داستان سارینا، دختر شجاع جنگل

در روزگاران قديم، در جايي در يک جنگل سرسبز و قشنگ، دختري شجاع به نام سارينا به همراه پدر پيرش، سرهاد در نزديکي روستايي به نام ادنا زندگي مي کردند. مادر سارينا ده سال پيش که سارينا فقط سه سال داشت، در اثر يک بيماري از دنيا رفت. زندگي آنها مثل بقيه ي مردم روستا، ساده بود، سرهاد پير به سرهاد هيزم شکن معروف بود، او روزها در جنگل هيزم جمع آوري مي کرد و با وجود پيري خيلي قوي بود، يکي از شب ها طبق معمول سرهاد با خستگي فراوان با کوله باري از خرده چوب ها به کلبه ي چوبي اش رسيد. سارينا که دم در کلبه روي يک کنده ي درخت منتظر پدرش بود، خوشحال شده و به طرف پدرش دويد. مثل هميشه او را در آغوش کشيد، سپس نگاهي به چهره ي خسته ي پدرش کرد و گفت: «پدرجان برايت شام خيلي خوشمزه يي درست کرده ام.» پدر دم در کلبه کوله بارش را در گوشه يي گذاشت و داخل کلبه شد. بوي خوش غذا تمام فضاي کلبه را پر کرده بود. با آنکه آنها زندگي خيلي ساده يي داشتند، ولي نسبت به همديگر مملو از عشق و محبت بودند. سفره ي آنها مثل بقيه ي مردم فقيرانه بود، پدر بعد از خوردن غذا به دخترش گفت: « عزيزم بايد هيزم ها را براي جادوگر اوديسه ببرم. اگر دير بشود او خشمگين خواهد شد…» سارينا حرف پدرش را ناتمام گذاشت و گفت: « پدرجان تا کي بايد براي اين جادوگر کار کني؟ از زماني که يادم هست، هميشه براي جادوگر کار کرده اي.»
در حالي که آنها از کلبه خارج مي شدند، سرهاد پير رو به آسمان و زير نور ستارگاني که از لابه لاي درختان چشمک مي زدند، آهي کشيد و گفت: «دخترم او جادوگر بدذات و زورگويي است، چاره ي ديگري ندارم و بايد برايش کار کنم.» سپس بدون آنکه حرفي بزنم، کوله بار چوب ها را برداشت، به پشتش انداخت و به سوي قصر جادوگر اوديسه به راه افتاد. قصر اوديسه کنار يک رودخانه وکمي بالاتر از کلبه ي چوبي پيرمرد قرار داشت. سارينا بعد از رفتن پدرش خيلي غمگين شد. او در حالي که آرام آرام گريه مي کرد، آرزو کرد که روزي بتواند انتقام سال ها رنج پدرش را از جادوگر بگيرد. سارينا پيش خودش مي گفت: «پدرم خيلي عذاب مي کشد و من نمي توانم به او کمکي بکنم.» او در همين افکار بود که به خواب رفت. با صداي خروس پرحنايي، سارينا چشم هاي کوچکش را گشود. به تختخواب پدرش نگاهي کرد، او خواب بود. خيلي آرام و بي سروصدا از کلبه بيرون آمد. سطلي برداشت و به کنار رودخانه رفت تا آب بياورد. آب رودخانه خيلي تميز بود و آنها براي آشاميدن از آن استفاده مي کردند. او دست هاي خود را در آب برد تا اندکي آب بنوشد. ناگهان احساس کرد چيزي به مچ دستش چسبيده است. دستان کوچک خود را از آب بيرون کشيد و دستبندي را ديد که روي آن يک ستاره ي بزرگ و درخشان حک شده بود. هرکاري کرد نتوانست دستبند را از دستش جدا کند، به ناچار سطل را پر از آب کرد و به خانه برگشت. پدرش بيدار شده و آماده ي رفتن به جنگل بود.او جريان را براي پدرش تعريف کرد. سرهاد از ديدن دستبندي که به دست دخترش چسبيده بود، جا خورد و گفت: «اين دستبند مربوط به مليناي جادوگر است که توسط اوديسه ي سياهپوش از بين رفت و در سرزمين دوري به سنگ تبديل شد. اوديسه اين دستبند را از دست او باز کرد و تا به حال پيش اوديسه بوده است .حالا حتماً اتفاقي افتاده که اين دستبند از قصر خارج شده است. دخترم حالا مي خواهم رازي را که سال ها از تو پنهان کرده ام، برايت تعريف کنم.»

منبع خبر : هفت روز زندگي شماره(۹۰)

اشتراک‌گذاری
2 نظر
  1. یک داستان کوتاه!!! پاسخ

    رنگين كمان

    ترجمه : شيرين سليمي ـ اكبر روحي

    خيلي عجيب است. كشتي دوباره سالم روي خشكي آمد. چند دقيقه قبل صداي حيوانات مختلف در كشتي پيچيده بود. صداي پرنده ، گربه و… حال كشتي بزرگ ، آرام روي كوه نشسته بود.
    همه ي حيوانات به سرعت از در كشتي بيرون رفتند تا دوباره در زمين پراكنده شوند ، اما حضرت نوح چه مي كرد؟ از اين كه زنده بودند شكر گزار خداوند بود و مي رفت تا براي تشكر از خدا محرابي درست كند.
    و خداوند به نوح وعده داد كه ديگر دنيا با طوفان ويران نشود.
    از اين به بعد وقت كاشت گياه و درو محصول است. خدا نوح و خانواده اش را ياري كرد و به آن ها گفت كه كودكان زيادي داشته باشند تا زمين پر از انسان شود. گياهان و حيوانات را قرار داد تا انسان غذا داشته باشد و انسان را فرمانرواي زمين قرار داد.
    خداوند به نوح گفت : «به آسمان نگاه كن!» و نوح نگاه كرد. ابرهاي طوفاني دور شدند، خورشيد روشن پشت سر او مي درخشيد و در آسمان خاكستري ، خدا رنگين كماني درخشان ظاهر كرد و به نوح گفت : «رنگين كمان را در آسمان ببين. اين نشانه ي عهد من با تو و همه ي مخلوقات است ، ديگر طوفاني وجود ندارد.»
    هر وقت رنگين كمان را در آسمان ديديد، ياد نوح و طوفان بيفتيد. يادتان باشد كه خدا شما را دوست دارد و مهم نيست طوفان زندگي چقدر شديد باشد. هميشه بعد از آن ، روز آفتابي داريم. اين وعده خداوند است!

  2. عالی خبلی خیلی خوبه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *