داستان زیبای “هر چیز به جای خود”/ اثر هانس کریستین آندرسون

در زمان‌های دور یک خانواده‌ی ثروتمند در یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کردند. آنها دور آن خانه را کنده بودند و توی گودی آن سبزه کاشته بودند و روی آن گودی یک پل گذاشته بودند که اهالی خانه بتوانند راحت از روی آن پل رفت و آمد کنند.
دختری کوچک برای اهالی این خانه کار می‌کرد. و یک روز که غازها را برده بود تا بچراند از دور دید که ارباب آن خانه و افرادش دارند به سرعت به آن سمت می‌آیند. او چون ترسید که یک وقت زیر سم اسب‌ها له شود دوید و گوشه‌ای ایستاد اما ارباب وقتی داشت با اسب از کنار او رد می‌شد با ترکه‌ای که توی دستش داشت محکم به پای دخترک کوبید، طوری که دختر عقب عقب رفت و توی گودال دور خانه افتاد. اما قبل از این که توی لجن‌ها بیافتد دستش را به شاخه‌ی درخت بیدی که آنجا بود گرفت و به آن آویزان شد. دختر از شدت درد و سوزشی که در گودال افتاده بود، نمی‌توانست تکان بخورد.
پس
ارباب بالای سر او آمد و با خنده‌ی بدی گفت: «هر چیز به جای خود. جای تو هم توی همون گوداله.»
آن‌ها وقتی رفتند دختر هنوز دستش به شاخه‌ی درخت بید بود. اما کم‌کم شاخه داشت می‌شکست و نزدیک بود که او توی لجن‌ها بیافتد که مردی دست او را گرفت و او را بالا کشید. آن مرد که فروشنده‌ی دوره گرد شهر بود حرکت زشت ارباب را دیده بود و خیلی ناراحت شده بود.
مرد فروشنده دختر را بالا کشید و شاخه‌ای را که شکسته بود و توی دست دخترک جا مانده بود. از دست او گرفت و سعی کرد که دوباره به درخت بچسباندش. او همان طور که داشت شاخه را می‌چسباند با خنده می‌گفت: «هر چیزی به جای خود.» اما هر کاری که کرد نتوانست شاخه را دوباره سرجای اولش بگذارد بنابراین آن را در زمین کاشت و گفت: «شاید یه زمانی ترکه‌ی خوبی برای ارباب و افرادش بشی.»
بعد از آن فروشنده وارد خانه ارباب شد. چون او از قبل هم تصمیم داشت که به آنجا برود و به مستخدم‌های آنجا جنس بفروشد. پس وقتی وارد شد مستخدم‌ها دورش جمع شدند و هر کدامشان چیزی خریدند. از طبقه‌ی بالا هم که میهمان‌های ارباب جمع بودند صدای خنده و شادی می‌آمد.
آن‌ها از بس که شلوغ می‌کردند خانه را روی سرشان گذاشته بودند. ضمن این که سگ‌ها هم همراه آنها پارس می‌کردند و از خودشان صداهای عجیب و غریب درمی‌آوردند.
در آن حال یکی از مستخدمان پایین آمد و به فروشنده گفت: ارباب گفته که شما بیایید بالا. آنها گفته بودند که او بالا برود تا مسخره‌اش کنند و بخندند. آن بی‌چاره هم تمام جنس‌هایش را برداشت و به طبقه‌ی بالا رفت. او وقتی وارد شد همه زدند زیر خنده و گفتند: «باید توی یکی از جوراب‌هایی که می‌فروشی شربت بریزی و قبل از این که خالی بشه سر بکشی.» آنها با او از این شوخی‌های بی‌مزه کردند و دائم برای خودشان می‌خندیدند. اما بعد فروشنده یادشان رفت و با هم شروع به بازی و شرط‌بندی و این جور کارها کردند.
فروشنده هم بدون این که آنها بفهمند از آنجا بیرون رفت و وقتی به بیرون خانه رسید با خودش گفت: «هر چیز به جای خود، مسلماً جای من اون جا نبود.» وقتی مرد داشت از آنجا دور می‌شد در راه دخترک او را دید و از او بسیار تشکر کرد و با او خداحافظی نمود.
چند وقت گذشت و دختر چشمش به آن شاخه‌ی بیدی که آن مرد فروشنده در زمین کاشته بود افتاد. آن شاخه سبز شده بود و چند برگ هم داده بود. انگار که آن شاخه می‌خواست مثل همان درخت بید رشد کند و بزرگ بشود. دخترک خیلی خوشحال شده بود و با خودش گفت: «وقتی که این شاخه بزرگ بشه و به یه درخت تبدیل بشه اون درخت مال خودم می‌شه.»
هرچه قدر که می‌گذشت درخت دخترک بزرگ‌تر و پربارتر می‌شد اما در عوض خانه‌ی آن آدم‌های پولدار روز به روز بدتر و خراب‌تر می‌شد چون هر روز در اثر قمار کردن افراد آن خانه چیزی از آن خانه فروخته می‌شد. و چون آدم‌های آن خانه افراد هوسبازی بودند، آن خانه را به گند کشیده بودند.
پنج، شش سال گذشت و ارباب آن خانه کلی بدهکار شده بود و مجبور بود که حتی خانه‌اش را هم بفروشد تا بدهی‌ها را صاف کند. پس یک نفر پیدا شد تا آن خانه را بخرد. آن فردی که می‌خواست خانه را بخرد همان فروشنده‌ی دوره‌گردی بود که اهالی همان خانه مسخره‌اش می‌کردند؛ حالا همه‌ی آنها باید وسایلشان را جمع می‌کردند و از آنجا می‌رفتند، چون آن مرد که حالا وضع بسیار خوبی هم پیدا کرده بود آن خانه را خریده بود.
آن فروشنده که حالا برای خودش یک تاجر بسیار بزرگ شده بود در تمام طول آن سال‌ها، دست از تلاش و کوشش برنداشته بود تا توانسته بود به موفقیت زیادی برسد و وضع مالی‌اش خوب شود. او دستور داد که کسی از این به بعد حق ندارد در این خانه قمار کند. چرا که او می‌گفت قمار یک کار شیطانی است و گناه می‌باشد.
حالا این
تاجر بزرگ ازدواج هم کرده بود. و همسر خوشبخت او کسی نبود جز همان دخترکی که چند سال پیش کمکش کرده بود و او را از آن گودال نجات داده بود. حالا دخترک سر و وضع بسیار خوبی پیدا کرده بود. او علاوه بر این که خوشگل بود و لباس‌های بسیار زیبا می‌پوشید اخلاق بسیار خوبی هم داشت. اما ازدواج این دو نفر هم برای خودش ماجرایی جالب دارد.

آن‌ها وقتی تازه وارد خانه شده بودند وضع آن خانه خیلی به هم ریخته و در هم برهم و کثیف بود اما آنها آستین‌هایشان را بالا زدند و شروع کردند به جمع و جور کردن خانه و ‌تر و تمیز کردن آن. بعد درخت‌های خشک اطراف خانه را هم کندند و به جای آنها درخت‌های میوه کاشتند.
زن تاجر اصلاً غرور نداشت و به جای این که یک گوشه بنشیند به همراه مستخدمانش کار می‌کرد. و مرد تاجر هم که حالا یکی از اعضای دادگاه شده بود یا به کار آنجا می‌رسید و یا به کشاورزی و این جور کارها.
آن‌ها پس از مدتی صاحب چندین فرزند شدند که به طور طبیعی تمام آنها با هم فرق داشتند؛ مثلاً یکی از آنها خیلی با هوش بود و یکی کمتر اما پدر و مادرشان آنها را در بهترین مدرسه‌های شهر ثبت نام کرده بودند و همه‌ی آنها با شادی در کنار هم زندگی می‌کردند و از زندگیشان راضی بودند. ضمناً پدرشان چند وقت یک بار برایشان کتاب انجیل را می‌خواند و آنها به خوبی گوش می‌دادند.
زن و مرد قصه ما خیلی پیر شده بودند و آن شاخه‌ی بید بسیار رشد کرده بود و بزرگ شده بود. آنها به بچه‌هایشان گفتند که باید از این درخت خوب نگهداری کنند و بدانند که این درخت خیلی برایشان عزیز است.
حدود صد سال گذشته بود و دیگر کسی در خانه‌ی بزرگ تاجر زندگی نمی‌کرد چون اصلاً دیگر خانه‌ای در آنجا وجود نداشت و به جای آن خانه یک ویرانه بیشتر آنجا باقی نمانده بود. آن گودال هم به یک مرداب تبدیل شده بود و از آن پلی هم که از روی آن گودال رد می‌شد فقط چند تکه سنگ باقی مانده بود اما تا حدودی معلوم بود که یک روزی آن، سنگ‌ها به صورت پل بوده است.
حالا آن درخت بید هم بزرگ و پیر شده بود و شاخ و برگ خیلی زیادی پیدا کرده بود. این قضیه نشان می‌داد که اگر به یک درخت رسیدگی نشود خودش بزرگ و رشید می‌شود چون سال‌ها بود که کسی به آن رسیدگی نکرده بود و از پیری زیاد روی تنه‌ی درخت شکاف‌های بزرگی به وجود آمده بود اما جای نگرانی نبود برای این که در آن شکاف سبزه‌هایی رشد کرده بود که آن را زیباتر هم کرده بود.
اما در جنگل و روی یک کوه بزرگ یک خانه‌ی بسیار زیبا بود که در آن خانه آدم‌های خیلی ثروتمندی زندگی می‌کردند. در آن خانه پله‌های خیلی زیادی بود که از روی آن می‌توانستند به ته سالن بروند. پنجره‌هایی با شیشه‌های براق و قشنگ هم در آن خانه زیاد بود و به دیوارها تابلوهای خیلی زیادی بود که همه ارزشمند و قیمتی بودند. بعضی از آنها هم خاطرات جد آنها را تداعی می‌کردند چون نقاشی آنها بر روی آنها کشیده شده بود؛ یعنی همان مرد تاجر و همسرش.
بسیاری از جاهای خانه پر از گل و سبزه بود و یک سالن آن پر از مبل و صندلی بود که پایه‌های آنها از حیوانات مختلف ساخته شده بود و خیلی طبیعی به نظر می‌آمد. کتابخانه‌ی بزرگی هم وجود داشت که در آن پر از کتاب‌های قیمتی بود. توی خانه همه چیز سر جای خودش بود. ساکنان خانه این اخلاق را از جدشان به ارث برده بودند. که همیشه به همه می‌گفت: «هر چیز به جای خود.»
آن‌ها تابلوهایی را که از اجدادشان داشتند در اتاق مستخدم‌ها گذاشته بودند و زیاد به آنها رسیدگی نکرده بودند و آنها پوسیده شده بودند. در حقیقت، اول آن تابلوها آنجا نبود، بعدها یکی از پسرهای آن خانواده پیشنهاد داده بودند که تابلوها را از این جا بردارند چون شنیده بودند که جدشان یک فروشنده‌ی دوره‌ی گرد بوده و همسر او هم یک زن فقیر. پس آنها چون می‌خواستند همه چیز سرجای خودش باشد، تابلوی نقاشی آنها را در اتاق مستخدم‌ها گذاشتند.
آن خانواده‌ی ثروتمند به یک معلم خانگی هم احتیاج داشتند که علاوه بر مدرسه در خانه هم به وضع درس‌هایشان رسیدگی شود. کشیش یک پسر داشت که او را به عنوان معلم به این خانواده معرفی کرد. او بعضی وقت‌ها با آنها به گردش هم می‌پرداخت. مثلاً یک روز برای گردش با آنها بیرون رفت و دختر خانواده هم همراهشان بود و برای خودش گل جمع می‌کرد. معلم برای آنها از چیزهای خوب دنیا و از هنر و این جور چیزها صحبت می‌کرد. او از نقاشی چهره‌های مهم هم صحبت‌های بسیار آموزنده‌ای کرد و دختر خیلی به حرف‌های معلم علاقه نشان می‌داد و به دقت به آنها گوش می‌کرد. او دختر خیلی مهربانی بود و قلب رئوفی داشت.
آن‌ها آن قدر رفتند تا به آن درخت بید رسیدند و یکی از پسرهای خانواده به معلم گفت: «می‌توانی از یکی از شاخه‌های این درخت یه سوت درست کنی؟» معلم سریع یک شاخه از آن درخت را کند اما دختر با صدای بلند گفت: «چرا این کارو کردید؟! من خیلی این درخت رو دوست دارم و خیلی بهش احترام می‌ذارم. درسته که همه توی خونه به خاطر این علاقه و احترامم من رو مسخره می‌کنن اما هیچ عیبی نداره!»
بعد، دختر شروع کرد از چیزهایی که از آن درخت بید می‌دانست برای آنها گفت. از روزی که آن دختر غازچران برای نجات خودش دستش را به یکی از شاخه‌ها می‌گیرد تا آن زمانی که آن دختر با آن مرد تاجر ازدواج می‌کند. او خیلی چیزها از زندگی آن دو نفر تعریف کرد. او گفت که چه‌قدر آن زن و شوهر خوب بوده‌اند. و ادامه داد: «اونا اصلاً به خاطر ثروتمند بودن‌شون غرور نداشتن. و با مستخدم‌ها نشست و برخاست می‌کردن و با اونا کار می‌کردن. من هم وقتی می‌شنوم که یک همچین زن و شوهری توی این خونه زندگی می‌کردن یه حس خیلی خوبی بهم دست می‌ده.»
سپس معلم شروع به صحبت کرد. او از مردم شهر و آدم‌های پولدار صحبت کرد. او می‌گفت: «خیلی خوبه که آدم از یه خانواده‌ی پولدار باشه. چون انسان انگیزه‌ی بیشتری برای ادامه زندگی پیدا می‌کنه. خیلی از هنرمندای ما این عقیده رو ندارن و می‌گن که آدم با فقر به چیزای بهتری می‌تونه برسه اما به نظر من این اشتباست. خدا به آدم‌ها پول می‌ده که احترام کسب کنند و فرزندان اون‌ها بتونند به وسیله‌ی اون به مدارج بالا دست پیدا کنند. من خودم خیلی از آدم‌های پولدار جامعه رو دیدم که انسان‌های خوب و با شخصیتی هستند. مثلاً مادرم برام تعریف کرد که یک روز برای کاری به خانه‌ی خانواده‌ای ثروتمند رفته که از پشت پنجره دیده یک پیرزن داره به طرف خونه‌ی اون‌ها می‌آد. مرده که معلوم بوده از قبل منتظر پیرزنه بوده می‌دوه بیرون و یه بسته با احترام به اون پیرزن می‌ده که اون بی‌چاره تا اون جا راه نیاد و خسته نشه. مادرم گفت بعداً شنیدم که می‌گفتند اون‌ها به اون پیرزن و آدم‌هایی مثل اون کمک می‌کردن.
البته خیلی از این چیزهای زیبا توی زندگی آدم‌های ثروتمند هست که نمونه‌اش توی کتاب انجیل هم هست. و این مسائل باید توی این دوره و زمونه بیشتر گفته بشن چون دیگه توی این دوره کمتر از این چیزها دیده و شنیده می‌شه. چون خیلی از پولدارها مغرور می‌شن و به آدم‌های فقیر بی‌محلی و بی‌احترامی می‌کنن.»
کشیش همان طور که حرف‌هایش را می‌زد آن شاخه‌ی درخت بید را هم در دست گرفته بود و تبدیلش کرده بود به یک سوت. یک روز توی خانه‌ی آن خانواده‌ی پولدار جشنی برپا شد. و خیلی‌ها توی آن میهمانی دعوت شده بودند و زن‌ها و مردهای زیادی با لباس‌های گران قیمت در آنجا بودند. بعضی از کشیش‌های شهر هم آمده بودند و ساکت برای خودشان یک گوشه نشسته بودند و همه منتظر یک کنسرت بودند.
اول دختر خانواده با سوتش می‌خواست کنسرت را اجرا کند اما هرچه در آن فوت کرد صدایی از آن بلند نشد. چند نفر دیگر هم کمکش کردند اما موفق نشدند، به خاطر همین آن را گذاشتند کنار و گفتند: «چیز به درد نخوریه.» سپس خوانندگان شروع به خواندن کردند و بقیه‌ی گروه هم همراه آنها آهنگ زدند. صدای آهنگ و آواز این قدر عالی بود که همه مهمانان را سرحال آورده بود.
یک پسر پولدار هم در آن مهمانی بود که پیش معلم رفت و از او پرسید: «راسته که می‌گن شما یه سوت دارین و باهاش آهنگ می‌زنین؟ اگه این طور باشه خیلی عالیه چون شما علاوه بر این که فرزند یک کشیش و یک معلم هستید نوازندگی هم می‌کنید. جالب‌تر اینه که شنیدم خودتون هم این سوت‌ها رو می‌سازین. اگه افتخار بدین و بنوازین من با کمال میل گوش می‌کنم.»

او آن سوتی را که به گوشه‌ای پرتاب کرده بودند آورد و به دست معلم داد. بعد همه‌ی میهمانان را صدا زد و گفت: «بیایید این جا که این معلم عزیز می‌خواد برای ما آهنگ بزنه.» پس میهمان‌ها به قصد این که او را مسخره کنند آنجا جمع شدند. و پیش خودشان گفتند او الآن این قدر بد سوت می‌زند که ما به او می‌خندیم. معلم خجالت می‌کشید و می‌گفت که این کار را نمی‌کند اما میهمان‌ها همه به او التماس کردند که این کار را بکند.
او شروع به سوت زدن کرد و صدای آن این قدر بلند بود که انگار یک قطار دارد سوت می‌زند. در آن حال صدای این سوت بلند تمام جنگل و دریا و شهر را برداشته بود.
بعد از آن توفان شدیدی شد و باد هر کس را به جایی و؛ «هر چیز را به جای خود برد مثلاً باد مرد آن خانواده‌ی پولدار را به یک کلبه‌ی درب و داغان برد که صاحب آن کلبه یک مرد چوپان بود و باد او را به اتاق مستخدم‌ها آورد. بعد توفان دختر را به بالای مجلس برد. به تعبیری باد هر کس را به جایی می‌برد که لیاقتش بود؛ «هر چیز به جای خود».
باد معلم جوان را آورد به سمت دختر و در کنار آن نشاند. آنها انگار که عروس و داماد شده بودند. اما، یک پیرمرد با اصالتی آنجا نشسته بود که باد او را از جایش نتوانست تکان بدهد. ضمن این که یکی از پسرهای پولداری که در آن مهمانی بود هم همراه باد افتاد توی طویله.
باد بیرون از آن خانه هم می‌وزید و همه‌ی آدم‌ها را جابه‌جا می‌کرد. و در واقع هر چیزی را به جای اصلی خودش می‌برد؛ یک مرد ثروتمند را هم که با خانواده‌اش توی کالسکه نشسته بودند باد به زمین و توی یک چاله‌ی بزرگ انداخت.
تابلوهای نقاشی آن مرد تاجر و همسر فقیرش هم به سالن مهمانی انتقال پیدا کردند. حالا دیگر سوت از صدا افتاد و آن هم رفت به جایی که باید برود. فردای آن روز یک هنرمند به خانه‌ی آنها آمد و به دختر خانواده گفت: «این تابلوهای نقاشی که عکس اجداد شما برای آن نقش بسته خیلی با ارزش هستند چون آنها توسط یک نقاش خیلی معروف نقاشی شده‌اند.»
حالا او فهمیده بود که آن تابلوها اثری هنری هستند و خیلی هم با ارزشند.

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. داستان مرد خوشبخت پاسخ

    پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت : « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
    تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
    اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
    شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
    آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود،
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت،
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
    « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
    اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت !!!.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *