لاکپشتی با دو غاز دوست بود. آنها سالهای سال کنار برکهای زندگی میکردند و روزهایشان با شادی میگذشت، اما یک سال خشکسالی شد. مدتها باران نبارید، رودخانهها و برکهها خشک شدند. بسیاری از حیوانات برای پیدا کردن آب به جاهای دیگر کوچ کردند. غازها هم تصمیم گرفتند از آنجا کوچ کنند و جان خودشان را نجات دهند. آنها برای خداحافظی پیش لاکپشت رفتند. لاکپشت وقتی شنید که دوستانش قصد رفتن دارند، با غصه گفت: «من دوست شما هستم. چطور میخواهید مرا تنها بگذارید؟ در این خشکسالی من زنده نمیمانم. مرا هم با خودتان ببرید.»
غازها که مثل لاکپشت ناراحت بودند، گفتند: «ما هم دوست داریم که تو با ما باشی و هرجا که میرویم بیایی، اما تو که نمیتوانی پرواز کنی.»
لاکپشت گفت: «ولی شما میتوانید به من کمک کنید و مرا همراه خودتان ببرید.»
غازها به هم نگاه کردند و با تعجب گفتند: «ولی چطور؟»
لاکپشت گفت: «شما یک چوب بلند بیاورید. دو سر آن را با منقارتان نگه دارید من هم وسط چوب را به دندان میگیرم، بعد پرواز میکنید و با هم به سرزمینی سرسبز و پر آب میرویم.»
غازها قبول کردند، اما گفتند: «اگر ناگهان حرف بزنی، چوب از دهانت بیرون میآید و تو از آسمان به زمین میافتی.»
لاکپشت گفت: «مطمئن باشید من این کار را نمیکنیم و تا وقتی که در آسمان هستم، حتی یک کلمه حرف نمیزنم.»
غازها چوب بلندی آوردند و همانطور که لاکپشت گفته بود، او را با خود به آسمان بلند کردند. غازها و لاکپشت از بالای مزرعهها و تپّهها گذشتند تا به شهری رسیدند. مردم شهر وقتی آنها را در آسمان دیدند، خیلی تعجب کردند. مردم، غازها و لاکپشت را به هم نشان میدادند و میگفتند: «نگاه کنید! دو غاز، یک لاکپشت را با خودشان میبرند. چقدر جالب است! ببینید آنها چه کار میکنند.»
لاکپشت از سر و صدای مردم ناراحت شد، دهنش را باز کرد و گفت: «این احمقها چرا فریاد میزنند؟»
اما تا دهانش را باز کرد از آسمان به زمین افتاد و برای همیشه ساکت شد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…