برگردان: کامبیز هادیپور
هوا خیلی سرد بود. شب آرامی بود و آسمان خدا صاف و ستاره باران. مردمانی هستند که دینشان مسیحی است و عید آنها در زمستان میباشد و در آن شب سرد وقتی که شب عید شروع شد صدای ترق تروقِ ترقهها به هوا بلند شد. و در همین موقع کالسکهای از دور به شهر رسید. کالسکهچی بوقش را از کنار دستش برداشت و آن را به صدا درآورد تا همه بفهمند که آنها آمدهاند. توی کالسکه دوازده نفر نشسته بودند و نگهبان که صدای بوق را از دور شنید به سمت آنها رفت.
در آن لحظه عید شده بود و مردم در خانههایشان برای همدیگر آرزوی خوشبختی میکردند و آرزوهای زیادی برای هم داشتند. مثل این آرزوها: «الهی که یک شوهر خوب برایت گیر بیاید.» «امیدوارم بتوانی که یک زن خوب بگیری.» یا «برایت آرزو میکنم که امسال یک پول درست و حسابی به جیب بزنی.»
نگهبان که به کالسکه رسید سرش را از پنجره به داخل برد و گفت: «صبح به خیر» و همه به او جواب دادند: «صبح به خیر» در حالیکه هنوز صبح نشده بود بلکه تازه یک خرده از شب گذشته بود.
در آن حال، اولین نفر که از کالسکه پیاده شد نگهبان از او پرسید: «اسم و شغل شما چیست؟» و او با غرغر جواب داد: «خوب به گذرنامهام نگاه کن و خودت ببین که من چه کسی هستم!»
او هیکل درشت و چهرهی خشنی داشت. پالتویش از پوست خرس بود و چکمههایش هم مناسب سورتمه سواری بودند. او گذرنامهاش را به نگهبان نشان داد و گفت: اسم من ژانویه است. من اولین ماه مسیحیها هستم، من عید مسیحیها هستم که همهی آنها هر سال منتظر من میمانند. فردا میبینی که من چه ماه خوبی هستم. من سی و یک روزم و توی تمام روزها مجالس باشکوه و شاد ترتیب میدهم و جشن و سرور به پا میکنم.»
سپس، دومین نفر که شخص شوخ طبع و با مزهای بود از کالسکه پیاده شد. او به جای این که چمدانی دستش باشد، فقط یک بشکه دستش بود. او با خنده سلام کرد و گفت: «اسم من فوریه است، من دومین ماه مسیحیها هستم، من کارگردان تئاتر هستم و نمایشهای کمدی میسازم و همه از نمایشهای من خوششان میآید.» بعد یک هورای بلند کشید که گوش نگهبان را به درد آورد. نگهبان گفت: «جیغ نکش آقا!» سومین نفر که اسمش مارس بود بعد از فوریه پیاده شد. او سومین ماه مسیحیان بود. فوریه فردی بسیار لاغر و باریک بود چون ماه بسیار سردی بود که هیچ غذایی در آن پیدا نمیشد. او همیشه میتوانست حدس بزند که ماه بعد ماهی است که گلها درمیآیند و گیاهان سبز میشوند اما این برایش نان و آب نمیشد، و برای همین او بیشتر وقتها گرسنه میماند. مسافر چهارم شاد و خندهکنان مارس را کنار زد و گفت: «اسم من آوریل است و چهارمین ماه سال هستم. و همیشه فصل بهار با من شروع میشود.» آوریل خیلی سرحال بود، چون بیشتر وقتش را در تعطیلات میگذراند و به مسافرت میرفت.
او گفت: «من ماه قشنگی هستم، چون در من یا باران میبارد یا آفتاب میتابد. من هیچ وقت احتیاجی به لباسهای گرم ندارم و حتی وقتهایی هم که در زیر باران هستم کیف میکنم چرا که باران من همه را سرحال میکند.»
نفر پنجم خانمی بود با لباسهای تابستانی سبز و زیبا که اسمش مِه بود. او پنجمین ماه مسیحیان بود و دومین ماه بهار. مِه به سرش گلهای قشنگ و رنگارنگ زده بود. وقتی نگهبان نزدیک او شد از بوی گلها عطسهاش گرفت. او بیشتر وقتها در وسط جنگل و میان درختان سرسبز شعر میخواند و این شعرها را از روی کتاب شعری که در کیف سبزش داشت میخواند.
مسافر ششم هم خانمی زیبا اما خودخواه بود که اسمش ژون بود. او آخرین ماه بهار بود و میگفت که یک ثروتمندزاده است که همیشه در آخرین روز خود که طولانیترین روز سال بود یک مهمانی بزرگ برگزار میکرد. او هرجا میرفت برادر کوچک خودش را که اسمش ژوییه بود با خودش میبرد. ژوییه هم مثل او پولدار و خوشتیپ بود. لباسهای زیبای سفید تنش بود و یک کلاه سبز هم بر سرش بود و چون خواهرش همیشه وسایل مورد نیازشان را با خودش میآورد او دیگر وسیلهای نمیآورد. البته فقط یک وسیله همراه خودش میآورد که آن هم مایوی شنایش بود.
خانم اوت که پیاده شد به نگهبان گفت: «من دومین ماه تابستانم، و صاحب باغهای زیادی هستم. ضمناً کارم میوهفروشی است.»
او زن چاق و چلهای بود که عقیده داشت باید به کتاب مقدس عمل کرد. او حتی میگفت که در کتاب مقدس که اسمش انجیل است نوشته شده که: «همه باید از عرق تنشان پول دربیاورند.»
خانم اوت گفت: «البته بعد از کار میچسبد که جشن بگیریم و شادی کنیم.» بعد از آن مسافر نهم که اسمش سپتامبر و آخرین ماه تابستان هم بود از کالسکه پیاده شد. او گفت که شغلش نقاشی است و تمام برگهای درختان را رنگهای زیبای سرخ و زرد میزند. سپتامبر همیشه ظرف آبی همراهش بود که با گلهای زیبایی تزئین شده بود و همیشه داخل این ظرف، پر از آب زلال و گوارا بود.
اسم مسافر دهم اکتبر بود، که اولین ماه پاییز بود. کار او شخم زدن زمین بود. و گاهی شکار هم میرفت و همیشه موقع شکار سگش هم در کنارش قدم میزد. او همیشه کلی وسایل همراه خودش داشت؛ تفنگ، کیسهی شکار، خیش شخم زنی، فشنگ و خوراکی و خیلی چیزهای دیگر.
اکتبر همیشه از پول درآوردن و راههای پولدار شدن برای همه صحبت میکرد اما هر وقت کسی با او همراه میشد سرما میخورد. مثلاً دوستش نوامبر که یازدهمین نفر و دومین ماه پاییز بود و همیشه سرما میخورد. نوامبر که یازدهمین ماه سال بود سرمای سختی خورده بود و پشت سرهم سرفه میکرد و صدایش درنمیآمد تا صحبت کند.
و، بالاخره دوازدهمین نفر هم از کالسکه پیاده شد. او پیرزن ریزه میزهای بود که داشت از سرما میلرزید اما چشمهایش مثل ستارهها میدرخشیدند. در دستش یک کاج کوچک بود و میگفت: «از این کاج کوچولو خوب نگهداری میکنم که تا روز عید میلاد قد بکشد و حسابی بزرگ شود. بعد روی آن را تزئین میکنم و چند شمع هم روی آن روشن میکنم تا حسابی خوشگل شود. آن وقت کتاب قصهی پریان را از توی کیفم درمیآورم و برای بچهها میخوانم تا آنها خوشحال شوند.»
اسم این پیرزن ریزهمیزه دسامبر بود و آخرین ماه پاییز و در واقع آخرین ماه سال مسیحیان محسوب میشد.
دیگر همهی مسافرها آمده بودند بیرون و نگهبان به کالسکهچی گفت که میتواند راه بیفتد و برگردد اما به مسافرها گفت: «همهی شما میتوانید وارد شهر بشوید اما باید یکی یکی بروید. در ضمن هر کدام از شما میتواند یک ماه در شهر بماند. هنگامی که یک نفر از شما بیرون آمد آن وقت یک نفر دیگر از شما میتواند برود داخل شهر. یک نفر هم مأمور میشود که تمام رفتارهای شما را یادداشت کند پس مواظب رفتارتان باشید و خطایی نکنید.»
سپس نگهبان به آقای ژانویه گفت: «اول شما بفرمایید آقای محترم.» و حالا هم معلوم نیست که وقتی سال تمام بشود این دوازده مسافر چه میخواهند برای ما بیاورند.