حکایت “پادشاه خوشبخت و مرد فقیر” از کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری

 روزی خسرو انوشیروان با نزدیکان و همراهان خود به شکار می‌رفتند. آنها رفتند و رفتند تا به صحرایی رسیدند که از آبادی فاصله زیادی داشت. در آن صحرای دور به ویرانه‌ای رسیدند و انوشیروان در حالی که سوار بر اسب بود به طرف ویرانه تاخت تا بداند که آنجا چگونه محلی بوده و چرا به ویرانه تبدیل شده است. و یکی از نزدیکان انوشیروان نیز با او به ویرانه آمد.
در پشت دیوار خرابه مرد رنجوری بود که کوزه آبی نیز در نزدش گذاشته بود و خشتی در زیر سرش نهاده بود و با خود حرف می‌زد.
مرد رنجور می‌گفت: این چه عدالت است که من تا این حد بدبخت باشم و آن یکی هم انوشیروان عادل باشد. خدایا به مصلحت تو شکر می‌گویم. اما این که رسم عدالت نیست.
انوشیروان سخنان مرد را شنید و به جلو رفت و از او پرسید:‌ ای مرد تو در اینجا چه کار می‌کنی؟
مرد رنجور، اول کمی ترسید و بعد از لحظه‌ای گفت: هیچ کار، با کسی کاری ندارم، اینجا که ویرانه است و مال کسی هم نیست. اینجا بیابان خدا است.
انوشیروان گفت چرا داشتی با خود حرف می‌زدی و شکایت می‌کردی، چه کسی به تو ظلم و ستم کرده و حق تو را از تو گرفته است؟
مرد رنجور گفت: اینجا کسی نبود که من شکایت و یا گلایه کنم، من از زندگی خود ناراضی هستم.
انوشیروان گفت: من شنیدم که تو نام انوشیروان را به زبان می‌آوردی، آیا با او کاری داشتی و یا از او گله و شکایتی داشتی؟
مرد رنجور گفت: نه من با او کاری نداشتم، من با خودم درد دل می‌کردم و از روزگار و شانس خود گله می‌کردم و می‌گفتم: یکی انوشیروان می‌شود با آن جلال و شوکت و یکی هم مانند من بدبخت می‌شود.
پس انوشیروان گفت: به عقیده تو من باید چه کار بکنم؟
مرد رنجو با خود اندیشید که این مرد شاید خود انوشیروان باشد، اگر این مرد انوشیروان باشد پس چه بهتر که من مشکلاتم را به او بگویم و تمامی حرفهایم را به او برسانم تا دلم خنک شود.
پس او با خود گفت هر چه باداباد. سپس مرد از جایی که دراز کشیده بود بلند شد و نشست و گفت: آیا انوشیروان عادل تویی؟
انوشیروان گفت: بلی، انوشیروان من هستم و عادلش را مردم می‌گویند.
مرد گفت: به عقیده من هر که به تو عادل بگوید باید دهانش را از خاک پرکنی، زیرا که دروغ می‌گوید. آیا این عدالت است که من بینوا در مملکت انوشیروان مدت چهل سال گدایی کنم و از زندگی هیچ بهره‌ای نبرم و خانه ام ویرانه‌ای باشد در وسط بیابان دور افتاده و لباس بدنم پاره پاره باشد و با شکم گرسنه خشتی را زیر سر بگذارم و بخوابم و ان وقت تو برای من پادشاهی کنی و نامت هم عادل و دادگستر باشد.
انوشیروان دید که مرد خیلی ناراحت و در رنج و عذاب است که این گونه با جرات و جسارت سخن می‌گوید، پس سعی نمود که با زبان خوش از او دلجوئی کند و به او آرامش روحی بخشد و کمی از غصه هایش بکاهد. پس در جواب او گفت: من گفته تو را انکار نمی‌کنم و حرفهای تو را رد نمی‌نمایم اما شاید آن گونه که تو می‌گویی و ممکن است حق با تو باشد. تو تا به حال پیش من نیامده‌ای و حال خود را به من نگفته‌ای و من هم تا کنون تو را نمی‌شناختم و از وضع زندگی تو خبری نداشتم. آری، در تأمین رفاه و آسایش تو کوتاهی شده است. اما حالا که من تو را شناختم و اگر راضی باشی تو را برای مداوا و درمان به نزد طبیب می‌فرستم تا درمانت کنند و بابت گذشته نیز از تو عذرخواهی می‌کنم.
مردگفت: درد و عذابی که من می‌کشم فقط از فقر و نداری است و به غیر از آن مشکلی ندارم. پس مرد در ادامه سخنانش گفت: می‌دانی که نداری مثل آتش سوزنده و نابود کننده است. فقر، آدمی را از بن و ریشه می‌سوزاند.
پس انوشیروان گفت: آری، تو راست می‌گویی، درد بی چیزی درد بی دوائی است، ولی انسان می‌تواند با تلاش و کوشش به بی چیزی فائق آید و تا حدودی خود را از سختی زندگی نجات دهد.
انوشیروان در ادامه سخنانش گفت: کار دنیا با تلاش و کوشش پیش می‌رود و هرآدمی باید برای بهتر زندگی کردن زحمت بکشد و سعی کند و به کسی محتاج نباشد.
مرد گفت: تو هم راست می‌گویی، ولی من هر چه سعی و تلاش کرده ام، به نتیجه مطلوبی نرسیده ام، هر کاری کرده ام که خودم را به برگ و نوایی برسانم، با مشکل روبرو شده ام.
انوشیروان گفت: باز هم می‌گویم که حق با توست. تو باید از گرفتاری زندگی ات نجات بیابی و به زندگی بی دردسر برسی و باید آرامش و آسایش جسمی و روحی داشته باشی.
بعد انوشیروان به دنباله ی سخنان خود گفت: من امروز دستور می‌دهم که به وضع زندگی تو برسند و تو را از این فشار زندگی و نداری نجات بدهند.
اما باید از تلاش برای بهتر زندگی کردن دست برنداری و تا قدرت کار کردن داری جدیت کنی تا از کسی عقب نمانی و محتاج کسی هم نشوی، تا از زندگی خودت گله مند و شاکی نباشی. مرد گفت: این هم درست است، ولی من چه کاری از دستم بر می‌آید و چه کاری می‌توانم انجام بدهم؟
انوشیروان گفت: اگر عقل خود را به کار بیندازی و کار شرافتمندانه‌ای برای خود انتخاب کنی، آنوقت و هم غذایت و هم زندگی ات بسیار آبرومندانه می‌شود و از لذت های زندگی برخوردار می‌شوی. همه اشخاصی که به زندگی آبرومندانه‌ای رسیده اند، در نتیجه زحمت های خودشان آن را به دست آورده اند، کار کرده اند و عرق ریخته اند و به نان و نوایی رسیده اند.
آنهائی که کار می‌کنند و چرخ زندگی خود را می‌چرخانند، مثل تو در این ویرانه نمی‌خوابند.
مردم همه در فکر بهتر ساختن زندگانی خود هستند. آنان شب و روزکار می‌کنند و خود را به تنبلی و تن پروری نمی‌زنند. انوشیروان در ادامه سخنانشان گفت: مردم خودشان خوشبختی خودشان را با هزاران سعی و کوشش بدست می‌آورند. چون دیگران برای آدم خوشبختی نمی‌آورند. بلکه این خود شخص است که وسایل زندگی خودش را تهیه می‌کند و از دیگران بی نیاز می‌شود. مرد گفت: ولی من کاری ندارم که بتوانم آن را به خوبی انجام دهم و از عهده مخارج زندگی ام برآیم.
انوشیروان گفت: خیلی خوب، من تو را به یک کار خوب می‌گمارم، اگر بتوانی لیاقت کار کردن را از خودت نشان دهی به بهترین زندگی ها دست می‌یابی و از فقر و نداری نجات پیدا می‌کنی. پس انوشیروان دستور داد تا برای مرد فقیر لباس تمیزی آوردند و جایی فراهم کردند که او در آنجا کار بکند و از دسترنج خود چرخ زندگی اش را بچرخاند و به خوشبختی و سعادت برسد.
انوشیروان او را که بسیار تن پرور بارآمده بود و هیچ کاری را بلد نبود در یک کارگاه نجاری به کار گماشت. او در زیر نظر استاد نجار، در و پنجره سازی را آموخت و پس از مدتی یک استاد نجار گردید و از حمایت های مالی انوشیروان نیز برخوردار می‌شد و گاهگاهی هم پیام هایی از انوشیروان دریافت می‌کرد و خوشحال می‌شد.
مرد فقیر پس از چندی توانست یک کارگاه نجاری تهیه کند و به ساختن در و پنجره های مردم بپردازد. کار او هر روز رونق گرفت و چند نفر کارگر نجاری استخدام کرد و خودش هم به زندگی دلخواهش رسید. او همیشه از انوشیروان به نیکی و احترام یاد می‌کرد.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *