داستان جذاب “پینوکیو” اثر کارلو لورنتزینی معروف به کلودی

پینوکیو حتی قبل از اینکه به دنیا بیاید پسری تخس بود. یعنی از همان اول که یک تکه‎چوب در مغازة نجاری به نام اوستا آنتونیو بود.
البته همه به آنتونیو می‎گفتند اوستا آلبالو چون نوک دماغش قرمز بود و او هم همیشه عصبانی می‎شد. اوستا آلبالو خواست از تکه‎چوب، پایة یک میز بسازد اما هنوز ضربة اول را به چوب نزده بود که یک صدایی گفت: «این قدر محکم نزن!» اوستا آلبالو وحشت کرد و همه جا را دید، حتی نگاهی به کوچه انداخت اما کسی نبود. فکر کرد خیالاتی شده. دوباره خواست چوب را رنده و صاف کند که کسی خندید و گفت: «نکن، قلقلکم می‎آید!»
استاد آلبالو این بار از وحشت نوک دماغش آبی شد و مثل برق گرفته‎ها کف مغازه افتاد.
کمی بعد اتفاقاً پیرمردِ همسایه پدر جپتو آمد دم مغازة اوستا آلبالو، تا یک تکه چوب ازاو بگیرد. پدر جپتو کلاه گیسی زرد رنگ مثل ذرت هلیم داشت اما وقتی دیگران
هلیم صدایش می‎کردند خیلی عصبانی می‎شد. رفت توی مغازه و به اوستا آلبالو گفت:«می‎خواهم با چوب یک عروسک خیمه‎شب‎بازی درست کنم و باهاش دور دنیا را بگردم و یک لقمه نان در آورم».
صدایی گفت: «آفرین هلیم!» جپتو که فکر می‎کرد اوستا آلبالو این را به او گفته، مثل فلفل قرمز شد و گفت: «چرا توهین می‎کنی؟» اوستا آلبالو گفت: «من نبودم.» جپتو گفت: «خودم شنیدم گفتی.» بعد با هم گلاویز شدند و موهای همدیگر را کشیدند و به هم پنجول انداختند. اما خیلی زود دست از کتک‎کاری کشیدند و دوباره با هم آشتی کردند. بعد آنتونیو همان چوبی را که او را به وحشت انداخته بود به پدر جپتو داد. پدر جپتو هم با جلیقة پاره و لنگ لنگان، با تکه چوب تخس به خانه‎اش برگشت.
خانة پدر جپتو اتاق کوچکی در طبقة همکف بود که اسباب اثاثیة زهوار در رفته‎ای داشت. روی دیوار روبروی در هم یک بخاری دیواری بود که که کنار شعله‎های آن یک قابلمة غذا قل‎قل می‎کرد اما همة این‎ها نقاشی بود!
جپتو دست به کار شد تا با تکه چوب آدمک چوبی را بسازد. فکر کرد اسمش را بگذارد پینوکیو تا بخت و اقبالش بلند شود. بعد مو و پیشانی آدمک را درست کرد اما وقتی چشمانش را درست کرد دید چشمان آدمک تکانی خورد و به او زل زد. ناراحت شد و پرسید: «وروجک چرا به من زل زدی؟» از این بدتر وقتی دماغ آدمک را کامل کرد دماغ کش آمد و دراز و درازتر شد و او با یک مصیبتی آن را کوتاه کرد. دهان آدمک را که ساخت آدمک خندید و مسخره‎اش کرد و زبانش را نشان او داد. اما جپتو برای اینکه آدمک پررو نشود محل نگذاشت و دهان، چانه، گردن، شانه‎ها، شکم، بازوها و بعد دست‎های آدمک را ساخت. اما آدمک کلاه گیس‎اش را برداشت و گذاشت سر خودش. جپتو غصه‎دار شد. گفت: «داری به پدرت بی‎احترامی می‎کنی؟» و اشک‎هایش را پاک کرد. بعد پاهای آدمک را ساخت اما آدمک لگدی به نوک دماغ جپتو زد.
جپتو به خودش گفت: «حقم است. باید قبلاً فکر اینجایش را می‎کردم.» بعد جپتو پینوکیو را زمین گذاشت و تاتی تاتی، راه رفتن را یادش داد. وقتی پاهای پینوکیو روان شد ناگهان از در، توی کوچه پرید و فرار کرد. جپتو دنبالش دوید و گفت: «بگیریدش! بگیریدش!» اما مردم که می‎دیدند یک آدمک چوبی مثل اسب مسابقه می‎دود فقط قاه قاه می‎خندیدند. بالاخره پاسبانی که صداها را شنیده بود در جاده پاهایش را باز کرد و راه پینوکیو را بست. پینوکیوسعی کرد از لای پاهای پاسبان بگذرد اما پاسبان دماغ مسخره‎اش را گرفت و او را به جپتو داد. جپتو خواست گوشش را بپیچاند اما دید از فرط عجله برای پینوکیو گوش نگذاشته! پینوکیو خودش را زمین انداخت و کولی بازی درآورد. یک عده آدم بیکار هم جمع شده بودند و هی می‎گفتند:«آدمک بیچاره، حتماً پیرمرد می‎خواهد له و لورده‎اش کند.» برای همین پاسبان مجبور شد جپتو را ببرد زندان!
پینوکیو تازه در خانة پدر جپتو، دراز کشیده بود که جیرجیرکی صدا کرد. پینوکیو ترسید و پرسید: «تو کی هستی؟» جیرجیرک گفت: «من جیرجیرک سخنگو هستم. صد سالهاست که اینجا هستم.» پینوکیو گفت: «اما حالا این اتاق مال من است، برو بیرون!» جیرجیرک گفت: «باشد اما بدان که بچه‎هایی که پدر و مادرشان را اذیت و از خانه فرار می‎کنند خیر نمی‎بینند.» پینوکیو گفت: «بزن به چاک! من هر کار دلم بخواهد می‎کنم. فردا از این خانه فرار می‎کنم. چون اگر بمانم باید بروم مدرسه. اما من خوشم نمی‎آید بروم مدرسه. از درخت بالارفتن و پرنده کش رفتن، کیف‎اش بیشتر است.» جیرجیرک گفت: «احمق بدبخت! اگر مدرسه نمی‎روی حداقل کار کن نانت را دربیاور. اگر این کار را نکنی خر می‎شوی و همه به تو می‎خندند.»
پینوکیو عصبانی شد. گفت: «خفه شو جیرجیرکِ نق‎نقو! من فقط یک کاری را در این دنیا دوست دارم: می‎خواهم فقط بخورم و بخوابم و بازی کنم.»
جیرجیرک گفت: «پنوکیوی بدبخت! این جور آدم‎ها یا آخرش سر از بیمارستان در می‎آورند یا زندان.» پینوکیو دیگر کُفرش بالا آمد. چکش چوبی را برداشت و به طرف جیرجیرک پرت کرد. بدبختانه جیرجیرک حتی فرصت نکرد داد بزند جیر! له شد و به دیوار چسبید و مُرد.
شب که شد پینوکیو تازه یادش افتاد از صبح چیزی نخورده است. از گرسنگی بی‎طاقت شده بود. به طرف قابلمة غذای توی ِبخاری دیواری دوید اما فهمید که همة آنها نقاشی است! با ناراحتی تمام سوراخ سمبه‎های اتاق را گشت تا تکه نانی یا هرچیزی که بشود خورد پیدا کند اما نتوانست. حس می‎کرد الآن است که غش کند. از کارهایش پشیمان شد و فکر کرد حق با جیرجیرک بود. در همین موقع تخم‎مرغی روی یک کپه گرد و خاک دید. از خوشحالی تخم مرغ را بوسید. و برای اینکه زودتر بپزد در کاسة روی آتشدان به جای روغن و کره، آب ریخت. اما وقتی تخم مرغ را شکاند یک جوجة شاد و شنگول از آن بیرون پرید و گفت: «خیلی ممنون اوستا پینوکیو!» و بال زنان از پنجره بیرون پرید. پینوکیو به گریه افتاد، نمی‎دانست چطور قار و قور شکمش را ساکت کند.
شبی زمستانی بود و هوا توفانی. اما پینوکیو آنقدر که گرسنه بود که دیگر نمی‎ترسید. برای همین از خانه بیرون و به طرف شهر رفت. در شهر همه جا سوت و کور و مغازه‎ها بسته بود. پینوکیو درِ یکی از خانه‎ها را زد. پیرمردی با عصبانیت از پشت پنجره داد زد: «این وقت شب چه می‎خواهی؟» پینوکیو گفت: «یک تکه نان به من می‎دهید؟» اما پیرمرد که فکر می‎کرد مزاحم است از بالای پنجره یک عالمه آب روی سرش ریخت و پینوکیو مثل موش آب کشیده خسته و خیس و گرسنه به خانه برگشت. بعد از بی‎حالی پاهای خیسش را روی آتشدان گذاشت تا خشک شود. اما وقتی خوابش برد پاهایش سوخت و زغال شد. سپیده صبح که شد یکی در زد. پدر جپتو بود!
پینوکیو از خوشحالی خواست بدود و در را باز کند اما سکندری خورد و افتاد. در همین موقع چشمش به گربه‎ای بازیگوش افتاد و گریه کنان به پدر جپتو گفت: «بابا جون نمی‎توانم در را باز کنم. پاهایم را گربه خورده. بدبخت شدم. تا آخر عمر نمی‎توانم راه بروم اوهو اوهو اوهو!»
جپتو فکر کرد این هم یکی دیگر از حقه‎های پینوکیو است. برای همین از پنجره وارد خانه شد اما وقتی دید پینوکیو واقعاً پا ندارد جا خورد. بعد ناز و نوازشش کرد و در حالی که گریه می‎کرد از او پرسید چه شده؟ پینوکیو چند دقیقه‎ای حرف زد اما پدر جپتو از پرت و پلاگویی‎های او چیزی نفهمید! فقط فهمید پینوکیو خیلی گرسنه است. از جیبش سه تا گلابی که برای صبحانة خودش آورده بود درآورد و به پینوکیو داد. اما پینوکیو گفت پوست آنها را بکند. جپتو گفت: «نمی‎دانستم این قدر ایرادگیر هستی. در این دنیا آدم باید عادت کند همه چیز بخورد. چون چه می‎داند بعداً چه بلایی سرش می‎آید.» بعد پوست گلابی‎ها را کند ولی آنها را گوشة میز گذاشت. وقتی هم که پینوکیو گلابی‎ها را دو لپی خورد نگذاشت او هسته‎های گلابی را دور بریزد و آنها را هم کنار پوست‎های گلابی گذاشت. پینوکیو گفت: «باز هم گشنه‎ام است.» جپتو گفت: «اما هیچ دیگر چیزی نداریم بخوری غیر از این پوست و هستة گلابی‎ها.» پینوکیو که دید هیچ چاره‎ای ندارد گفت: «باشد همین‎ها را می‎خورم.» و تند تند پوست و هستة گلابی‎ها را خورد.
پینوکیو تازه یاد پاهایش افتاد و بنا کرد به گریه کردن. یک جفت پای نو می‎خواست. جپتو برای ادب کردن او گذاشت نیم ساعتی خوب گریه کند. بعد پینوکیو حتی قول داد پسر خوبی بشود و به مدرسه برود. جپتو گفت: «پسرها از این قول‎ها زیاد می‎دهند.» پینوکیو گفت: «اما من مثل بچه‎های دیگر نیستم.» بالاخره جپتو که از وضع پینوکیو اشک به چشمانش آمده بود برای او یک جفت پای محکم دیگر ساخت. پینوکیو با خوشحالی گفت: «برای تشکر از شما همین الآن می‎روم مدرسه. اما لباس می‎خواهم.» جپتو آدم فقیری بود. برای همین از کاغذ کادو برایش لباس و از پوست درخت، کفش و از خمیر نان خشک ها، برایش کلاه درست کرد.
پینوکیو سر و وضعش را در لگن آب تماشا کرد و گفت: «حالا شدم یک آدم حسابی.» جپتو گفت: «اما یادت باشد کسی با لباس قشنگ آدم حسابی نمی‎شود.» پینوکیو برای رفتن به مدرسه کتاب هم می‎خواست. اما جپتو که پول نداشت رفت بیرون و با اینکه بیرون برف می‎بارید کت کهنه‎اش را فروخت و با کتاب سوادآموزی برگشت. به پینوکیو هم گفت چون خیلی گرمش بوده کتش را فروخته است! اما پینوکیو مثل همة بچه‎ها معنی حرف او و معنی فقر را فهمید و خودش را در آغوش پدر جپتو انداخت.
در راه مدرسه پینوکیو فکر کرد: «سواد یاد می‎گیرم و یک عالم پول در می‎آورم. بعد برای بابا کت نو و خوشگل می‎خرم.» در این فکرها بود که از دور صدای ساز و دهل شنید. با خودش گفت: «ولش کن فردا می‎روم مدرسه.» و رفت به طرف صدا. در یک میدان یک عالم جمعیت و یک چادر بزرگ و رنگ و وارنگ دید. از یکی از بچه‎های محل پرسید: «این چادر چیه؟» پسرک گفت: «خودت آن تابلو را بخوان می‎فهمی.» پینوکیو گفت: «امروز اتفاقاً سواد ندارم.» پسرک گفت: «نوشته: نمایش بزرگ عروسکی.» نمایش تازه داشت شروع می‎شد اما پینوکیو دو لیر نداشت بدهد برود تو. خواست از پسرک پول قرض بگیرد اما پسرک گفت اتفاقاً آن روز نمی‎تواند پول قرض بدهد! لباس کاغذی‎اش هم به درد پسرک نمی‎خورد تا به او بفروشد. بالاخره بدون اینکه فکر کند الآن پدر جپتو دارد با یک تا پیراهن می‎لرزد، کتاب سوادآموزی‎اش را به یک دستفروش فروخت و وارد سالن تماشاخانه شد.
وقتی پینوکیو وارد سالن تماشاخانه شد دو تا عروسک یعنی هارل کوین و پونچینلو داشتند روی صحنة نمایش با هم جرو بحث می‎کردند و تماشاگرها هم از خنده روده بر شده بودند. اما یکدفعه هارل کوین با دیدن پینوکیو در بین تماشاگرها، داد زد: «خدای من! پینوکیو!» بعد همة آدمک‎ها از پشت صحنه به روی صحنه پریدند و داد زدند: «برادرمان پینوکیوست. زنده باد پینوکیو!» و از او خواستند به روی صحنه بیاید. پینوکیو نیز از آن عقب خودش را به روی صحنه رساند. عروسک‎های روی صحنه به هیجان آمدند و پینوکیو را قلمدوش کردند و مثل قهرمان‎ها در صحنه گرداندند. تماشاگرها هم که دیدند نمایش به هم خورده حوصله‎شان سر رفت و سر و صدایشان درآمد.
به زودی سر و کلة مجری نمایش پیدا شد. مردی بود چاق، زشت و ترسناک.چشمانش هم مثل دو تا فانوس روشن، قرمز بود. در حالی که شلاق در دستانش بود وارد سالن شد و همه ساکت شدند. عروسک‎ها مثل بید می‎لرزیدند. مجری گفت: «آمدی نمایش ما را به هم بزنی؟» پینوکیو گفت: «قربان تقصیر من نبود.» مجری که اسمش آتشخوار بود گفت: «بعداً خدمتت می‎رسم.»
نمایش که تمام شد آتشخوار می‎خواست گوسفندش را کباب کند اما هیزم ِ آتشش کم بود. به هارل کوین و پونچینلو گفت: «آن آدمک چوبی را بیاورید. جان می‎دهد برای سوزاندن!» هارل کوین و پونچینلو نمی‎خواستند پینوکیو را بیاورند اما وقتی آتشخوار چشم غره رفت از ترس رفتند و پینوکیو را به آشپزخانه آوردند. پینوکیو جیغ زد: «بابا جان من نمی‎خواهم بمیرم، نمی‎خواهم بمیرم!» آتشخوار برخلاف ظاهر ترسناکش، قلب مهربانی داشت. این بود که عطسه کرد. هارل کوین با خوشحالی در گوش پینوکیو گفت: «خبر خوش برادر! آتشخوار عطسه کرد. معنی اش این است که دلش برایت سوخته.»
آتشخوار در حالی که وانمود می‎کرد هنوز عصبانی است داد زد: «بسه دیگر گریه نکن! آپشه!» و باز عطسه کرد. بعد، از پینوکیو دربارة خانواده‎اش سئوال کرد. گفت: «دلم برای بابایت می‎سوزد اما تو هم دلت برای من هم بسوزد. چوب تو خیلی به درد کباب کردن گوشتم می‎خورد. ولی حالا مجبورم یکی از آدمک‎های نمایش خودم را بسوزانم. آهای پاسبان‎ها! هارل کوین را بیندازید توی آتش!» پاسبان‎های چوبی فوری آمدند. اما هارل کوین از وحشت نقش زمین شد! پینوکیو هم آنقدر جلوی پای آتشخوار گریه کرد که ریش بلند آتشخوار خیس شد. بعد به آتشخوار که راضی نمی‎شد از کباب شدن گوسفندش بگذرد مرد و مردانه گفت: «پس خود مرا بیندازید توی آتش!» با این حرف پینوکیو پاسبان‎ها هم شروع کردند به گریه کردن! آتشخوار چند بار عطسه کرد و گفت: «تو پسر مهربان و شجاعی هستی.» بعد پینوکیو را ماچ آبداری کرد و گفت: «باشد، باید دندان روی جگر بگذارم و امشب کباب نپخته بخورم.» از حرف او نیز آدمک‎ها رفتند روی صحنه و تا صبح از خوشحالی زدند و رقصیند و پایکوبی کردند.
روز بعد پینوکیو داستان زندگی‎اش را برای آتشخوار تعریف کرد. آتشخوار هم دلش برای بابای پینوکیو، پدر جپتو سوخت و گفت: «بیا این پنج سکة طلا را بگیر و فوری برایش ببر!»
پینوکیو هنوز با سکه‎های طلا، زیاد از آنجا دور نشده بود که در جاده به روباهی که انگار یک پایش می‎لنگید و به یک گربه تکیه داده بود برخورد. گربه هم انگار نابینا بود و روباه راهنماییش می‎کرد. روباه گفت: «صبح به خیر پینوکیو!» پینوکیو پرسید: «تو از کجا مرا می‎شناسی؟» روباه گفت: «من بابایت را هم می‎شناسم. همین دیروز دیدم که یک پیراهن تنش بود و از سرما می‎لرزید!» پینوکیو گفت: «آخ بابای بیچاره! اما دیگر نمی‎گذارم از سرما بلرزد! چون حالا دیگر آدم پولداری هستم.» روباه پوزخندی زد و گفت: «پولدار؟» و گربه هم با پنجول‎هایش جلوی خنده‎اش را گرفت. پینوکیو گفت: «خنده ندارد! اگر می‎دانستید در جیبم چی دارم می‎فهمیدید پنج سکة طلاست!» و پول‎هایش را به آنها نشان داد. پای روباه و چشمان گربه خوب شد! اما باز گربه زودی چشمانش را بست. پینوکیو به آنها گفت می‎خواهد با آن پول‎ها برای بابایش یک کت نو و بعدش یک کتاب سوادآموزی برای خودش بخرد و به مدرسه برود و درس بخواند.
روباه گفت: «درس بخوانی؟ هه، یک نگاه به من بینداز! من ِ احمق از بس عاشق درس خواندن بودم پایم چلاق شد!» گربه هم گفت: «چشم‎های من هم به خاطر اینکه عاشق درس خواندن بودم کور شد.» یک توکای سفید از روی پرچین کنار جاده گفت: «پینوکیو به حرف‎های این دو رفیق نااهل گوش نکن!» ناگهان گربه جستی زد و توکا را یک لقمه کرد. پینوکیو گفت: «حیوونی توکا. چرا این کار را کردی؟» گربه گفت: «این کار را کردم تا دیگر فضولی نکند.» روباه گفت: «دوست داری سکه‎هایت چند برابر بشود؟ بشود هزار یا حتی دوهزار تا؟» پینوکیو گفت: «چطوری؟» روباه گفت: «خیلی راحت. با ما بیا به سرزمین معجزه زار!» پینو کیو گفت: «نه می‎خواهم بروم خانه. تا حالا بچة بد و سربه هوایی بودم و بلاهای خیلی وحشتناکی سرم آمده.» روباه گفت: «باشد برو خانه اما بد می‎بینی. داری لگد به بختت می‎زنی.» گربه هم گفت: «بد می‎بینی. داری لگد به بختت می‎زنی» روباه گفت: «یک دفعه سکه‎هایت می‎شود چند هزار تا! سکه‎هایت را می‎کاری، با سطل از چشمه بهش آب می‎دهی، یک کم نمک رویش می‎پاشی، شب سکه‎هایت قد می‎کشد و صبح یک درخت خوشگل می‎شود که پر از خوشه‎های سکة طلاست! بعد دوهزار و پانصد سکة نو و براق می‎زنی به جیب!» پینوکیو با خوشحالی گفت: «باشد آن وقت پانصد تایش را می‎دهم به شما» روباه با عصبانیت گفت: «می‎دهی به ما؟ اما ما این کار را فقط برای می‎کنیم که دیگران به نوایی برسند.» گربه هم گفت: «که دیگران به نوایی برسند!» پینوکیو گفت: «پس بزن برویم! من هم با شما می‎آیم.»
شب آنها خسته و کوفته رسیدند به مهمانخانة خرچنگ قرمز تا غذا بخورند و استراحت بکنند. گربه که اصلاً میل به غذا نداشت و سوءهاضمه داشت سی و پنج تا شاه‎ماهی و چهار پرس سیرابی با پنیر خورد و سه بار هم سفارش کره و پنیر رنده شده داد! روباه هم چون دکتر بهش گفته بود باید رژیم بگیرد فقط دو تا خرگوش و یک مرغ و جوجه‎ای چاق و چله و خوراک کبک و قورباغه و چند غذای دیگر خورد! بعد هم گفت: «دیگر حالم از هر چه غذاست به هم می‎خورد!» پینوکیو سفارش یک تکه نان و کمی گردو داد ولی از بس فکرش به زیاد شدن سکه‎ها بود لب به غذایش نزد. بعد از شام همه رفتند در اتاق‎هایشان بخوابند تا نیمه شب دوباره راه بیفتند.
پینوکیو نیمه شب داشت خواب سکه‎های طلا را می‎دید که مهمانسرا دار در زد و گفت: «دوستانتان زودتر رفته‎اند و قرار گذاشته‎اند صبح در معجزه زار شما را ببینند. چون به گربه خبر دادند پاهای بچه‎اش ورم کرده!» پینوکیو پرسید: «پول شام را حساب کردند؟» مهمانسرادار گفت: «خواهش می‎کنم قربان! آنها حتی فکر چنین جسارتی را هم نکردند!» پینوکیو یک سکة طلا به مهمانسرادار داد و بیرون رفت. هوا مثل زغال تاریک بود و چشم چشم را نمی دید. وقتی پینوکیو کورمال کورمال پیش می‎رفت چشمش به حشره‎ای افتاد که روی درختی سوسو می‎زد. پرسید: «تو کی هستی؟» حشره گفت: «من روح جیرجیرک هستم. پینوکیو فوری برگرد و چهارتا سکه‎ات را به بابای بیچاره‎ات بده. بابایت دارد از دوری تو گریه می‎کند. به کسانی هم که می‎گویند یک روزه پولدارت می‎کنند اعتماد نکن چون یا دیوانه هستند یا حقه‎باز!» پینوکیو گفت: «برعکس من تصمیم گرفته‎ام بروم.»
