داستان فیلها و فرستاده ماه!/ قصه های کودکانه

در جنگلی انبوه، تعداد زیادی فیل زندگی می‌کردند. سردسته‌ی آن‌ها فیل بسیار بزرگی بود که با مهربانی از گروه خود مواظبت می‌کرد. دسته فیل‌ها در کنار هم با خوشی زندگی می‌کردند، اما ناگهان این شادی به هم خورد. چند سال باران نبارید. رودخانه‌ها و برکه‌ها خشک شدند. درختان پژمردند و بسیاری از پرندگان و حیوانات از بین رفتند و عده‌ای از آن‌ها برای پیدا کردن آب، جنگل را ترک کردند.
فیل‌ها هم که از بی‌آبی رنج می‌کشیدند، تصمیم گرفتند به دنبال آب بروند. تعدادی از فیل‌ها به دستور سردسته‌ی خود برای پیدا کردن آب از جنگل دور شدند و بعد از روزها جست‌وجو، توانستند دریاچه‌ای پر از آب پیدا کنند و با شادی خبر پیدا شدن آن را به سردسته‌ی خود بدهند. با این خبر، فیل‌ها که روزهای زیادی تشنگی را تحمل کرده بودند، با سرعت به سوی دریاچه حرکت کردند. گروهی از خرگوش‌ها نزدیک دریاچه زندگی می‌کردند. آن‌ها بی‌خبر از همه جا در دشت نزدیک دریاچه جست‌وخیز می‌کردند که گروه فیل‌ها از راه رسید. فیلی‌ها آن‌قدر برای رسیدن به آب عجله داشتند که اصلاً متوجه
خرگوش‌ها نشدند و تعداد زیادی از آن‌ها را زیر دست و پای خود له و زخمی کردند.
فرمانروای خرگوش‌ها وقتی خبر را شنید، خرگوش‌ها را دور خود جمع کرد و گفت: «فیل‌ها تعداد زیادی از خرگوش‌ها را کشته و یا زخمی کرده‌اند. ما نباید بگذاریم که این وضع ادامه پیدا کند. بهتر است راهی برای نجات خودمان پیدا کنیم.»
خرگوش‌ها به گفته فرمانروای خودشان فکر کردند و فکر کردند. یکی از خرگوش‌ها که از همه کوچکتر بود، از جایش بلند شد و گفت: «شاید من بتوانم این مشکل را حل کنم.»
فرمانروا گفت: «چگونه؟»
خرگوش کوچک گفت: «شما باید مرا به عنوان فرستاده خودتان پیش فیل‌ها بفرستید. آن‌وقت همه چیز درست می‌شود. من می‌دانم چه بکنم و چه بگویم که از دست آن‌ها راحت شویم.»
فرمانروای خرگوش‌ها قبول کرد و خرگوش کوچولو با عجله به سوی گروه فیل‌ها حرکت کرد. در نزدیکی دریاچه چشمش به سردسته‌ی فیل‌ها افتاد که با چند فیل دیگر حرف می‌زد. خرگوش فوری روی یک صخره بزرگ ایستاد و فریاد زد: «ای فرمانروای فیل‌ها! با شما هستم. لطفاً به حرف‌های من گوش کنید.»
سردسته‌ی فیل‌ها صدای او را شنید و به سوی او رفت و گفت: «تو که هستی؟»
خرگوش گفت: « من یک فرستاده‌ام.»
سردسته‌ی فیل‌ها با تعجب گفت: «فرستاده چه کسی؟»
خرگوش جواب داد: «من فرستاده‌ی ماه هستم.»
سردسته‌ی فیل‌ها نگاهی به همراهانش کرد و آن‌گاه به خرگوش نگاه کرد و گفت: «او چه پیغامی برای من فرستاده؟»
خرگوش گفت: «او گفته: ‌ای سردسته‌ی فیل‌ها! تو گله‌ات را به دریاچه‌ی مقدس من آورده‌ای. گله‌ی تو آب دریاچه‌ی مرا کثیف کرده و در راه، هزاران
خرگوش بی‌گناه را از بین برده است. تو می‌دانی که من محافظ خرگوش‌ها هستم و فرمانروای تمام خرگوش‌های جهان با من زندگی می‌کند. بعد از این دیگر نباید خرگوشی کشته شود وگرنه تو و گله‌ات را سخت مجازات خواهم کرد.»
سردسته‌ی فیل‌ها که دستپاچه شده بود گفت: «حق با ماه است. خرگوش‌های زیادی زیر دست و پای ما از بین رفتند. ما نباید شما را اذیت می‌کردیم. من باید از ماه بخواهم که گناه مرا ببخشد. به من بگو چطور باید از او عذرخواهی کنم؟»
خرگوش گفت: «فقط خودت تنها با من بیا. تا تو را پیش ماه ببرم.»
خرگوش به راه افتاد و فیل به دنبالش حرکت کرد. آن‌ها به دریاچه رسیدند. عکس ماه روی آب آرام دریاچه افتاده بود. خرگوش به ماه اشاره کرد و گفت: «این‌جاست. شما می‌توانید در این‌جا ماه را ببینید.»
سردسته فیل‌ها جلو رفت و گفت: «من می‌خواهم از او عذرخواهی کنم.»
فیل این را گفت و خرطومش را در آب دریاچه فرو کرد. با این کار، آب دریاچه موج برداشت و عکس ماه لرزید.
خرگوش فریاد زد: «نَه، نَه. شما با این کار ماه را عصبانی‌تر کردید.»
فیل گفت: «برای چه؟ مگر من چه کار کردم؟»
خرگوش جواب داد: «شما دوباره آب مقدس دریاچه را لمس کردید و خرطومتان را در آن فرو بردید.»
فیل با دستپاچگی گفت: «خواهش می‌کنم از ماه بخواه که مرا ببخشد. من و گله‌ام دیگر هیچ وقت به این آب مقدس کاری نداریم و خرگوش‌ها را اذیت نمی‌کنیم.»
خرگوش قبول کرد. سردسته‌ی فیل‌ها از این که ماه او و گله‌اش را بخشیده بود خوشحال به طرف گله رفت و از آن‌ها خواست تا به جنگل خودشان برگردند.
گله‌ی فیل‌ها به جنگل برگشت. خیلی زود دوباره در جنگل آن‌ها باران بارید و فیل‌ها به زندگی خودشان ادامه دادند، اما تا آخر عمرشان متوجه نشدند که آن روز خرگوش کوچک گولشان زده بود.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *