چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهايي بود كه با بيم و هراس انتظارش را ميكشيدند ، با بردباري و شهامت برگزارش ميكردند و سپس به دست فراموشیاش ميسپردند.
اتاقها و اثاثيه بايستي تميز باشد. نود و هفت بچه يتيم كوچولو را كه در هم ميلوليدند بايد تميز كرد و لباسهاي مناسب پوشاند و هر چند دقيقه به هر يك از آنها يادآوري كرد كه هرگاه يكي از امنا سؤالي كرد بگويند «بله آقا» يا «نخير آقا». از آنجا كه جروشاي بينوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش وي ميافتاد.
اين چهارشنبه هم بالاخره به پايان رسيد و جروشا كه تمام بعد از ظهر در آبدارخانه براي مهمانهاي يتيمخانه ساندويچ درست كرده بود يازده طفل ۴ ـ ۷ ساله را كه تحت نظر وي بودند براي صرف شام روانة سالن غذاخوري كرد وسپس خود از پشت پنجره به تماشاي چمنهاي يخزده مقابل عمارت نشست .
آقايان امنا، اعانهدهندگان و خانمها تمام مؤسسه را بازديد كرده بودند و پس از قرائت گزارش ماهيانه و صرف عصرانه با عجله به منازل آرام وگرم خود ميرفتند تا اطفالي را كه پرورش و تربيت آنها را به عهده گرفته بودند براي يك ماه به فراموشي بسپارند.
جروشا قوة تخيل قوي داشت, او در عالم رويا تصور كرد که با لباسهاي فاخر داخل يكي از آن اتومبيلها نشسته و تا آستانه خانهاي باشكوه پيش رفت اما چون تاكنون داخل خانهاي را نديده بود در همان آستانه متوقف شد. جورشا غرق اين افكار بود كه يكي از بچهها پيغام آورد، مادام ليپت ـ رئيس پرورشگاه ـ او را به دفتر خواسته است. جروشا با نگراني به سمت دفتر مادام ليپت رفت به پله آخر كه رسيد آخرين نفر از مهمانها از جلوي در سالن عبور كرد و به بيرون رفت، تنها چيزي كه توجه جروشا را جلب كرد قد بلند او بود، مرد پشتش به طرف جروشا بود، وقتي اتومبيلي براي سوار كردن او جلو آمد روشني چراغها به هيكل او افتاد و سايههاي درازي از پاهاي وي به ديوار منعكس شد و جروشا را با همة نگرانياش به خنده انداخت…
مادام ليپت براي جروشا توضيح داد كه آن آقا يكي از ثروتمندترين و با نفوذترين اعضاي مديران يتيمخانه است كه قبلاً دو نفر از پسران پرورشگاه را به دانشكده فرستاده ومخارج تحصيل آنها را پرداخته است ولي اين آقا تاكنون به دخترها نظر لطفي نداشته است. مادام ليپت ادامه داد: «امروز در كميته، موضوع آيندة تو مطرح شد، با توجه به اينكه ما معمولا اطفال بالاي شانزده سال را در اينجا نگه ميداريم و تو استثناً دو سال هم بيشتر از ديگران ماندهاي، حالا كه دورة دبيرستانت تمام شده، ديگر پرورشگاه نميتواند تأمين کنندة مخارج تو باشد (مادام ليپت فراموش كرد يا نخواست به روي خود بياورد كه در اين دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل يك كارگر در مؤسسه كار كرده است) … بله … پروندة تو در كميته مطالعه شد و مادمازل پريچارد هم كه در كميته مدرسه شما عضويت دارد به نفع تو صحبت كرد و يك قطعه انشاي تو را تحت عنوان «چهارشنبة شوم» در كميته خواند و اين آقایي كه الان رفت، چون خيلي شوخ طبع و ظريف پسند است، بخاطر همين انشاي مزخرف ميخواهد تو را به دانشكده بفرستد.
اين آقا معتقد است قوة ابتكار تو قوي است. به همين دليل ميخواهد وسايل تربيت تو را فراهم كند تا در آينده نويسنده شوي. هزينة پانسيون و تحصيل تو مستقيماً به دانشكده پرداخت ميشود و در مدت چهار سالي كه آنجا هستي ماهي سي و پنج دلار ـ كه مبلغي شاهانه است ـ پول توجيبي برايت فرستاده ميشود، اين پول به وسيلة منشي مخصوص ايشان برايت فرستاده ميشود و تو در مقابل هر ماه بايد يك نامه به اين آقا بنويسي و درآن جزئيات زندگي خود و پيشرفتهاي تحصيليات را شرح دهي عيناً مثل اينكه پدر و مادري داشته باشي و به آنها نامه بنويسي. اين نامهها به نام آقاي ژان اسميت و توسط منشي ايشان فرستاده خواهد شد.
اسم اين آقا ژان اسميت نيست ولي ايشان ميل دارند ناشناس بمانند و براي تو هميشه ژان اسميت خواهند بود. به عقيدة ايشان با نوشتن اين نامهها استعداد و قدرت تخيل تو تقويت ميشود. البته تو هرگز جوابي دريافت نخواهي كرد و اگر تصادفاً نكتهاي پيش آيد كه نيازي به جواب باشد تو بايد براي منشي ايشان آقاي گريگز نامه بنويسي.» مادام ليپت افزود: «نوشتن نامهها اجباري است و تنها وسيلهاي است كه تو دين خود را نسبت به اين آقا ادا ميكني مثل اينكه در هر ماه قسط بدهي خود را بپردازي…»
نامههاي جروشا ابوت به بابا لنگ دراز
۲۴ سپتامبر
در اولين نامه جروشا پس از توضيحاتي دربارة مسافرتش با قطار و هيجاني كه از ديدن دانشكده دارد نوشته: « نامه نوشتن به كسي كه انسان نديده و نميشناسد كمي مضحك است، اصلاً براي من نامه نوشتن عجيب و غريب است من كسي را نداشتم كه برايش نامه بنويسم بنابراين اگر نامههاي من درجة يك نيست اميدوارم ببخشيد… من همة عمر تنها بودهام، ناگهان يك نفر پيدا شده كه نسبت به من و سرنوشت آيندة من اظهار علاقه كرده است، لذا من تمام اين تابستان راجع به شما فكر كردهام.
احساس ميكنم خانوادهاي پيدا كردهام… حالا نميدانم شما را چه خطاب كنم، چون هيچ اطلاعي از شما ندارم. ولي آنچه مسلم است شما پاهاي درازي داريد و من تصميم گرفته ام، شما را بابالنگ دراز خطاب كنم، اميدوارم به شما برنخورد، اين شوخي بين ما دو نفر خواهد بود و به مادام ليپت هم نخواهيم گفت …»
۱ اكتبر
«بابالنگ دراز عزيز من عاشق دانشكده هستم و بيش از همه عاشق شما كه مرا به دانشكده فرستاديد، آنقدر خوشحالم كه از شدت هيجان خوابم نمي برد. شما نمي دانيد اينجا با پرورشگاه «ژان گرير» چقدر فرق دارد. دلم براي دختراني كه نميتوانند به اين دانشكده بيايند ميسوزد …»
سپس جروشا دو نفر از هم دانشكده اي هايش سالي ماك برايد و ژوليا پندلتن را با ذكر خصوصيات ظاهري آنها معرفي كرده و خصوصاً موقعيت مالي و اجتماعي ژوليا پندلتن را با دقت توضيح داده است … در پايان نوشته « الان سالي ماك برايد سرش را كرد توي اتاق و گفت: آنقدر دلم براي مامان و پاپا تنگ شده كه دارم دق ميكنم، تو چطور؟ من هم تبسمي كردم و گفتم: چاره چيست بايد ساخت. دلتنگي خانوادگي از آن بيماريهاست كه من اقلاً در برابر آن مصونيت دارم! مگر دلِ كسي هم براي دارالايتام و مادام ليپت تنگ ميشود؟»
۱۰ اكتبر
جروشا از اتفاقاتي كه گاه در كلاس درس پيش ميآمد نوشته و اينكه وقتي راجع به موضوعي صحبت ميشود كه او نمي داند، سكوت ميكند و بعد به كمك دائره المعارف دربارة آن موضوع اطلاعات به دست ميآورد… سپس دربارة دكوراسيون اتاقش و خريد اثاثيه اتاق توضيح داده و نوشته: «شما نميدانيد خريد كردن براي من چقدر خوشايند است كه شخصاً يك پنج دلاري بدهم و بقيهاش را پس بگيرم. براي اينكه من هيچ وقت بيش از چند سنت پول نداشتهام. آه بابا جونم! من قدر اين ماهانه را خوب ميدانم» آنگاه شرح مختصري از دروسي كه در دانشكده ميخوانند ارائه داده است.
چهارشنبه
«بابا لنگ دراز عزيز، من اسمم را عوض كردهام. در دفتر البته اسم من همان جروشا است ولي همه مرا «جودي» صدا ميكنند. كاش مادام ليپت سليقة بيشتري در انتخاب اسم اطفال به خرج ميداد… ميخواهيد يك چيزي برايتان بگويم؟ من سه جفت دستكش چرمي خريدهام، من تا حالا دستكش حقيقي با پنج انگشت نداشتهام حالا هر نيم ساعت يكبار آنها را از كشوی ميز بيرون ميآورم و دستم ميكنم ….
… باباجون آنقدر كه تفريحهاي دانشكده براي من ناراحت كننده است درسهاي آن مشكل نيست. بيشتر اوقات من نميفهمم دخترها چه ميگويند و براي چه ميخندند. شوخيهاي آنها مربوط به گذشته است كه همه كس جز من در آن سهيم است. احساس ميكنم در اين دنيا بيگانه هستم و زبان مردم را نمي فهمم… در اينجا كسي نميداند كه من در يتيمخانه بزرگ شدهام. من به سالي گفتم كه پدر و مادرم فوت كردهاند و يك آقاي مسني مرا به دانشكده فرستاده … نميدانيد چقدر دلم ميخواهد مثل ساير دخترها باشم ولي خاطرة «موسسة خيرية ژان گرير» كه دورنماي دوران طفوليت من است بزرگترين تفاوت بين من و آنهاست …»
۲۵ اكتبر
«من در تيم بسكتبال پذيرفته شدم. دانشكده روز به روز بهتر و بهتر ميشود. من دخترها، معلمها، كلاسها و باغ دانشكده وتمام خوراكيهاي آن را دوست دارم. قرار بود فقط ماهي يكبار براي شما نامه بنويسم، در صورتي كه هر چند روز يكبار چندين ورق سياه كردهام. آخر من آنقدر هيجانزده شده بودم كه هر وقت ماجرایي تازه ميديدم دلم ميخواست راجع به آن با يك نفر صحبت كنم. اميدوارم اين پرچانگي مرا ببخشيد.
دختر پرگوي شما جودي ابوت»
۱۵ نوامبر
جودي توضيح مفصلي دربارة خريد چند دست لباس و لذتي كه از داشتن آنها به او دست داده نوشته و توضيح داده وقتي كه در دورة دبيرستان از لباسهاي كهنهاي كه در جعبه براي فقرا فرستاده ميشد ميپوشيد هميشه ميترسيد كه در كلاس پهلوي دختري بنشيند كه لباس قبلاً متعلق به او بوده…. او مينويسد «اگر تمام عمر جوراب ابريشمي بپوشم اثر جاي زخمي كه بر دلم نشسته از بين نخواهد رفت».
۱۹دسامبر
«بابا لنگ دراز عزيز دوست دارم بدانم شما چه شكلي هستيد، خيلي پير هستيد يا فقط يك كمي؟ تمام سرتان بي مو است يا فقط يك قسمت آن؟ من عكس شما را آنطور كه فكر ميكنم، كشيده ام « در حاشيه تعدادي از نامهها جودي تصاوير سادهاي براي نشان دادن احساس خود نقاشي كرده است. جودي در ادامة نامه نوشته: «من عهد بستهام شبها كتابهاي غيردرسي بخوانم، براي اينكه ۱۸ سال توخالي پشت سر گذاشتهام كه بايستي آن را پركنم. تمام نكاتي را كه يك دختر فاميلدار و صاحب خانه و زندگي وكتابخانه به مرور ياد ميگيرد، من از آن غافل بودهام مثلاً من هيچ وقت ديويدكاپرفيلد يا آيوانهو و… را نخوانده ام. هرگز عكس موناليزا را نديدهام و هرگز نامي از «شرلوك هولمز» نشنيده بودم. با همة اينها تصديق كنيد بايد بدوم تا به ديگران برسم …» در نامة بعدي جودي نوشته كه در تعطيلات كريسمس او به همراه يك دختر ديگر در مدرسه ميمانند و از برنامههايي كه براي اين ايام در نظر گرفتهاند صحبت كرده است.
اواخر تعطيلات
جودي بعد از دريافت پنج ليره طلا به عنوان عيدي از طرف بابالنگ دراز احساس خود را از دريافت اين عيدي به زيبايي توصيف كرده و فهرست چيزهايي را كه با اين پول خريده، نوشته و توضيح داده كه به دوستانش گفته اين هدايا بوسيلة پست از طرف خانواده اش فرستاده شده است، بعد به شرح كارهايي كه در تعطيلات انجام داده و خيلي هم برايش هيجان انگيز بوده پرداخته است. در پايان نامه نوشته: «با يك دنيا محبت ـ جودي» سپس اضافه كرده: « شايد صحيح نباشد كه من بنويسم « با يك دنيا محبت» اگر چنين است معذرت ميخواهم، ولي آخرمن بايد يك نفر را دوست بدارم و بايد بين شما و مادام ليپت يكي را انتخاب كنم، بنابراين باباجون عزيزم شما بايد اين بار را به دوش بكشيد، براي اينكه من نمي توانم مادام ليپت را دوست بدارم».
در نامة بعدي جودي خبر انتشار يكي از اشعارش را در مجلة ماهانه مدرسه ميدهد و بعد خبر ناراحت كننده رفوزه شدنش از رياضيات و نثر لاتين. در يكي از نامهها مينويسد: «حاضريد نقش مادر بزرگ مرا بازي كنيد؟ سالي يك مادر بزرگ دارد و ژوليا و لئونورا هر كدام دو تا و امشب آنها را با هم مقايسه ميكردند، ديروز كه به بازار رفتم، كلاهي ديدم كه براي يك مادر بزرگ جان ميدهد، خيال دارم آن را براي هشتادوسومين سال تولدتان به شما هديه دهم.!!»
در نامههاي بعدي جودي خبر قبولي خود را در امتحان رياضي و لاتين نوشته و از بابالنگ دراز به خاطر اينكه هيچ گونه عكسالعملي در مقابل اخبار او نشان نميدهد گله كرده است و اظهار كرده، حتماً او نامههاي جودي را بدون اينكه حتي به آنها نگاهي كند به سبد مياندازد. ۲ آوريل
«بابالنگ دراز عزيز، من حقيقتاً دختر بدي هستم، خواهشمندم نامة هفتة گذشته را فراموش كنيد. شبي كه آن را نوشتم تنها، دلتنگ و بيچاره بودم و گلويم درد ميكرد. شش روز است كه در بهداري بستري هستم و اين اولين باري است كه قلم و كاغذ به من داده شده و اجازه داده اند بنشينم، در تمام اين مدت به فكر آن نامه بودهام و يقين دارم تا شما مرا نبخشيد، حالم خوب نخواهد شد».
۴ آوريل
جودي از جعبة گلي كه بابالنگ دراز برايش فرستاده، اينطور تشكر كرده: «مرسي بابا جون يك دنيا متشكرم، اين گلها اولين هديهاي است كه من در عمرم دريافت كردهام… حالا يقين دارم نامههاي مرا ميخوانيد…».
در نامههاي بعدي جودي جزئيات زندگياش را در دانشكده توصيف كرده و از پيشرفت تحصيلياش خبر داده است.
۳۰ مه
«بابالنگ دراز عزيز شما باغ دانشكده را ديدهايد؟ در ماه مه مثل بهشت است… پيش از اين در عمرم با مردي صحبت نكرده بودم (غير از اعانهدهندگان، آن هم اتفاقي. ولي آنها به حساب نميآيند) معذرت ميخواهم بابا من وقتي به يكي از اعانهدهندگان زباندرازي ميكنم، نميخواهم احساسات شما را جريحهدار كنم. نميدانم چرا نميتوانم شما را جزو آنها حساب كنم… به هر حال امروز با يك مردي راه رفتهام، صحبت كردهام و چاي خوردهام! آن هم مردي عاليقدر.
آقاي جرويس پندلتن عموي ژوليا. از آنجا كه ژوليا و سالي كلاس داشتند و نميتوانستند غيبت كنند، ژوليا از من خواهش كرد كه عمويش را در دانشكده بگردانم… من علاقة چنداني به پندلتنها ندارم، ولي اتفاقاً اين يكي خيلي دوست داشتني از آب درآمد، خيلي به ما خوش گذشت، كاش من هم چنين عمويي داشتم… آقاي پندلتن مرا به ياد شما ميانداخت، البته بابا جون شماي بيست سال پيش…» جودي مشخصات ظاهري آقاي پندلتن و تمام جاهايي را كه با او گشته و به وي نشان داده و حتي نحوة چاي خوردنشان را نيز توضيح داده است.
۹ ژوئن
«ب.ب.ل.د عزيز، الان آخرين امتحانم را گذراندم و حالا سه ماه تعطيلات در ييلاق. من در عمرم به ييلاق نرفتهام، حتي آن را نديدهام ولي يقين دارم كه خيلي از زندگي ييلاق و آزادي آن لذت خواهم برد… من حالا ديگر بزرگ شدهام. هورا! »
ييلاق لاك ويلو
«ب ب. ل .د عزيز، من الان وارد شده و هنوز اسبابهايم را باز نكردهام، ولي طاقت ندارم كه صبر كنم ميخواهم به شما بگويم كه اينجا با صفاترين نقطة روي زمين است…» .
جودي عمارت ييلاقي و مناظر اطراف را با كمك تصويري كه كشيده توصيف كرده و سپس اعضاي خانواده سمپل را كه در آنجا زندگي ميكنند معرفي كرده و مينويسد: «باور نميكنم جودي به چنين سعادتي رسيده باشد. شما و خداي مهربان بيش از آنچه من لياقت دارم به من محبت كردهايد من بايد خيليخيلي بكوشم تا بتوانم دين خود را به شما ادا كنم. و خواهيد ديد كه اين كار را خواهم كرد.»
۱۲ ژوئيه
«بابالنگ دراز عزيز، منشي شما لاك ويلو را از كجا ميشناخته ؟ من جداً علاقهمندم كه بدانم براي اينكه اين مزرعه ابتدا متعلق به آقاي جرويس پندلتن بوده و او آن را به خانم سمپل كه داية او بوده بخشيده، چه تصادف غريبي؟ هنوز كه هنوز است، خانم سمپل آقاي پندلتن را «آقاي جروي» ميخواند و تعريف ميكند كه چه بچة شيريني بوده … از وقتي كه فهميده من آقاي پندلتن را ميشناسم احترام من دو برابر شده ….» جودي مناظر اطراف لاك ويلو، تعداد حيوانات آنجا و جزئيات كارهايي را كه در ييلاق انجام ميدهند توصيف كرده و گفته قصد دارد در تعطيلات داستاني بنويسد، او حتي مراسم روز يكشنبه و موعظة كشيش در كليسا را نيز ذكر كرده و دربارة عقايد مذهبي خانوادة سمپل توضيح داده و اظهار نظر كرده است. همچنين اطلاعاتي را كه دربارة دوران كودكي آقاي جروي از طريق دايهاش به دست آورده، با علاقه و توجه خاصي ذكر كرده است.
۱۵ سپتامبر
«باباجون، ديروز خودم را با ترازوي آردكشي دكان بقالي كشيدم، نُه پوند زياد شده ام، براي حفظ سلامتي لاك ويلو نقطة مناسبي است.
جودي هميشگي شما».
۲۵ سپتامبر
سال دوم دانشكده آغاز شده و جودي با سالي و ژوليا هم اتاق شده است، او در اين باره نوشته: «من و سالي بهار گذشته تصميم گرفتيم هماتاق باشيم و ژوليا ميخواست حتماً با سالي بماند براي چه نميدانم، هيچ وجه تشابهي بين آنها نيست… فكر كنيد جروشا ابوت يتيم ساكن سابق ژان گرير هماتاق با يك پندلتن، حقيقتاً كه اينجا سرزمين عجيبي است .»
۱۲ نوامبر
«ب.ب.ل.د عزيز، سالي از من دعوت كرده كه تعطيلات كريسمس را با او بگذرانم، خانواده او در ورسستر ماساچوست هستند. خيلي دلم ميخواهد بروم، در عمرم بين يك خانواده نبودهام، غير از سمپلها، ولي آنها خيلي پير هستند …» جودي عكس خودش را براي بابالنگ دراز فرستاده تا او بداند كه جودي چه شكلي شده است.
۲۱ دسامبر، ورسستر ماساچوست
جودي از زندگي مشغول كنندة منزل سالي تعريف كرده و از چكي كه به عنوان عيدي از طرف بابالنگ دراز دريافت كرده تشكر كرده است، او نماي بيرون و دكوراسيون داخل خانه سالي را توصيف كرده و نوشته اين خانه شبيه خانههايي است كه از موسسة ژان گرير با كنجكاوي و آرزومندانه به آنها مينگريسته و بالاخره به آرزوي خود رسيده و توانسته داخل خانهاي را به چشم ببيند. جودي اعضاي خانوادة سالي را معرفي كرده و توضيح داده است كه سالي برادري خوشگل، بلند قد و چهارشانه به اسم جيمي دارد كه در دانشكدة پرنيستن درس ميخواند. همچنين خانوادة سالي به افتخار جودي در منزل خود مهماني دادهاند وجودي براي اولين بار در يك مهماني خانوادگي شركت كرده است.
شنبه ساعت ۰۹:۳۰
« بابا جونم امروز پياده به شهر رفتيم… عموي دوست داشتني ژوليا بعد از ظهري با يك جعبة پنج پوندي شكلات وارد شد. ببينيد هماتاق بودن با ژوليا چه مزايايي دارد! دخترك معصوم سرراهي ما خيلي مورد توجه آقاي پندلتن واقع شده است… « جودي نحوة پذيراييشان از آقاي پندلتن و صحبتهايي را كه بين او و آقاي پندلتن رد و بدل شده را توضيح داده و نوشته كه من آقاي پندلتن را «آقا جروي» خطاب كردم و به نظر نيامد كه به او برخورده باشد. ژوليا ميگفت هرگز عمويش را اينقدر سرحال نديده بود… با مردها سروكله زدن جداً تدبير لازم دارد…»
در نامههاي بعدي جودي كنجكاويهاي خود را دربارة اصل و نسبش به زبان طنز نوشته همچنين درباره كادويي كه از جيمي ماك برايد دريافت كرده نوشته و توضيحاتي دربارة درسها و استادانش و امتحانات داده و اينكه به نوشتههاي شكسپير خصوصاً هملت علاقمند شده است و با علاقة خاصي آن را مطالعه ميكند.
۲۵ مارس
«بابالنگ دراز عزيز گمان نمي كنم لازم باشد من از اينجا بروم، در اينجا آنقدر چيزهاي خوب گيرم ميآيد كه انصاف نيست آنها را بگذارم و بروم» جودي خبر برنده شدنش را در مسابقة داستانهاي كوتاه مجلة ماهانه مدرسه با خوشحالي اعلام كرده است. اودر ادامه نوشته: «جمعة آينده به همراه ژوليا و سالي به نيويورك خواهيم رفت تا براي بهار خريد كنيم و روز بعد با «آقا جروي» به تاتر ميرويم. ژوليا شب در منزل خودشان ميخوابد اما من و سالي در هتل ميخوابيم. من در عمرم به هتل و تاتر نرفتهام … ميخواهيد باور كنيد يا نكنيد نمايشنامهاي كه تماشا خواهيم كرد «هملت» است! آنقدر از اين پيشامد هيجانزده شدهام كه به سختي خوابم ميبرد».
۷ آوريل
«بابا لنگ دراز عزيز واي! نيويورك چقدر بزرگ است. گمان ميكنم يك ماه طول بكشد تا من از تأثيري كه اين دو روز در من گذاشته حالم جا بيايد… من هرگز اينقدر چيزهاي زيبا مثل آنچه در ويترين مغازههاي نيويورك است نديده ام … من وسالي و ژوليا صبح شنبه رفتيم خريد. ژوليا به مغازه اي رفت كه ديدنش نفس مرا بند آورده بود. ديوارها سفيد و طلائي… ژوليا روي صندلي مقابل آئينه نشست و ده، دوازده تا كلاه امتحان كرد و دو تا از قشنگترين آنها را خريد. گمان نميكنم لذتي از اين بالاتر باشد كه آدم جلوي آئينه بنشيند و كلاهي انتخاب كند و بخرد بدون اينكه ابتدا بخواهد قيمت آن را در نظر بگيرد… بعد از اينكه خريد ما تمام شد آقاي پندلتن را در رستوران ملاقات كرديم… بعد از ناهار به تأتر رفتيم… آقاي جروي به هريك از ما يك دسته گل بنفشه و سوسن داد. چقدر مرد مهرباني است! از آنجا كه من فقط اعانهدهندگان را ديده بودم هيچ وقت از مردها خوشم نميآمد ولي عقيدهام دارد عوض ميشود. يازده صفحه نوشتم نترسيد الان تمام ميكنم.
هميشه جودي شما »
۱۰ آوريل
«آقاي ثروتمند عزيز چك پنجاه دلاري شما را پس فرستادم، پول ماهانه من كافيست تا هر كلاهي لازم دارم بخرم … ترجيح ميدهم بيش از آنچه را كه مجبورم صدقه قبول نكنم».
در نامه بعدي جودي از لحن گستاخانة خود عذرخواهي كرده، ولي يادآوري ميكند كه تمايل ندارد بيش از نيازش مديون بابالنگ دراز باشد چون خيال دارد در آينده اين مبالغ را پس بدهد.
جودي در اين نامه و نامههاي بعدي همزمان با تشريح جزئيات زندگي خود در دانشكده و خارج از آن در خصوص مسائل مختلف اظهارنظر ميكند و با بابالنگ دراز دربارة عقايد خود درددل ميكند. او آرزو دارد در آينده يتيمخانهاي تأسيس كند. او در اين باره مينويسد: «اين فكر شيريني است كه شبها با آن به خواب ميروم و نقشة آن را موبهمو در نظر مجسم ميكنم، خوراك، پوشاك… و يك چيز مسلم است اين كه يتيمهاي من بايد خوشحال باشند، آنها بايد از دوران كودكي خود خاطرات شاد و پرمسرتي داشته باشند».
۲ ژوئن
«بابالنگ دراز عزيز نميدانيد چه اتفاق خوبي افتاده، خانواده ماك برايد از من دعوت كردهاند كه تابستان را نزد آنها در اردوي آديرن داكز بسر برم. اين اردوگاه متعلق به باشگاهي است كه روي درياچه كوچك زيبايي وسط جنگل قرار دارد… فكر نمي كنيد خانم ماك برايد خيلي محبت كرده كه مرا دعوت كرده؟ معلوم ميشود در تعطيلات كريسمس كه با آنها بودم از من خوشش آمده…».
۵ ژوئن
بابالنگ دراز از طريق نامه اي كه منشي اش مينويسد با رفتن جودي نزد خانواده سالي مخالفت ميكند. جودي علي رغم خواهش مصرانه و اظهار تمايل شديدش به اين مسافرت نمي تواند نظر بابالنگ دراز را تغيير دهد و به ناچار همچون سال گذشته براي سپري كردن تعطيلات به ييلاق لاكويلو ميرود. درنتيجة اين رنجش او تا دو ماه نامهاي براي بابالنگ دراز نمي نويسد. جودي در نامة بعدي مينويسد كه احساس ميكند مجبور به پذيرش حكمي مستبدانه و غيرعادلانه شده و احساسات او به عنوان دختري كه تشنة تجربه كردن چيزهاي جديد و مختلف است ناديده انگاشته شده است.
در نامههاي بعدي جودي اخبار لاكويلو و اتفاقاتي را كه در آنجا افتاده از جمله مرگ كشيش روستا و… را مفصل براي بابالنگ دراز نوشته است. در يكي از نامهها او مينويسد: «جودي اخيراً به قدري فيلسوف شده كه دوست دارد راجع به اخبار عمومي دنيا صحبت كند نه جزئيات زندگي روزانه…»
صبح جمعه
«صبح بخير! هرگز نمي توانيد حدس بزنيد چه كسي ميخواهد به لاك ويلو بيايد. نامه اي از طرف آقاي پندلتن به خانم سمپل آمده كه چون ايشان بااتومبيل به «يرك شايرز» ميروند و خسته هستند ميل دارند چند روزي در ييلاق استراحت كنند. مدت اقامت آقاي پندلتن يك، دو يا سه هفته خواهد بود… نميدانيد چه ولولهاي به راه افتاده! سرتاسر خانه پاك و تميز و پردهها شسته شده است…»
شنبه
«…هنوز خبري از «آقا جروي» نيست ولي اگر ببينيد خانه چقدر تميز است!… اميدوارم زودتر بيايد. آرزو دارم كه يك نفر باشد با او حرف بزنم، راستش را بخواهيد خانم سمپل گاهي خسته كننده ميشود… بعد از دو سال در يك دانشكده پرسروصدا بسر بردن احساس ميكنم احتياج به معاشرت دارم و از ديدن يك نفر كه زبان مرا بفهمد خوشحال ميشوم…»
۲۵ اوت
«خوب بابا ! «آقا جروي» اينجا هستند و به ما خيلي خوش ميگذرد… در نظر اول او يك پندلتن واقعي است در حالي كه ذرهاي به آنها شباهت ندارد. او مردي است ساده و بيپيرايه و بسيار شيرين و دوست داشتني… چه ماجراها كه با آقا جروي داريم!…» جودي در اين نامه و چند نامة بعدي با شور و اشتياق خاصي به شرح مفصل اوقات لذتبخشي كه در جوار آقاجروي داشته پرداخته است.
۱۰ سپتامبر
«باباي عزيز. آقا جروي رفته و دل همه ما برايش تنگ شده… تا دو هفتة ديگر دانشكده باز ميشود… داستاني كه به مجله فرستاده بودم قبول شده، ۵۰ دلار، بفرمایيد! بنده نويسنده شدم. درضمن كمك هزينة تحصيلي دوساله نصيب من شده كه مخارج تحصيل و پانسيون را تأمين ميكند. خيلي از اين پيشامد خوشحالم چون حالا ديگر باري به دوش شما نخواهم بود و تنها پول جيبي براي من كفايت ميكند…»
۲۶ سپتامبر
جودي دوباره به دانشكده باز ميگردد و در نامهاي براي بابالنگ دراز توصيف ميكند كه چطور ژوليا كه دو روز زودتر از او به دانشكده رسيده، به شكلي تجملي چيدمان اتاقشان را انجام داده و او خود را با اين تجملات غريبه ميبيند. او همچنين از مخالفت بابالنگ دراز با دريافت كمك هزينه ابراز ناراحتي كرده و با توضيح اينكه در آينده قصد دارد قروض خود را بپردازد، اعلام ميكند به هيچ وجه حاضر نيست اين كمك هزينه را از دست بدهد. جودي در نامة ديگري خبر ميدهد كه ژوليا از او دعوت كرده تعطيلات كريسمس را نزد آنها به نيويورك برود. او از روبرو شدن با خانواده پندلتن وحشت دارد و قلباً اميدوار است بابالنگ دراز با اين مسافرت مخالفت كند. چه او از ماندن در دانشكده ومطالعه در اوقات فراغت بيشتر لذت ميبرد تا مصاحبت با خانواده ژوليا.
در نامة بعدي جودي به توصيف جشنهايي كه به مناسبت آغاز سال ميلادي در دانشكده برپاشده پرداخته است. برادر سالي، جيمي ماك برايد وهم دانشكده اي او، از طرف جودي و سالي به يكي از اين جشنها دعوت شده بودند. جودي نحوة برگزاري مراسم حتي چگونگي لباسهاي خود و دوستانش را موبهمو توصيف كرده است.
۲۰ دسامبر
« بابالنگ دراز عزيز از عيدي كريسمس تشكر ميكنم. من از پوست روباه، گردنبند و… خوشم ميآيد ولي از همه بيشتر شما را دوست دارم. ولي بابا شما نبايد مرا اينطور لوس كنيد… وقتي شما مرا به لذائذ زندگي عادت ميدهيد چطور انتظار داريد كه بتوانم حواسم را جمع كنم و براي زندگي آيندهام زحمت بكشم؟… حالا ميتوانم حدس بزنم چه كسي بستني روز يكشنبه و درخت عيد كريسمس را به مؤسسة ژان گرير ميفرستاد… به خدا حق اين است كه در پرتو اين اعمال خير همة عمر سعادتمند باشيد.
خداحافظ و عيد شما مبارك. هميشه جودي شما»
۱۱ ژانويه
جودي بعد از تعطيلات و بازگشت از نيويورك خانوادة پندلتن را توصيف كرده است. او در قسمتي از نامه مينويسد: «… محيط مادي خانوادة پندلتن خُرد كننده بود. من وقتي توانستم نفسي به راحتي بكشم كه سوار قطار شدم كه برگردم… اشخاصي را كه ملاقات كردم همه خوش لباس و مؤدب بودند ولي بابا حقيقت اين است كه از دقيقهاي كه وارد شدم تا دقيقهاي كه حركت كردم يك كلمه حرف حسابي نشنيدم، گمان ميكنم هرگز تفكر و ابتكار به آستانة خانه آنها رسيده باشد…». جودي اضافه كرده در اين ايام او يك بار آقا جروي را در منزل ژوليا ملاقات كرده و حدس ميزند كه او چندان ميانة خوبي با اقوامش ندارد و آنها هم از او خوششان نمي آيد…» جودي خصوصيات آقا جروي را توصيف كرده و تمايلات اجتماعي، سياسي خود را به وي نزديك ميداند.
در نامههاي بعدي جودي خبر موفقيتش را در امتحانات اعلام كرده و در خصوص فعاليتهاي ورزشي و تفريحي خود صحبت كرده است.
او از نوشتن اين نامهها لذت ميبرد: «… واقعاً خيلي دوست دارم به شما نامه بنويسم چون از اين كه قوم و خويشي دارم در خود احساس اتكا به نفس و احترام ميكنم… شما تنها مردي نيستيد كه برايش نامه مينويسم. به دو نفر ديگر هم مينويسم. امسال نامههاي بلند بالا و جالبي از آقا جروي دريافت كردم… نامهها را خيلي مرتب و رسمي جواب ميدهم. ميبينيد تفاوتي بين من و ساير دخترها نيست…».
۴ ژوئيه
خبر امتحانات و جشن فارغ التحصيلي، ژوليا براي چهارمين بار تعطيلات را در اروپا ميگذراند. جودي مينويسد: «بدون شك بابا خوشيها عادلانه تقسيم نشده است…» او قاطعانه اعلام ميكند كه قصد دارد تعطيلات را در ساحل دريا نزد خانمي به نام چارلز پاترسن بسر برد و به دخترش درس بدهد و در مقابل ماهي ۵۰ دلار دريافت كند، او قصد دارد سه هفته آخر تعطيلات را به لاك ويلو برود. جودي ازاينكه كم كم ميتواند استقلال داشته باشد اظهار رضايت و تشكر كرده است.
جودي نامهاي ازمنشي بابا لنگ دراز دريافت ميكند كه خبر ميدهد او قصد دارد جودي را براي تعطيلات به اروپا بفرستد. ولي جودي خود را شایسته برخورداري از چنين تجملاتي نميداند و خيلي مودبانه اين پيشنهاد وسوسهانگيز را رد ميكند. او در ضمن توضيح داده كه در همين ايام باخبر شده آقا جروي نيز تعطيلات را در اروپا سپري خواهد كرد، البته نه با ژوليا و خانوادهاش بلكه مستقلاً، جودي او را در جريان دعوتش به مسافرت اروپا از طرف قيم خود قرار داده و او اصرار دارد كه جودي اين دعوت را بپذيرد، چون در آن صورت ميتوانند در پاريس اوقات خوبي باهم داشته باشند. او در ادامه نوشته: «راستش را بخواهيد بابا اين حرفها خيلي به دلم چسبيد و كمي در تصميمم سست شدم، شايد اگر آنقدر آمرانه صحبت نكرده بود كاملاً تسليم شده بودم… ممكن است كسي مرا اغوا كند ولي هرگز نمي توان مرا مجبور به كاري كرد…»
جودي طبق تصميم خود عمل ميكند و درنتيجه كدورتي بين او و آقا جروي پيش ميآيد. اگرچه آقا جروي در نامهاي مينويسد اگر به موقع از اروپا بازگردد اواخر تعطيلات به لاك ويلو به ديدن جودي خواهد رفت اما جودي تصميم ميگيرد به لاك ويلو نيز نرود! و برعكس هفتههاي آخر را نزد خانواده سالي به اردوي آديرن داكز برود… نامة بابالنگ دراز كه مخالفت خود را با اين سفر اعلام كرده دير به دست جودي ميرسد و او در جواب مينويسد كه اكنون نزد خانواده سالي و برادرش جيمي اوقات خوشي را سپري ميكند…
۱۳ اكتبر
جودي دانشجوي سال آخر است. او مدير مجلة ماهانة دانشكده شده… اكنون او آرزو دارد كه روزي پاريس را ببيند … كتابي كه وي در ايام تابستان نوشته و براي مجله اي فرستاده رد شده و ناشر چند انتقاد اساسي از نوشته او كردهاست. جودي مجدداً كتابش را ميخواند و بعد آن را از بين ميبرد. او تصميم ميگيرد روحية خود را قويتر كند… و در قسمتي از نامهاش مينويسد: «كسي نميتواند مرا متهم به بدبيني كند، اگر روزي شوهر و دوازده بچهام در اثر زلزله در عرض يك روز زير خاك بروند، روز بعد با قيافهاي باز و متبسم به دنبال شوهر ديگري ميگردم !»
۱۴ دسامبر
جودي در خواب ميبيند كه به كتابخانه اي رفته و در آنجا كتابي ميبيند به نام «شرح حال و نامههاي جودي ابوت» او كتاب را ميخواند و ميخواند ولي وقتي به صفحه آخر ميرسد قبل از اينكه از عاقبت خود باخبر شود بيدار ميشود. او مينويسد چقدر خوب بود اگر انسانها از آيندة خود خبر داشتند.
جودي در نامههاي بعدي دربارة موضوعات پراكنده اي صحبت كرده است. او گاه موضوعي از درس زيست شناسي كه به نظرش جالب بوده مطرح ميكند و گاه در خصوص آزادي اراده داد سخن ميدهد و اغلب دربارة كتابهايي كه مطالعه ميكند توضيح ميدهد. او در نامهاي از باباي عزيزش تقاضاي كمك به خانواده فقيري را كرده… او باز هم داستان مينويسد ولي خودش از نتيجة كارش راضي نيست.
۵ مارس
«آقاي اعانه دهنده عزيز. فردا اولين چهارشنبه ماه است. روز خسته كننده اي براي مؤسسه ژان گرير… سلام خالصانه مرا به مؤسسه برسانيد. هنگامي كه به گذشتة دور و مبهم فكر ميكنم احساساتم نسبت به مؤسسة ژان گرير كاملاً محبتآميز است. قبلاً بغض و كينه مخصوصي به اين مؤسسه داشتم و حس ميكردم در دوران طفوليت از تمام مواهب طبيعي محروم بودهام… اما اكنون من با چشمي دورنماي زندگي را تماشا ميكنم كه ساير دختران كه در محيط مساعد بزرگ شدهاند نميبينند. بسياري از دختران (مثلاً ژوليا) نميدانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشيها عادت كردهاند كه احساساتشان فلج شده است. اما من هر لحظه خوشبختيام را حس ميكنم…»
۴ آوريل
جودي به همراه سالي در تعطيلات عيد پاك به لاك ويلو رفتهاند تا در محيطي آرام و دور از هياهوي دانشكده استراحت كنند. جودي كتاب جديدش را دربارة مؤسسة ژان گرير و حوادث و ماجراهاي آنجا مينويسد و از كار خود راضي است.
۱۷ مه
جودي بابالنگ دراز را به عنوان تنها خويشاوندش به جشن فارغالتحصيلياش دعوت ميكند. ژوليا عمو جروي و سالي برادرش جيمي را دعوت كردهاند.
۱۹ ژوئن
«من فارغ التحصيل شدم. جشن مطابق معمول برگزار شد. از گلهايي كه فرستاده بوديد متشكرم… تابستان در لاك ويلو خواهم بود… محيط اينجا براي يك نويسنده زيبا و الهام بخش است … در ماه اوت آقا جروي براي يك هفته يا بيشتر و جيمي ماك برايد هروقت كه شد در طول تابستان به لاك ويلو ميآيند…»
۲ ژوئيه
جودي با عشق و علاقه وافري از نوشتن كتابش خبر ميدهد و در ضمن جزئيات وقايعي را كه در لاك ويلو پيش ميآيد توصيف ميكند، از جمله ملاقات جيمي… در حاشية نامه مينويسد كه بزودي آقا جروي براي يك هفته به لاك ويلو خواهد آمد. او توضيح ميدهد كه گرچه اين خبر خوبي است ولي حتماً به نوشتن كتابش لطمه خواهد خورد.
۲۷ اوت
«بابالنگ دراز عزيز. شما كجا هستيد… شما را به خدا به ياد من باشيد. من خيلي تنها هستم و دلم ميخواهد يك نفر به ياد من باشد. آه بابا كاش شما را ميشناختم آن وقت هرگاه يكي از ما غمگين بود يكديگر را دلداري ميداديم. گمان نميكنم بتوانم بيش از اين در لاك ويلو بمانم. خيال دارم از اينجا بروم… من بيماري تنهايي دارم و تشنة خانواده هستم !» جودي قصد دارد براي فرار از اين تنهايي زمستان آينده همراه سالي كه براي كار در ادارهاي به بوستون خواهد رفت، به آنجا برود. گرچه حدس ميزند بابالنگدراز با اين تصميم مخالفت خواهد كرد.
۱۹ سپتامبر
« بابا جونم اتفاقي افتاده كه احتياج به كمك فكري و اندرز دارم …آيا ممكن نيست شما را ببينم؟ حرف زدن از نوشتن خيلي آسانتر است…
خيلي دلتنگ و غصهدارم. جودي»
۱۶ اكتبر
جودي توسط نامه اي كه از منشي بابالنگ دراز دريافت ميكند متوجه ميشود در مدت يك ماه گذشته او به شدت بيمار بوده است. او از جودي خواسته كه ناراحتي خود را برايش بنويسد. جودي مفصلاً براي بابالنگدراز ـ كه او را تنها نماينده و جانشين خانوادهاش ميداند ـ از ويژگيهاي اخلاقي آقا جروي تعريف كرده است و خاطرنشان كرده چقدر با او كه ۱۴ سال از خودش بزرگتر است تفاهم اخلاقي دارند و در نهايت به صراحت مينويسد كه عاشق آقاجروي است و ديوانهوار دوستش دارد، اما به پيشنهاد ازدواج او جواب رد داده است. چرا كه خود را لايق او نميداند و نميتواند براي او توضيح دهد كه بچهاي سرراهي است… درهر حال بين او و آقاجروي سوءتفاهم پيش آمده و احساسات يكديگر راجريحهدار كردهاند و آقاجروي با اين فكر كه جودي تمايل دارد با جيمي ماك برايد ازدواج كند، او را ترك كرده است…
اين قضايا دو ماه پيش اتفاق افتاده و از آن زمان جودي خبري از او نداشته تا اين كه ناگهان نامهاي از ژوليا به دستش ميرسد كه خبر ميدهد: «عموجروي در سفري كه به كانادا داشته بيمار شده و از آن زمان به مرض ذات الريه بستري است.» جودي در پايان نوشته: «ميدانم همانطور كه من رنج ميبرم و ناراحتم وي نيز خيلي غمگين است. حالا به نظرتان من چه بايد بكنم؟»
بابالنگ دراز پس از دريافت نامة جودي او را به ديدار خود دعوت ميكند و انتظار جودي براي ديدار وي بعد از سالها سرانجام به پايان ميرسد.
صبح پنجشنبه
«عزيزترين بابالنگ درازها، آقا جروي، پندلتن، اسميت»
در آخرين نامه جودي به شرح لحظه به لحظه ساعات پيش از ديدار بابالنگ دراز پرداخته و در نهايت آن لحظة رويارويي را چنين توصيف كرده است: «… قبل از آن كه من بتوانم حرفي بزنم مرد با تني لرزان از جاي بلند شد و بدون اداي كلمهاي به من خيره شد و… آن وقت من ديدم كه تو هستي ولي همچنان گيج بودم و تصور ميكردم بابا عقب تو فرستاده كه در آنجا با من ملاقات كني، ولي تو خنديدي و گفتي: «جودي كوچولوي عزيزم! آيا تو حدس نزدي كه من خودم بابالنگ دراز هستم؟» … واي كه من چقدر كودن بودهام! من هرگز كارآگاه خوبي نخواهم شد.
بابا…جروي؟ نمي دانم چگونه تو را خطاب كنم؟ …وقتي فكر ميكنم در نامههايم با آن همه صراحت عشق خود را به «آقاجروي» اقرار ميكردم و براي تو «بابا» بيپروا درد دلم را ميگفتم از خجالت آب ميشوم… تو عزيزترين باباها بودي و همه چيز به من دادي، آخرسر هم جروي عزيز با عشقي كه به من دادي خوشبختيام را كامل كردي و اين جبران همة اين خجالتها را ميكند….
جودي».
پسر بچه اي در راه پله يک ساختمان نشسته بود با يک کلاه پيش پايش. يک نوشته با اين مضمون داشت: من کور هستم، لطفا کمک کنيد:
تنها چند سکه در آن کلاه وجود داشت.
مردي در حال گذر از آنجا بود. او چند سکه از جيبش درآورد و در داخل کلاهانداخت. سپس نوشته را برداشت، آن را برگرداند و بر رويش چيزي نوشت. نوشته را سرجاي خود قرار داد بهطوري که هر کس که از آنجا ميگذرد بتواند کلمات جديد را ببيند. بهزودي کلاه شروع به پرشدن کرد. تعداد خيلي بيشتري از مردم در حال دادن پول به پسر نابينا شدند.
آن روز بعدازظهر آن مردي که نوشته را تغيير داده بود، برگشت تا ببيند اوضاع چطور بوده است.پسر بچه قدم هاي مرد را تشخيص داد و پرسيد:
« آيا شما همان شخصي هستيد که امروز صبح نوشته مرا تغيير داديد؟ چه چيزي نوشتيد؟»
مرد گفت:
« من تنها حقيقت را نوشتم. همان چيزي را گفتم که تو گفته بودي، اما با يک روش ديگر.»
چيزي که او نوشته بود اين بود: «امروز روز زيبايي است و من نميتوانم آن را ببينم»