قصه اردک خوش شانس

پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند. اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه این طوری بود که….

روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد .

اوه، چه اردک خوش شانسی!

اردک خوش شانس گفت: "کواک"

اردک کوچک و دوست داشتنی،  توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت .

اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی .

اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک"

اردک کوچک و دوست داشتنی،  از توی چاله پز از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد .

اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی .

البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام

پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود  و این نمی تواند واقعیت داشته باشد .

من باید قصه را طوری تغییر  دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد .

او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام.

بعد صدایش را صاف کرد و گفت:

اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است .

اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد .

اوه ، چه اردک بد شانسی!

اردک بد شانس گفت: "کواک"

اردک کوچولو و دوست داشتنی،  توی گودال پر از گل شیرجه رفت .

اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی.

اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک"

اردک کوچک و دوست داشتنی،  از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد .

اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی.

اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

قصه ی من تمام شد

پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟

دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد.

پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟

پدر به آنها گفت:  هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی .

دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید .

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *