قصه گربه ناقلا!/ داستانهای کودکانه

کبکی مهربان زیر درختی بلند زندگی می‌کرد. روزی برای پیدا کردن غذا از لانه خود بیرون رفت. آن‌قدر رفت و رفت تا به یک مزرعه ذرت رسید. ذرت‌ها رسیده بودند. او که ذرت را خیلی دوست داشت در آن‌جا ماند. در این مدت توانست با پرندگان زیادی دوست شود، اما بعد از چند روز دلش برای لانه‌اش تنگ شد. از دوستانش خداحافظی کرد و به طرف لانه‌اش حرکت کرد، اما وقتی به آن‌جا رسید متوجه شد خرگوشی در لانه او خوابیده است.
کبک گفت: «آهای! تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ این‌جا لانه‌ی من است.»
خرگوش با تعجب گفت: «نه، مال من است. وقتی آمدم کسی این‌جا نبود. تازه چند روز است که من این‌جا هستم.»
کبک گفت: «من خودم این لانه را درست کرده‌ام. می‌توانی از همسایه‌ها بپرسی. من فقط چند روز به دنبال غذا رفته بودم. خواهش می‌کنم از این‌جا برو.»
هرچه کبک گفت، خرگوش قبول نکرد و بین آن‌ها دعوا شد. حیوانات و پرندگان زیادی دور آن‌ها جمع شدند، اما هیچ‌کس نتوانست بگوید که حق با کیست.
خرگوش و کبک تصمیم گرفتند پیش قاضی بروند و از او کمک بخواهند، اما پیدا کردن یک قاضی خوب ساده‌ای نبود، بالأخره در ساحل گنگ چشم آن‌ها به یک گربه‌ی بزرگ افتاد. گربه به نظر خیلی خوب می‌آمد. او نشسته بود و زیر لب دعا می‌خواند. خرگوش و کبک با خود گفتند: «او یک گربه‌ی پارساست و حتماً می‌تواند به ما کمک کند.»
دعای گربه که تمام شد. خرگوش و کبک پیش او رفتند و گفتند: «ای گربه‌ی پارسا! ما با هم بر سر مسئله‌ای اختلاف داریم. لطفاً بین ما داوری کنید.»
گربه گفت: «خُب، اول برایم بگویید چه اتفاقی افتاده تا بتوانم درباره آن قضاوت کنم.»
آن‌ها تمام ماجرا را تعریف کردند. گربه گفت: «راستش من خیلی پیر شده‌ام. گوش‌هایم درست نمی‌شنوند. چیزهایی را که تعریف کردید درست متوجه نشدم. اگر می‌شود جلوتر بیایید و دوباره بگویید.»
خرگوش و کبک به گربه نزدیک شدند، اما قبل از آن‌که چیزی بگویند، گربه‌ی بدجنس به آن‌ها حمله کرد و هر دو را خورد و لانه‌ی زیر درخت بلند خالی ماند.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *