید به جستجو ادامه دهید و دست نکشید.

۳- وقتی ۱۷ ساله بودم جایی خواندم اگر هر روز را طوری زندگی کنی که انگار آخرین روز زندگی توست یه روز حتما همینطور خواهد شد .چنان اثری بر من داشت که در ۳۵ سال گذشته هر روز صبح در آینه به خود می گویم اگر امروز روز آخر تو باشد چه کار می کنی ؟ وقتی دو روز متوالی جوابم نه باشد می دانم که باید چیزی را تغییر دهم . به یاد مرگ بودن مانع ازین می شود که فکر کنی چیزی برای از دست دادن داری .زمان تو محدود است پس دنبال این نباش که با طبق نظر دیگران زندگی کردن تلفش کنی . شجاع باش و دنبال آنچه دلت می گوید برو.

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود، هزينه مي‌كرد…
    اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي‌گرفت تا آماده بهينه‌سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه‌هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي‌سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي‌آيد و تمامي تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود…
    پسر با خود‌انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي‌كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد، خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي‌كند!
    پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي‌انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي‌بيني چقدر زيباست؟! رنگ آميزي شعله‌ها را مي‌بيني؟! حيرت آور است!
    من فكر مي‌كنم كه آن شعله‌هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي‌ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟!
    پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگي‌ات در آتش مي‌سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله‌ها صحبت مي‌كني؟! چطور مي‌تواني؟! من تمام بدنم مي‌لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي‌آيد. مأموران هم كه تمام تلاششان را مي‌كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره‌اي است كه ديگر تكرار نخواهد شد…!
    در مورد آزمايشگاه و باز‌سازي يا نو‌سازي آن فردا فكر مي‌كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله‌هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!
    اديسون سال بعد دوباره در آزمايشگاه جديدش مشغول كار شد و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان كرد. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *