از روزگاران گذشته و از آن سالهاي دوري كه از يادها رفته است حكايت ميكنند كه مرد دوره گردي با شاگردش از اين شهر به آن شهر ميرفت و اجناسي را كه خريده بود ميفروخت و گذران زندگي ميكرد. او از مال دنيا فقط يك الاغ داشت و مقداري جنس كه روي الاغ بار مي كرد. كار او مسافرت به شهرهاي مختلف بود. او در هر شهري جنسهايي كه از شهر قبلي خريده بود ميفروخت و به جاي آن اجناس جديدي ميخريد و دوباره راهي مسافرت ميشد.
او مرد بسيار فعال و سختكوشي بود و از تنبلي و خمودگي بدش ميآمد ولي شاگرد او تنها كاري كه بلد بود خوردن و خوابيدن بود و تا آنجا كه از دستش ساخته بود از زير كار در ميرفت و تن به كار نميداد. هر چه مرد دورهگرد او را نصيحت ميكرد فايده اي نداشت و شاگرد به هر شهري كه ميرسيد اولين جايي را كه سراغ ميگرفت غذاخوري آن شهر بود. او ابتدا در غذاخوري غذاي سيري ميخورد و سپس با كمال آرامش ميخوابيد. تمام كارهاي خريد و فروش هم ميافتاد به گردن مرد دورهگرد.
آنها روزي گذرشان به يك شهر غريبه افتاد كه تاكنون به آنجا مسافرت نكرده بودند و اولين بار بود كه آن شهر را ميديدند. شاگرد مطابق معمول مرد دورهگرد را تنها گذاشت و به دنبال پر كردن شكمش رفت. مرد دورهگرد كه به تنها ماندن عادت داشت ابتدا بار خر را برداشت تا حيوان خدا دمي استراحت كند و سپس آب و علف او را داد و خودش در گوشه اي غذاي مختصري خورد و به استراحت پرداخت.
شاگرد او اين بار برخلاف هميشه تا صبح در بيرون ماند و نيامد و مرد دورهگرد وقتي از خواب بيدار شد شاگردش را نديد و نگرانش شد. اين اولين بار بود كه شاگرد او در شهر غريبه به تنهايي به سر ميبرد و اين او را نگران كرد. نكند براي شاگردش اتفاقي افتاده باشد؟
در همين هنگام سر و كله شاگرد در حالي كه سيني پر از غذا به دست داشت پيدا شد. داخل سيني پر از غذاهاي مختلف و متنوع بود. مرد دورهگرد متعجب شد. يعني شاگرد او پول اين همه غذا را از كجا آورده است؟ او كه پول زيادي به همراه نداشت.
شاگرد سيني را وسط سفره گذاشت و به مردم هم تعارف كرد و خودش بدون اينكه منتظر بماند شروع به خوردن نمود. مرد متعجب و حيران از شاگردش پرسيد: ديشب تا حالا كجا بودي؟ پول اين همه خوردني را از كجا آورده اي؟
شاگرد خنديد: حالا صبحانه را بخور بعداً ميگويم.
مرد دوره گرد بدون اينكه دست به صبحانه بزند گفت: اگر نگويي پول اين همه غذا را از كجا آورده اي من دست به صبحانه نميزنم.
شاگرد دوباره خنديد: استاد داستانش طولاني است و اگر بگويم مدت زيادي طول ميكشد. شما بخوريد من تمام ماجرا را ميگويم.
مرد دوره گرد گفت: اگر تمام ماجرا را نگويي من حتي لقمه اي نميخورم.
شاگرد كه اصرار مرد را ديد به ناچار خودش هم دست از غذا كشيد و گفت: من ديشب كه به غذاخوري رسيدم مطابق معمول خواستم از ارزانترين غذاها بخورم تا پولم كفاف دهد بنابراين قيمت انواع غذاها را پرسيدم و با كمال تعجب ديدم قيمت تمام اغذيه و اشربه در اين شهر يكسان است يعني شما هر غذايي كه بخوريد وقتي كه سير شديد پول يكسان ميدهيد، حال ممكن است كه از ارزانترين غذاها باشد يا گرانترين. اينجا نوع غذا مهم نيست. من هم از خداخواسته تا صبح نشستم و خوردم، هر چه آوردند خوردم و بالاخره وقتي كه خوب سير شدم اين سيني غذا را هم گرفتم و آوردم تا با هم بخوريم.
مرد دوره گرد با تعجب گفت: يعني تو از سر شب در حال خوردن هستي؟
شاگرد قاه قاه خنديد: كوفت باشد مفت باشد. من در برابر تمام اين خوردنيها فقط چند پاپاسي داده ام.
مرد دورهگرد به فكر فرو رفت و بعد از تفكر زياد گفت: بهتر است هر چه زودتر از اين شهر برويم، من بوي خوشي از اين قضيه به مشامم نميخورد.
شاگرد لقمه كله گربه اي بزرگي برداشت: تو مي تواني بروي ولي من به اين زودي خيال رفتن ندارم و ميخواهم مدت زيادي بخورم و بخوابم.
مرد دوره گرد ان روز بدون اينكه بار و بنديل خود را باز كند در شهر غريب شروع به سير و سياحت كرد. او هر چه با آداب و رسوم شهر آشناتر مي شد متعجبتر مي شد. قيمت تمام اجناس كاملاً يكسان بود. هر متر از هر پارچه اي كه ميخواستي قيمت يكساني داشت حال اگر پارچه ابريشم خالص بود و يا متقال، فرقي نميكرد. قيمت تمام خوردنيها يكسان بود حال چه نان و پنير بود يا چلوكباب درجه يك. مزد كارگر و معلم يكسان بود و هيچ تفاوتي نميكرد، هر دو به يكسان حقوق ميگرفتند.
مرد دورهگرد از رهگذري اسم شهر را پرسيد. مرد رهگذر گفت: اينجا شهر بلخ است.
مرد دوره گرد سر ظهر به سر بار خود رفت و شاگرد را ديد كه بعد از خوردن زياد به خواب خوشي فرو رفته است. او با عجله شاگرد خود را بيدار كرد و گفت: بهتر است هر چه سريعتر از اين شهر فرار كنيم، من از اين شهر ميترسم.
شاگرد با شگفتي گفت: فرار كنيم؟ براي چه؟ من تازه معني زندگي را فهميدهام و ميخواهم تمام عمرم را اينجا بمانم.
مرد دورهگرد گفت: تو جواني نميفهمي. در شهري كه بين عالم و نادان هيچ فرقي نباشد و مزد هر دو يكسان باشد آن شهر جاي زندگي كردن نيست. بلند شو فرار كنيم.
شاگرد سرش را روي زمين گذاشت و دوباره آماده خوابيدن شد: تو هر جا ميخواهي برو ولي من اينجا ماندني شدم و به هيچ كجا نميروم.
مرد ديگر اصراري نكرد و بدون اينكه بار و بنه خود را باز كند سريعاً آنها را بار الاغش كرد و از شهر بلخ خارج شد. او بدون اينكه پشت سر خود را نگاه كند از آن شهر فرار كرد. او در آن شهر حتي يك پاپاسي جنس نفروخت و تمام اجناسي را كه از شهر قبلي خريده بود همانطور سربسته از شهر خارج كرد. ماندن در شهر بلخ برايش به صورت كابوس درآمده بود.
ماههاي زيادي گذشت و مرد دوره گرد كل ماجرا را از خاطر برده بود و چون به كار كردن به تنهايي عادت كرده بود ديگر براي خود شاگردي هم نگرفت. او همچنان به شهرهاي مختلف ميرفت و جنس ميخريد و ميفروخت. تا اينكه يك شب در بيابان گم شد. هوا بسيار تاريك بود و او راهش را گم كرده بود. او با وجودي كه مرد بسيار شجاع و بيباكي بود ولي احساس ترس ميكرد. بيابان كاملاً بيانتها مينمود و او در زير نور مهتاب همراه الاغ خود به سوي مقصد نامعلوم رهسپار بود. سرماي ملايمي پوستش را نوازش ميكرد و ماه با قيافه عبوس و غمگين حركات او را نظاره ميكرد.
در دل شب بيپايان ناگهان به ياد شاگرد نگون بخت خود افتاد. يعني بر سر شاگردش چه آمده بود؟ او همانطور كه به شاگرد خود فكر ميكرد با راه رفتن گاهوارهوار الاغ به خواب رفت. او در خواب شاگرد خود را ديد كه در ميان مرداب افتاده است و هر چه دست و پا ميزند بيشتر فرو مي رود و هيچ كسي هم نيست كه به او كمك كند.
مرد از ديدن شاگرد خود در آن وضعيت بسيار ناراحت و غمگين شد. او دستش را دراز كرد تا شاگرد دست او را بگيرد و از مرداب نجات يابد اما دست او به شاگردش نميرسيد و شاگرد بيشتر و بيشتر در مرداب فرو ميرفت. او با عجله به اطراف نگاه كرد. چوب بلندي روي زمين بود. او چوب را برداشت و آن را به طرف شاگردش گرفت تا يك سر چوب را بگيرد و از داخل لجنها بيرون بيايد. شاگرد با وحشت تمام چوب را گرفت، اما چوب نازك تر از آن بود كه وزن شاگرد را تحمل كند. چوب شكست و شاگرد يكسره در داخل لجنها ناپديد شد.
مرد دورهگرد از وحشت كابوسي كه ديده بود از خواب پريد. او در وسط يك شهر غريبه بود. الاغ او را در هنگام خواب به اين شهر آورده بود. شهر به طرز عجيبي براي او اشنا بود. او هر چه بيشتر خيابان ها را نگاه ميكرد بيشتر به نظرش اشنا ميرسيد. ناگهان به ازدحام جمعيت برخورد. درست در وسط ميدان شهر ايستاده بود و شاهد ازدحام جمعيت زيادي بود. آن جماعت براي چه تجمع كرده بودند؟
ناگهان در دل جماعت مرد بسيار چاق و چله اي را ديد كه كشان كشان ميآوردندش و او گريه ميكرد. مرد دوره گرد مدتي چشمان خود را ماليد. اين احتمالاً دنباله كابوس ديشبش بود ولي نه چشمانش كاملاً باز بودند و او اصلاً خواب نميديد. مرد چاق را بر بالاي صندلي بردند و طنابي را بر گردنش بستند. مرد دورهگرد ناگهان متوجه شد كه مرد چاق را ميخواهند اعدام كنند، آه از نهادش برآمد.
قيافه مرد چاق كاملاً به نظرش آشنا بود و او احساس ميكرد كه قبلاً او را در جايي ديده است ولي در كجا اصلاً يادش نميآمد. مردي بر روي چهارپايه رفت و با دست به مردم اشاره كرد تا ساكت شوند. با حركت دست مرد جماعت ساكت شدند و او شروع به خواندن نوشته اي كرد: اي مردم ميدانيد گناه اين مرد چيست و براي چه اعدام مي شود؟ ماجرا از اين قرار است كه ديشب دزد محترمي ميخواست از ديوار زرگر بالا رود تا طلاهايش را بدزدد ولي ديوار مرد زرگر بسيار بلند بود و دزد نگونبخت از روي ديوار افتاد و جابجا دار فاني را وداع كرد. امروز برادران دزد به پيش حاكم شهر رفتند و خواستار اعدام مرد زرگر به جرم ساختن ديوار بلند شدند. حاكم نيز دستور داد تا مرد زرگر را اعدام كنند ولي مرد زرگر گفت كه او ديوار را بلند نساخته است بلكه ديوار توسط بنا بلند ساخته شده است.حاكم دستور داد تا بنا را اعدام كنند ولي بنا هم ملتمسانه گفت كه او ديوار را بلند نساخته است بلكه اين خشت ساز بوده است كه خشتها را بسيار بزرگتر درست كرده است و سبب بلندتر شدن ديوار شده است. حاكم عادل شهر بلخ هم كه حكايات عدلش تمام دنيا را پر كرده بود و در دوران حكومتش بره و گرگ از يك چشمه آب ميخوردند دستور اعدام مرد خشت ساز را داد ولي وقتي مرد خشت ساز را آوردند حاكم عدالت پرور متوجه شد كه مرد خشت ساز بسيار كوچك اندام است و اعدام او به هيچ عنوان نميتواند موجب عبرت ديگران شود بنابراين دستور داد تا در شهر بگردند و مرد بسيار چاق و چله اي را بيابند و اعدام كنند تا سبب عبرت ديگران شود و مردم پي به عدل و داد حاكم شهر ببرند و بدانند كه دزد هم در اين شهر حق زندگي دارد و مردم نبايد ديوار خانهشان را بسيار بلند بسازند.
و ما از صبح به دنبال مرد مورد نظر ميگشتيم تا اينكه اين مرد كه از همه مردم شهر چاق تر بود يافتيم و اكنون به حكم حاكم عادل كه فرمودهاند: چشم در برابر چشم. اين مرد چاق را در مقابل خون آن دزد بيگناه اعدام ميكنيم تا مايه عبرت ديگران شود.
دورهگرد با تعجب به حرفهاي مرد گوش ميكرد. دزدي هنگام بالا رفتن از ديوار افتاده و مرده است و اكنون اين مرد چاق را ميخواستند اعدام كنند. مرد چاق چه گناهي كرده بود؟ ناگهان همه چيز را به ياد آورد، اين شهر، شهر بلخ بود و اين مرد چاق، شاگرد سابق او بود. شهر عجيب و غريبي كه در آنجا فرقي بين بيسواد و باسواد نبود و اكنون مشخص بود كه در اينجا فرقي بين بيگناه و گناهكار هم نيست. او بايد به داد شاگرد خود ميرسيد و الا بيگناه اعدام ميشد.
او افسار خر خود را به دست گرفت و به طرف مامور اعدام به راه افتاد. شاگردش چشمان خود را از ترس بسته و خود را براي اعدام آماده كرده بود. مرد دوره گرد در حالي كه سر خود را به نشانه تاسف تكان مي داد به مامور اعدام نزديك شد. شاگرد لحظه اي چشمش را گشود و مرد دورهگرد با اشاره دست او را دعوت به سكوت كرد و به مامور اعدام گفت: اي مرد آيا راهي هست تا من اين مرد چاق را نجات دهم و نگذارم اعدام شود؟
مامور اعدام نگاهي به مرد دوره گرد كرد و گفت: اصلاً راهي نيست مگر اينكه برادران آن دزد رضايت دهند.
او سپس با دست اشاره به شش نفري نمود كه در كناري نشسته بودند. همه آنها آدمهاي تنبلي به نظر ميرسيدند كه غير از خوردن و خوابيدن كاري از دستشان ساخته نبود. مرد دوره گرد به آنها نزديك شد و گفت: من پيشنهادي دارم تا شما از خون برادرتان بگذريد و اين مرد را آزاد كنيد.
يكي از آنها كه معلوم بود از همه بزرگتر است با تمسخر گفت: برو عمو ما از خون برادر بيگناه خود نميگذريم، اين مرد بايد اعدام شود تا مردم عبرت بگيرند و ديگر از اين پس ديوار خود را بلند نسازند تا ما هم به كاسبي خود برسيم.
مرد دورهگرد فهميد كه اين برادران هم دزد هستند و گفت: من پيشنهاد ميكنم كه شما از خون آن مرد بگذريد و در عوض يكي از ما سه نفر را به جاي او برداريد. ما قول ميدهيم تا آخر عمر به شما صادقانه خدمت كنيم.
برادر دزد ناباورانه خنديد: شما سه نفر؟ كو سه نفر؟
مرد دورهگرد به خود و به شاگرد خود و به الاغش اشاره كرد و گفت: اين هم سه نفر.
برادر بزرگتر به مرد دوره گرد نزديك شد و گفت: مثل اينكه تو هم بد نميگويي، بگذار از نزديك شما را برانداز كنم ببينم به درد ما ميخوريد يا نه.
او مرد را معاينه كرد و گفت: يك مرد پير و مردني. سپس شاگرد را وارسي كرد و گفت: يك مرد چاق و به درد نخور. معلوم بود كه از هر دوي آنها ناراضي است و سپس به طرف الاغ به راه افتاد. الاغ هنوز زير بار اجناسي بود كه مرد دوره گرد از شهر مجاور خريده بود. برادر دزد به محض اينكه الاغ را ديد بلافاصله گفت: ما از خون برادرمان ميگذريم و به جاي آن اين الاغ را برمي داريم.
غريو شادي جماعت در ميدان پيچيد. برادر دزد بلافاصله بار الاغ را خالي كردند و الاغ را كشان كشان بردند. مرد دوره گرد نيز بلافاصله تمام بارها بر شانه چاق و گوشتالود شاگرد خود گذاشت. شاگرد كه در شهر بلخ به خوردن و خوابيدن عادت كرده بود و بسيار چاق و چله شده بود و همين چاقي او را تا يك قدمي مرگ برده بود، خواست اعتراض كند كه مرد دورهگرد گفت: ميخواهي برادران دزد را صدا كنم تا الاغ مرا بدهند و به عوض آن تو را ببرند. شاگرد ديگر اعتراضي نكرد و آنها بلافاصله از شهر بلخ رفتند. رفتني كه هنوز برگشتني در كار نيست و هيچ كس نميداند كه ايا آنها دوباره به شهر بلخ برگشتند و يا هنوز هم كه هنوز است در حال فرار از آنجا هستند.