پادشاه،با غرور فراوان بر کرسي اش تکيه داده بود و نوکران و غلامان، در اطراف تالار دست به سينه ايستاده بودند. در اين هنگام بود که پيکي از راه رسيد و بعد از اداي احترام، و تکريم و تمجيد از پادشاه، گفت: «سرورم! يکي از پادشاهان همسايه براي شما تحفه اي فرستاده که اگر شما اجازه دهيد آن را به خدمت شما بياورم».
پادشاه با اشاره انگشت به او اجازه داد. پيک، از تالار خارج شد و بعد از چند دقيقه به همراه دو غلام که جعبه مخملي قرمز رنگي را حمل مي کردند، وارد تالار شد. جعبه را نزد پادشاه گذاشتند و درب آن را گشودند.
بيست عدد کاسه چيني بسيار زيبا و نفيس داخل جعبه بود.پادشاه با ديدن اين ظروف لبخندي زد و دستور داد تا يکي از آنها را بيرون بياورند. مي خواست از نزديک آن را نظاره کند.
غلام، کاسه اي را برداشت و همين که مي خواست کاسه را به دست پادشاه دهد پايش لغزيد و به زمين خورد و از بخت بد غلام، کاسه تکه تکه شد. پادشاه که بسيار خشمگين شده بود، فريادي از روي خشم کشيد و دستور داد که جلاد سر غلام را از تنش جدا کند.
غلام بيچاره که از ترس دندان هايش به هم مي خورد، به خاک افتاد و شروع به التماس کرد. هر چه بيشتر التماس مي کرد پادشاه خشمگين تر مي شد. يکي از وزيران پادشاه که اين صحنه را مي ديد بسيار ناراحت شد. با خود گفت: «خدايا، من از تو شرم دارم که در محضر تو شاهد ظلمي باشم که بر سر مظلومي فرود آمده باشد و من از او دادرسي نکنم! خدايا، تو به من کمک کن تا بتوانم حق اين مظلوم را از ظالم بگيرم».
وزير با اميد به پروردگار، جلو آمد و گفت: «سرورم! اين غلام را رها کنيد. چون من روغني دارم که اگر بر اين کاسه بمالم قطعات اين کاسه چنان به هم مي چسبد که احدي تشخيص نمي دهد که اين کاسه شکسته بود. و اگر غير از اين شد شما مي توانيد مرا به جاي اين غلام اعدام کنيد».
پادشاه اين شرط را پذيرفت و با اشاره به غلام فهماند که تو آزادي.
وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد نوزده کاسه ديگر را هم بياورم تا آنها را به دقت ببينم و اين کاسه را هم مثل بقيه درست کنم».
سلطان اين اجازه را به وزير داد. وزير نوزده کاسه ديگر را هم جلوي خودش گذاشت و سپس با عصايي که در دست داشت نوزده کاسه ديگر را هم، در هم شکست. پادشاه با ديدن اين منظره، از جايش برخاست و مانند کوه آتشفشاني که منفجر شده باشد، فرياد زد: «اي نادان! اين بود کاري که مي خواستي انجام دهي؟ جلاد! هر چه سريع تر سر اين مرد را از تنش جدا کن!».
دو نفر به سرعت به طرف وزير آمدند و دست هاي او را گرفتند تا او را براي انجام دستور پادشاه ببرند. وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد اول يک کلمه سخن بگويم، بعداً سرم را از تنم جدا کنيد».
پادشاه گفت: «زودتر حرفت را بزن».
وزير گفت: «قبله عالم! من وقتي علاقه شما را به اين ظروف ديدم و فهميدم که شما مي خواهيد براي شکسته شدن هر کدام از اين ظرف ها سر يک انسان را از تنش جدا کنيد، تصميم گرفتم تمام آنها را بشکنم؛ چون اين عمل براي شما ننگ بزرگي است. مردم با شنيدن چنين حکايتي مي گويند: چه سلطان بي رحم و جاهلي که بيست نفر را براي بيست عدد کاسه به قتل رسانده است. بنابراين براي اينکه قبله عالم دچار چنين ننگي در عالم نشود من تمام کاسه ها را شکستم».
سلطان، نگاهي به وزير انداخت و نگاهي به تکّه هاي خرد شده کاسه ها. کمي که فکر کرد، ديد حق با وزير است. خشمش را فرو خورد. سپس لبخندي از روي رضايت زد و گفت: «آفرين بر وزير زيرک و باهوش ما!».
داستان پادشاه مغرور و وزیرک باهوش!
اشتراکگذاری