روح جیرجیرک گفت: «پس خدا تو را از شر آدمکش‎ها حفظ کند!» و غیبش زد.
پینوکیو گفت: «واقعاً ما بچه‎ها شانس نداریم! همه فکر می‎کنند پدر و مادر ما هستند و می‎خواهند نصیحتمان کنند. من که باورم نمی شود اصلاً آدمکشی باشد. این‎ها این حرف‎ها را از خودشان در می‎آورند تا ما شب‎ها از ترس نرویم بیرون….»
در همین موقع پینوکیو دو شبح را دید که انگار توی کیسه‎های مشکی رفته بودند. از ترس، سکه‎های طلایش را در دهانش انداخت و زیر زبانش قایم کرد. اما تا خواست فرار کند دو تا شبح بازوهایش را چسبیدند و گفتند: «هرچه پول داری بده وگرنه می‎کشیمت!» پینوکیو که به خاطر سکه‎های توی دهانش نمی‎توانست حرف بزند با لال بازی به آنها فهماند چیزی ندارد. یکی از راهزن‎ها گفت: «مسخره بازی درنیاور. یا باید از پولت بگذری یا از جانت.» راهزن دوم هم گفت: «یا از جانت!» راهزن اول گفت : «بعد از تو بابایت را هم می‎کشیم.» پینوکیو گفت: «نه نه بابای بیچاره‎ام را نکشید.» اما تا حرف زد سکه‎های توی دهانش جرینگ جرینگ صدا کرد. راهزن‎ها فهمیدند پول هایش کجاست و خواستند با زور و گذاشتن چاقو لای لبهایش، دهانش را باز کنند. اما پینوکیو گوشت پنجة یکی از آنها را با دهان کند و تف کرد و با استفاده از ناخن هایش خودش را آزاد کرد و فرار کرد. اما راهزن‎ها هم دوان دوان تعقیبش کردند. پینوکیو چند کیلومتر که دوید خسته شد و رفت بالای یک درخت کاج. اما راهزن‎ها هم مقداری هیزم آوردند و درخت را آتش زدند. پینوکیو دوباره از درخت پایین پرید و فرار کرد.
نزدیکی‎های صبح پینوکیو، از دور خانة سفیدی را در جنگل دید. دو ساعتی دوید و وقتی دیگر داشت از نفس می‎افتاد به خانه رسید و در زد. کسی در را باز نکرد. پینوکیو از پشت سر صدای قدم‎ها و نفس زدن‎های راهزن‎ها را می‎شنید. با سر و لگد به جان در افتاد. دخترکی موآبی با صورتی سفید سفید و چشمانی بسته از پشت پنجره گفت: «کسی خانه نیست همه مرده‎اند. من هم منتظرم نعش کش بیاید مرا ببرد.» پینوکیو داد زد: «آه تو را خدا در را باز کن! آدمکش ها…» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که راهزن‎ها یقه‎اش را چسبیدند و گفتند: «حالا دهانت را باز می‎کنی یا باز کنیم؟» بعد دو بار به او چاقو زدند اما چون او از چوب سختی بود چیزیش نشد. یکی از آنها گفت: «فهمیدم! باید دارش بزنیم!» راهزن دومی هم گفت: «دارش بزنیم!»
بعد دستانش را بستند و با طناب از شاخة درخت بلوطی آویزانش کردند. بعد هم روی علف‎ها نشستند تا پینوکیو بمیرد. اما سه ساعت بعد، حوصله شان سر رفت و رفتند تا فردا دوباره برگردند. در همین موقع باد تندی وزید. پینوکیو تاب می‎خورد و حلقة طناب دور گردنش هر لحظه تنگ‎تر می‎شد. کم کم چشمانش بی‎سو می‎شد. یاد بابایش افتاد. بعد نفسش بند آمد و بیهوش و خشک شد.
وقتی پینوکیو روی درخت تاب می‎خورد دخترکِ موآبی از پشت پنجره او را دید و دلش سوخت. بعد سه بار دست زد و قوش بزرگی پیدایش شد و گفت: «چی دستور می‎فرمایید پری بزرگوار؟» پری مو آبی دستور داد قوش با منقارش طناب را پاره کند و پینوکیو را پای درخت بگذارد. قوش آمد و گفت فرمان اجرا شده است. پری دوباره دست زد و سگی ظاهر شد که لباس خیلی قشنگ کالسکه ران‎ها تنش بود. پری هم به او گفت با کالسکة زیبایش برود و پینوکیو را روی تشک پرقوی کالسکه بگذارد و بیاورد. پینوکیو را آوردند و در اتاقی که دیوارهایش با صدف مروارید تزیین شده بود خواباندند. بعد پری کسی را دنبال مشهورترین پزشک‎های محل که کلاغ، جغد و جیرجیرک سخنگو بودند فرستاد. آنها که آمدند پری نظرشان را دربارة سلامتی پینوکیو پرسید. کلاغ، پینوکیو را معاینه کرد و گفت: «انگار خیلی قبل مرده. اما اگر از بخت بد نمرده باشد علامتی هست که نشان می‎دهد هنوز زنده است.»
جغد نیز گفت: «متأسفانه مجبورم با نظر همکارم مخالفت کنم. آدمک هنوز زنده است اما اگر باید می‎مرد علامتی وجود دارد که نشان می‎دهد او واقعاً مرده است.» جیرجیرک سخنگو هم گفت: «به نظر من عاقلانه‎ترین کار برای هر پزشک محتاطی این است که سکوت کند. این آدمک را ممکن است بقیه نشناسند اما قیافه‎اش برای من آشناست. من مدتی است که او را می‎شناسم…» پینوکیو بی‎اختیار لرزید و تخت هم شروع به لرزیدن کرد! جیرجیرک گفت: «این آدمک بچة شیطون، کثیف، تنبل و ولگرد و سر به هوایی است که عاقبت پدرش از کارهای او دق می‎کند…» در همین موقع پینوکیو زیر پتو شروع به گریه کرد. کلاغ گفت: «گریه نشانة این است که آدمک ِمرده سر به راه شده!» جغد گفت: «متأسفانه من با نظر ایشان مخالفم. به نظر من این گریه نشانة این است که آدمک از اینکه می‎خواهد بمیرد غصه‎دار است.»
دکترها که رفتند پری متوجه شد تب پینوکیو بالاست. گرد سفیدی را در لیوان آب حل کرد و به پینوکیو داد تا بخورد. اما پینوکیو پرسید: «تلخ است. نمی‎خورم.» پری گفت: «اگر بخوری یک دانه قند بهت می‎دهم.» پینوکیو گفت: «اول قند را می‎خورم بعد دوا را.» اما وقتی قرچ قروچ کنان در یک چشم به هم زدن قند را پایین داد، دوباره لیوان را بو کرد و گفت: «خیلی تلخ است! نمی‎توانم بخورم.» و باز یک قند دیگر خواست. پری مثل یک مادر صبور یک قند دیگر به او داد. پینوکیو قند را خورد و گفت: «نمی‎توانم بخورم. چون متکای زیر پایم اذیتم می‎کند.» پری متکا را برداشت. پینوکیو باز گفت: «نمی‎توانم بخورم. آخر در باز است.» پری در را بست. پینوکیو زد زیر گریه و گفت: « بابا من آن دوای تلخ را نمی‎خورم، نمی‎خورم!» پری گفت: «اما ممکن است تا چند ساعت دیگر از تب بمیری.» پینوکیو گفت: «بمیرم, مهم نیست.»
در همین موقع درِ اتاق باز شد و چهار خرگوش سیاه که تابوتی روی دوششان بود وارد شدند. پینوکیو وحشت کرد. پرسید: «با من چکار دارید؟» خرگوش گفت: «آمده‎ایم ببریمت! چون تو تا چند دقیقة دیگر بیشتر زنده نیستی.» پینوکیو جیغی کشید و فوری لیوان دوا را از پری گرفت و سرکشید. خرگوش‎ها ناراحت شدند و دوباره با تابوت بیرون رفتند.
وقتی حال پینوکیو خوب شد پری مهربان پرسید: «چطور شد که به چنگ آدمکش‎ها افتادی؟»
پینوکیو هم همه چیز را تعریف کرد. پری پرسید: «حالا آن چهار تا سکه را کجا گذاشتی؟» پینوکیو گفت: «گمشان کردم.» اما دروغ می‎گفت، چون توی جیبش بود. برای همین دماغش دو سه بند انگشت درازتر شد. پری پرسید: «کجا؟» پینوکیو گفت: «همین نزدیکی‎ها توی جنگل.» با دروغ دوم دماغ پینوکیو دراز تر شد. پری گفت: «اگر این جوری است پیدایشان می‎کنیم.» پینوکیو دست و پایش را گم کرد و گفت: «آهان یادم افتاد. گمشان نکردم با دوایی که می‎خوردم قورتشان دادم.» دماغ پینوکیو آنقدر بزرگ شده بود که نمی‎توانست توی اتاق بچرخد. چون دماغش به این طرف و آن طرف گیر می‎کرد. پری داشت به پینوکیو می‎خندید. پینوکیو پرسید: «به چی می‎خندید؟» پری گفت: «به دروغ‎هایی که گفتی.» پینوکیو از خجالت نمی‎دانست کجا قایم شود. خواست از در بیرون بزند اما دماغ ِدرازش نمی‎گذاشت, این بود که گریه اش گرفت.
پری گذاشت پینوکیو نيم ساعتي به خاطر دماغش گريه و زاري كند. اما بعد دلش سوخت. دستي زد و يك دسته داركوب از پنجره وارد شدند و شروع به نوك زدن به دماغ پينوكيو كردند. يكي دو دقيقه بعد دماغ پينوكيو مثل اولش كوچك شد. پينوكيو گريه کنان گفت: «پري مهربان من واقعاً شما را دوست دارم.» پري گفت: «من هم همين طور. اگر پيش من بماني من می‎شوم خواهرِ كوچك تو. ضمناً من دنبال بابايت هم فرستادم. امشب می‎آيد اينجا.»
پينوكيو از خوشحالي به هوا پريد و چون طاقت نداشت منتظر بماند، از پري اجازه گرفت و رفت به استقبال پدر جپتو. اما وقتي در جادة توي جنگل دوان دوان می‎رفت روباه و گربه، از توي علف‎ها پريدند توي جاده. روباه پينوكيو را بغل كرد و بوسيد و گفت: «تو كجا اينجا كجا؟» گربه هم گفت : «تو كجا اينجا كجا؟» پينوكيو داستان آدمكش‎ها را براي آنها تعريف كرد. روباه گفت: «واقعاً كه ما مجبوريم توي چه دنيايي زندگي كنيم.» پينوكيو ديد پنجة گربه كنده شده. از گربه پرسيد: «پنجولت چي شده؟» گربه دستپاچه شد. اما روباه فوري گفت: «دوست من كمروست. من به جايش می‎گويم! راستش ما به يك گرگ برخورديم كه از گرسنگي داشت هلاك می‎شد. گربه هم پنجولش را به عنوان صدقه داد او بخورد!» بعد اشك در چشمانش حلقه زد. پينوكيو در گوش گربه گفت: «اگر همة گربه‎ها مثل شما بودند وضع موش‎ها خيلي خوب می‎شد!» روباه از علت آنجا بودن پینوکیو پرسيد و سراغ سكه‎هايش را گرفت. پينوكيو هم گفت كه منتظر بابايش است و چهار تا سكه‎اش هنوز توي جيبش است. آنها هم دوباره او را وسوسه كردند تا با هم بروند به معجزه زار و سكه‎ها را بكارند. پينوكيو گفت: «باشد يك روز ديگر.» روباه گفت: «اما دير می‎شود. چون يكي از اشراف آن زمين‎ها را خريده و از پس فردا ديگر كسي حق ندارد در آن زمين‎ها پول بكارد. نمي‎خواهي شب با جيب‎هاي پر پول برگردي خانه.»
پينوكيو اولش دل دل كرد اما بعد كه فهميد تا آنجا فقط دو سه كيلومتر راه است پري مهربان و پدر جپتو را فراموش كرد و دنبال روباه و گربه راه افتاد.
آنها نصف روز راه رفتند و بالاخره به شهر عجيبي به نام بلاهت رسيدند كه از سر و روي ساكنانش نكبت می‎باريد. وقتي پشت ديوار شهر رسيدند، پينوكيو با راهنمايي روباه سكه‎هايش را در زمين متروكي كاشت و با يك سطل به آن آب داد. بعد روباه گفت: «بيست دقيقة ديگر مي‎تواني برگردي و درختچه‎اي را كه رويش شاخه هاي پر از پول است ببيني.»
پينوكيو به آنها قول داد كه وقتی سکه‎ها را چید هدية خوبي هم به آنها بدهد اما گربه و روباه گفتند: «ما هديه نمي‎خواهيم. تنها دلخوشي ما اين است كه به تو ياد داديم چطوري بدون كار و زحمت پولدار شوي!» بعد خداحافظي كردند و رفتند.
پينوكيو دوباره به شهر برگشت. در راه فكر كرد با پول‎هايي كه به دست مي‎آورد يك قصر زيبا مي‎خرد كه يك انباري پر از نوشيدني و شكلات و شيريني داشته باشد. كمي بعد دوباره به زمين معجزه زار برگشت اما درختچه‎اي نديد. در همين موقع صداي قهقهة طوطي‎ای را شنيد که روي درختي در آن نزديکي بود. پرسيد: « طوطي بي‎ادب، براي چه مي‎خندي؟» طوطي گفت: «به آدم‎هاي ساده‎لوحي مثل تو می‎خندم كه فكر مي‎كنند پول هم مثل كدو و لوبياست و می‎شود كاشتش. اما آدم براي درآوردن پول حلال يا بايد با دستانش كار كند يا با مغزش خوب فكر كند.» پينوكيو گفت: «من كه نمي فهمم چه می‎گويي.» طوطي گفت: «وقتي در شهر بودي گربه و روباه برگشتند اينجا و سكه‎هايت را كه چال كرده بودي برداشتند و فرار كردند.»
پينوكيو جا خورد و فوري با ناخن‎هايش زمين را كند. از سكه‎هايش خبري نبود. با نااميدي دوان دوان به شهر رفت تا به قاضي شكايت كند. قاضي ميمون تنومندي و پيري بود با چشمان ورقلمبيده. حرف هاي پينوكيو را كه شنيد خيلي تحت تاثير قرار گرفت. بعد دستش را دراز كرد و زنگ زد. فوري دو سگ نگهبان آمدند. قاضي گفت: «فوري اين بدبخت را بيندازيد زندان!» پينوكيو خشكش زد! اما اعتراض فايده‎اي نداشت. پينوكيو چهار ماه آزگار در زندان بود. بعد شانسي آزاد شد. چون امپراتور شهر بلاهت که در جنگ ِبزرگي پيروز شده بود، دستور داده بود جشن بگيرند و زندانيان را آزاد كنند. البته اولش پينوكيو را آزاد نكردند. چون گفتند او جزو خوش شانس‎ها نيست! اما پينوكيو قسم خورد كه او هم خلافكار است! براي همين گفتند حق با اوست و با احترام تمام او را هم آزاد كردند!
پينوكيو که از زندان كه آزاد شد با خوشحالي تمام به طرف خانة پري رفت. جاده به خاطر باران روز قبل پر از گِل و شل بود اما او با اينكه سرتاپايش گلي شده بود همچنان خودش را سرزنش می‎كرد و دوان دوان می‎رفت. می‎خواست تا شب نشده به خانة پري برسد. اما بعد از مدتي به شدت گرسنه‎اش شد. رفت توي تاكستان كنارِ جاده تا چند تا خوشه انگور بچيند و بخورد. اما يكدفعه پاهايش توي تلة آهني گير كرد، تله‎اي كه براي راسوهايي كه مرغ و خروس‎ها را می‎دزديدند كار گذاشته بودند. پينوكيو شروع كردن به جيغ زدن و گريه كردن. شب كه شد پينوكيو از درد پا و از ترس تاريكي نزديك بود غش كند. در همين موقع صاحب باغ پاورچين پاورچين آمد و وقتي ديد به جاي راسو پسركي در تله افتاده تعجب كرد.اما با عصبانيت گفت: «آه پس تو بودي كه مرغ و خروس‎هاي مرا می‎خوردي؟» پينوكيو گريه كنان گفت براي چه توي تاكستان آمده است. اما مرد كشاورز گفت: «انگور دزد، مرغ و خروس هم می‎تواند بدزدد. درس عبرتي بدهت بدهم كه ديگر يادت نرود.»
مرد كشاورز پينوكيو را كشان كشان به خانه برد و به او گفت: «فردا حسابم را باهات تصفيه می‎كنم. اما امشب بايد جاي سگ نگهبانم كه امروز مُرد، نگهباني بدهي.» بعد جلوي لانة سگ، قلادة بزرگي به گردنش بست و رفت كه بخوابد. پينوكيو از سرما و گرسنگي و ترس، گريه‎كنان به خود گفت: «حقم است. خودم خواستم اين جوري بشوم.»
نيمه شب پينوكيو از صداي پچ‎پچي بيدار شد و وقتي بيرون لانه را نگاه كرد چهار تا راسو ديد كه با هم مشورت می‎كردند. بعد يكي از راسوها به طرف لانة او آمد و گفت: «شب بخير ملامپو!» پينوكيو گفت: « اسم من ملامپو نيست. پينوكيوست. من دارم جاي سگ كه مرده نگهباني می‎دهم.» راسو گفت: «حيوونكي مُرد؟ باشد، بيا با هم همان قرار و مدارهايي را بگذاريم كه با ملامپو گذاشتيم. ما هفته اي يك شب، هشت تا مرغ و خروس می‎دزديم، يكيش مال تو. تو هم خودت را بزن به خواب، درست مثل ملامپو! منظورم را كه می‎فهمي!» پينوكيو گفت: «بله خوب می‎فهمم.» چهار تا راسو رفتند توي لانه ي مرغ و خروس‎ها اما پينوكيو فوري در را پشت سرشان بست و مثل سگ واق واق كرد. مرد كشاورز هم فوري تفنگ به دست آمد و راسوها را گرفت و كرد توي گوني. بعد گفت: «من آدم بي‎رحمي نيستم. فقط می‎دهمتان به صاحب مهمانسرا تا به جاي خرگوش بپزدتان!» بعد پيش پينوكيو رفت و ناز و نوازشش كرد و پرسيد: « چطوري دزدها را گرفتي؟ حتي سگ باوفاي من هم نتوانسته بود آنها را بگيرد؟»
پينوكيو كه نمي‎خواست پشت سر مرده حرف بزند همه چيز را به مرد كشاورز گفت اما چيزي راجع به سگ او، ملامپو نگفت. بعد هم گفت: «من هر عيبي داشته باشم، هيچ وقت با دغلبازها روي هم نمي‎ريزم.» مرد كشاورز گفت: «آفرين به مَرامت!» بعد او را آزاد كرد كه به خانه‎اش برگردد.
پينوكيو به محض اينكه از شر قلادة خفت بار راحت شد، از خوشحالي تا محل ِ خانة پري، يك نفس دويد. اما در آنجا اثري از خانة پري مو آبي نبود. به جاي خانة سفيد توي جنگل، سنگ مرمري روي زمين بود كه رويش نوشته بود: «اينجا آرامگاه پري موآبي است كه چون برادر كوچكش پينوكيو او را تنها گذاشت، از غصه دِق كرد و مُرد.» پينوكيو خودش را روي قبر انداخت و شب تا صبح زار زار گريه كرد. موقع گريه و شيون می‎خواست از نااميدي موهاي سرش را هم بكند اما نتوانست،چون موهايش چوبي بود!
در همين موقع كبوتر بزرگي پروازكنان آمد بالا سرش و از او پرسيد: «پينوكيو را می‎شناسی؟» پينوكيو از جا پريد و با خوشحالی گفت: «پينوكيو من هستم.»
كبوتر پرسيد: «جپتو را چی، می‎شناسي؟» پينوكيو گفت: «آره باباي بيچاره‎ام است.» كبوتر گفت: «سه روز پيش گذاشتمش لب دريا، در هزار كيلومتري اينجا. می‎خواست قايقي بسازد تا با آن دور دنيا دنبال تو بگردد.» پينوكيو از كبوتر خواست او را سوار كند و پيش پدرش ببرد. كبوتر هم قبول كرد. و بعد همراه پينوكيو آنقدر اوج گرفت كه چيزي نمانده بود بچسبد به ابرها! هوا داشت تاريك می‎شد و آنها گرسنه و خسته بودند. براي همين پايين آمدند تا در خانة كبوترها استراحتي بكنند و چيزي بخورند. اما در آن خانه، جز كاهو و آب چيزي نبود. پينوكيو از كاهو بيزار بود اما از گرسنگي، ته ظرف كاهو را درآورد! بعد گفت: «نمي دانستم كاهو اين قدر خوشمزه است.»
روز بعد كبوتر پينوكيو را کنار دریا زمين گذاشت و قبل از اينكه پينوكيو از او تشكر كند رفت. لب دريا پر از جمعيت بود و مردم داشتند رو به دريا داد می‎زدند. پيرزني به پينوكيو گفت مردم دارند براي پدري كه سوار قايق شده تا دنبال پسر گمشده‎اش بگردد دست تكان می‎دهند. چون هوا طوفاني شده بود. پينوكيو نگاه كرد و از دور پدرش را شناخت. برايش دست تكان داد و صدايش زد. انگار پدرش هم او را شناخت چون او هم با كلاهش براي پينوكيو تكان داد. اما موج بلندي آمد و قايق جپتو غيبش زد. پينوكيو داد زد: «پدر جپتو من نجاتت می‎دهم!» و به آب زد. ماهيگیران توي ساحل گفتند: «بيچاره پسرك» و برايش دعا خواندند.
پينوكيو كه از جنس چوب بود راحت روي آب می‎لغزيد و می‎رفت. پينوكيو تا صبح شنا كرد. شب وحشتناكي بود. باد و بوران بود و همه جا رعد وبرق می‎زد. نزديك صبح چشم پينوكيو به يك خشكي افتاد. با هر بدبختي بود خود را به خشكي كه يك جزيره بود رساند. بعد به هر طرف نگاه كرد خبري از قايق و كشتي نبود. فكر كرد لابد در آن جزيره تنهاست و نزديك بود گريه‎اش بگيرد. در اين موقع چشمش به يك دلفين افتاد كه نزديك ساحل بود. از او پرسيد: «اينجا دهي هست؟» دلفين گفت: «البته كه هست. راست دماغت را بگير و برو تا به يك ده برسي.» پينوكيو پرسيد: «مي‎شود يك سئوال ديگر هم بكنم؟ تو كه هميشه توي دريا هستي قايقي را كه باباي من تويش است نديدي؟» دلفين گفت: «ديشب توفان وحشتناكي آمد. حتماً نهنگ بزرگي كه اندازة يك قطار است و مدتي است اين اطراف می‎گردد بابايت را با قايقش قورت داده.» پينوكيو وحشت كرد و بعد از دلفين خداحافظي كرد و به طرف ده رفت.
نيم ساعت بعد به ده ِ مردم پركار رسيد.در آنجا مردم همه در جنب و جوش بودند و آدم ولگرد پيدا نمي شد. براي همين پينوكيو فكر كرد آن دهكده اصلاً به درد او نمي‎خورد! از گرسنگي داشت عذاب مي‎كشيد اما چون عادت كار كردن نداشت خجالت را كنار گذاشت و مثل آدم هاي ناتوان و مستحق شروع به گدايي از مردي كه نفس نفس زنان دو گاري پر از زغال را مي‎كشيد كرد. مرد گفت: «اگر كمكم كني دو تا گاري پر از زغال را برسانم خانه ام، دو لير به تو مي‎دهم.» پينوكيو گفت: «اما من عادت ندارم مثل خرها كار كنم!» مرد رفت و پينوكيو در عرض نيم ساعت از بيست نفر ديگر هم گدايي كرد اما چون حاضر نبود كار كند همه به او می‎گفتند: «خجالت نمي‎كشي گدايي مي‎كني؟»
بالاخره زن مهرباني كه دو سطل آب دستش بود توي جاده پيدايش شد. پينوكيو از زن اجازه گرفت و آب خورد و تشنگي‎اش رفع شد. اما خيلي گرسنه بود. زن گفت: «اگر كمك كني سطل‎ها را ببرم خانه يك تكه نان و يك بشقاب كلم با روغن و سركه به تو می‎دهم.» پينوكيو نگاهي به سطل‎ها كرد و جوابي نداد. زن مهربان گفت: «بعدش هم شيريني پر از شيره به تو مي‎دهم.» پينوكيو ديگر نتوانست مقاومت كند. يكي از سطل‎ها را برداشت و به خانة زن رساند. در خانه ي زن نیز طوري خوراكي‎ها را مي‎بلعيد كه انگار معده‎اش اتاقي است كه پنج ماه خالي مانده است. بعد سرش را بلند كرد كه از زن تشكر كند اما از تعجب آه كشيد و زل زد به زن. زن همه چيزش شبيه پري مو آبي بود. پينوكيو از اينكه پري نمرده بود خوشحال شد. بعد خودش را به پاي زن انداخت و زار زار گريه كرد.
اولش زن قبول نمي كرد پري مهربان است اما بعد كه ديد لو رفته است گفت: «وقتي از پيشم رفتي بچه بودم اما حالا كه مرا پيدا كردي ديگر آنقدر بزرگ شدم كه می‎توانم مادرت بشوم.» پينوكيو كه هميشه آرزو داشت مادر داشته باشد پرسيد: «به من هم ياد می‎دهيد چطوري بزرگ شوم؟» پري گفت: «آدمك‎هاي چوبي بزرگ نمي‎شوند.» پينوكيو گفت كه از آدمك چوبي بودن خسته شده. پري گفت: «اگر پسر خوبي بشوي می‎تواني آدم بشوي و بزرگ شوي. بايد از فردا بروي مدرسه. بعدش هم بايد كاري ياد بگيري.» پينوكيو گفت: «از امروز ديگر می‎خواهم زندگي‎ام را عوض كنم. قول می‎دهم. اما مدرسه رفتن براي من دير شده. از كار كردن هم خسته می‎شوم.» پري گفت: «هيچ وقت براي يادگيري دير نيست. بعدش هم بچه‎هايي كه نمي خواهند كار كنند كارشان يا به زندان می‎افتد يا به بيمارستان. در اين دنيا چه آدم فقير باشد چه پولدار بايد كار كند.» پينوكيو گفت: «باشد. قول می‎دهم چون مي‎خواهم هر طور شده آدم بشوم.» روز بعد پينوكيو به دبستان رفت. اما بچه‎هاي آتشپارة مدرسه با ديدن يك آدمك چوبي، سر به سر پينوكيو مي‎گذاشتند و مي‎خنديدند.
يكي كلاهش را مي‎دزديد، يكي كتش را مي‎كشيد و يكي دماغش را می‎گرفت و ديگري می‎خواست بهش نخ ببندد و او را به رقص در آورد. پينوكيو بالاخره كفرش بالا آمد و از زير ميز لگد محكمي به ساق پاي آن كه از همه پرروتر بود زد كه جايش كبود شد. آن لگد كار خودش را كرد و به زودي همة بچه‎ها با او خودماني شدند و احترامش را نگه داشتند. پينوكيو پسر درسخوان و باهوشي بود فقط يك عيب داشت. دوست و آشنا زياد داشت و بين دوستانش چند پسر نخاله هم بودند.
يك روز سر راه مدرسه به دوستانش برخورد ويكي از آنها به او گفت: «همين نزديكي‎ها توي دريا يك نهنگ پيدا شده كه اندازة يك كوه است. برويم ساحل ببينيمش.» پينوكيو فكر كرد حتماً همان نهنگي است كه موقع غرق شدن پدرش آن اطراف بود. اما می‎خواست به مدرسه برود. دوستش گفت: «مدرسه را بی‎خيال! فردا می‎رويم مدرسه. يك درس كمتر يا بيشتر براي ما خنگ‎ها فرقي ندارد!» پينوكيو گفت: «جواب آقا معلم و مادرم را چي بدهم؟» دوستش گفت: «آقا معلم پول می‎گيرد تا از صبح تا شب غر بزند. مادرت هم از كجا می‎فهمد تو كجا رفتي؟» پينو كيو گفت: «بعد از مدرسه خودم می‎روم.» دوستش گفت: «عجب خري هستي! فكر می‎كني نهنگ به خاطر تو صبر می‎كند؟»
اما وقتي بچه‎ها و پينوكيو به ساحل رسيدند از نهنگ خبري نبود. دوستش خنديد و گفت: «حتماً رفته صبحانه بخورد!» پينوكيو كه فهميد دستش انداخته اند پرسيد: «خُب دست انداختن من براي شما چه لذتي داشت؟» بچه‎ها ي تخس گفتند: «اتفاقاً خيلي هم با مزه بود. پسر، تو خجالت نمي‎كشي هميشه سر وقت می‎روي مدرسه و اين قدر خَرخواني می‎كني؟» پينوكيو پرسيد: «به شما چه ربط دارد؟» يكي از بچه‎ها گفت: «خيلي هم ربط دارد. تو ما را خراب می‎كني. تو هم بايد مثل ما بشوي!» پينوكيو گفت: «حرف‎هايتان واقعاً خنده‎دار است.» آن كه از همه گنده‎تر بود گفت: «براي ما دور برندار. ما هفت نفريم تو يك نفر!» پينوكيو گفت: «آره مثل هفت گناه كبيره!» پسرك گفت: «بگو غلط كردم!» و مشت محكمي به پينوكيو زد. پينوكيو جواب مشتش را داد ولي آنها همگي ريختند سرش. آنها حريف پينوكيو نمي‎شدند براي همين همة كيف و كتاب‎هايشان را به طرف پينوكيو پرت كردند. بالاخره غير از دفتر و كتاب‎هاي پينوكيو چيزي نماند. يكي از پسرها دفتر حساب كلفت پينوكيو را به طرف او پرت كرد. پينوكيو هم جا خالي داد و دفتر به گيجگاه پسر ديگري خورد. پسرك افتاد و رنگش مثل گچ شد. بچه‎ها وحشت كردند و پا به فرار گذاشتند و به زودي غيبشان زد.
پينوكيو دستمالش را خيس كرد و به گيجگاه پسرك كشيد. اما وقتي داشت وحشت زده اسم پسرك را صدا می‎كرد و گريه می‎كرد، دو پاسبان سر رسيدند. پسرك را معاينه كردند و ديدند شقيقه‎هايش زخمي شده. اين بود كه می‎خواستند بدانند كي اين كار را كرده. پينوكيو قسم خورد كه او اين كار را نكرده ولي آنها كه می‎ديدند كسي آنجا نيست و پسرك با دفتر پينوكيو زخمي شده، پسرك را به چند ماهيگير سپردند و پينوكيو را با خود به طرف ده بردند. پينوكيو از ناراحتي دوست داشت بميرد. چون می‎ترسيد مبادا از زيرپنجرة خانة پري رد شوند و پري او را ببيند.
آنها تازه وارد ده شده بودند كه تندبادي كلاه پينوكيو را برداشت و ده متر آن طرف‎تر انداخت. پينوكيو از آنها اجازه گرفت كه كلاهش را بردارد اما كلاهش را لاي دندانش گذاشت وبه طرف ساحل فرار كرد. پاسبان‎ها كه فكر می‎كردند نمي توانند او را بگيرند سگ گنده‎شان را كه اسمش اليدورو بود دنبال پينوكيو فرستادند. اليدورو خيلي تندتر از پينوكيو می‎دويد. پينوكيو كم كم صداي نفس هاي سگ را پشت سرش شنيد. فكر كرد مسابقه را باخته است. ديگر حتي نفس هاي داغ سگ را حس می‎كرد.
خوشبختانه ساحل و دريا در چند قدمي آنها بود. اين بود كه پينوكيو شيرجه رفت توي آب. اليدورو نمي خواست توي آب بپرد. اما جوِّ مسابقه او را گرفت و بي‎اختيار خودش را توي دريا انداخت. اما شنا بلد نبود. براي همين وحشت كرد و داد زد: «دارم غرق می‎شوم! دارم غرق می‎شوم! پينوكيو جان، دارم غرق می‎شوم، نجاتم بده نگذار بميرم!»
پينوكيو دلش سوخت. گفت: «اگر نجاتت بدهم قول می‎دهي ديگر اذيتم نكني.» اليدورو قول داد. براي همين پينوكيو به سوي سگ رفت و با جفت دستانش دم او را چسبيد و كشان‎كشان او را به لب دريا رساند. اما سگ بيچاره از بس آب شور خورده بود نمي‎توانست توی ساحل سرپا بايستد. پينوكيو براي احتياط از ساحل دور شد. سگ گفت: «خداحافظ پينوكيو. خدا اجرت بدهد. مطمئن باش اگر فرصتي پيش آمد جبران می‎كنم.»
پينوكيو از اليدورو خداحافظي كرد و شناكنان پيش رفت. كمي بعد بين صخره‎ها غاري را ديد كه از آن دود بلند می‎شد. فكر كرد: «حتماً آنجا آتش است. بروم آنجا خودم را خشك كنم و گرم شوم.» تازه می‎خواست از صخره بالا برود كه ديد با يك گَله ماهي ريز و درشت در تور بزرگي به دام افتاده است! در همين موقع ماهيگير غول مانندي كه قيافة زشتي داشت و سرش به جاي مو پوشيده از علف هاي سبز بود، از غار بيرون آمد. بعد با خوشحالي تورش را امتحان كرد و گفت: «خدا را شكر! امروز باز يك شكم سير ماهي می‎خورم!»
بعد تور پر از ماهي را به غاري كه در وسط آن ماهيتابه‎اي پر از روغن روي آتش، جلز و ولز می‎كرد برد. سپس دست انداخت و يك مشت شاه ماهي از تور در آورد. وقتي همة ماهي‎ها را تك‎تك توي يك لگن انداخت، بالاخره به پينوكيو رسيد. اما نفهميد پینوکیو چه نوع ماهي است. براي همين گفت: «حتماً خرچنگ است!» اما پينوكيو گفت: «اما آقا من آدمك چوبي هستم. ماهي نيستم.» ماهيگير گفت: «فرقي نمي كند. آن هم يك نوع ماهي خوشمزه است! فقط چون مثل من می‎تواني فكر كني و حرف بزني هوايت را دارم. دوست داري چطوري بپزمت؟» پينوكيو گفت: «دوست دارم ولم كني بروم خانه‎مان.» ماهيگير خندید و گفت: «شوخي می‎كني! فكر می‎كني من به اين راحتي از خوردن يك همچين ماهي كميابي می‎گذرم؟» پينوكيو جيغ زد و گريه كرد و به ماهيگير التماس كرد كه به او رحم كند اما فايده‎اي نداشت. ماهيگير ماهي‎ها را يكي يكي آرد مالي می‎كرد و در روغن داغ می‎انداخت. آخر سر پينوكيو را هم خوب آردمالي كرد. اما تا سر پينوكيو را گرفت و خواست او را در ماهيتابه بيندازد، سگ غول پيكري كه از بوي ماهي مست شده و به آن طرف آمده بود وارد غار شد. ماهيگير رو به سگ کرد و داد زد: «چخه!» اما سگ كه خيلي گرسنه بود به او حمله كرد و دندان نشان داد و غرش كرد. اما در همين موقع سگ ناله‎اي پينوكيو را شنيد كه التماس كنان می‎گفت: «نجاتم بده آليدورو! اگر نجاتم ندهي توي ماهيتابه سرخم می‎كند.»
سگ كه همان اليدورو بود صداي پينوكيو را شناخت. ناگهان جستی زد و پينوكيوي آردمالي شده را با دندان‎هايش از دست ماهيگير قاپيد و فرار كرد. ماهيگير كه می‎ديد سگ ماهي را كه عاشق خوردنش بوده می‎برد خواست سگ را تعقيب كند اما به شدت سرفه‎اش گرفت و ايستاد. سگ نیز کمی بعد پينوكيو را در جادة نزديك يك ده زمين گذاشت. پينوكيو نفس راحتی کشید و از او تشكر كرد. اما اليدورو گفت: «تشكر لازم نيست. تو جان مرا نجات دادي حالا هم نوبت من بود.» بعد خداحافظي كرد و رفت.
پينوكيو اطرافش را نگاه كرد. درست نزديك جايي بود كه قبلاً با همشاگردي‎هايش دعوا كرده بود. با ترس و لرز از پيرمرد ماهيگير حال ِ دوست زخمي‎اش را پرسيد. ماهيگير گفت: «شانس آورد نمرد. بردندنش خانة خودشان.» از خوشحالي قند توي دل پينوكيو آب شد. پيرمرد ماهيگير می‎خواست بداند لباس‎هاي پينوكيو كجاست و چرا او سر تا پايش سفيد است. پينوكيو كه رويش نمي شد راستش را بگويد گفت دزدها لباس هايش را بردند و سر تا پايش گچي شده است. بعد از پيرمرد خواست يك دست لباس به او بدهد. اما پيرمرد فقط يك كيسه داشت. پينوكيو فوري كيسه را برداشت و با قيچي ته و دو طرفش را سوراخ كرد و مثل پيراهن تنش كرد و به طرف ده رفت. اما نمي‌دانست با چه رويي پيش پري مهربان برگردد.
وقتي به دهكده رسيد هوا توفاني و باراني بود. پينوكيو سه بار به درِ خانة پري رفت اما رويش نشد در بزند و برگشت. بالاخره براي بار چهارم هر جوري بود كوبة در را زد. بعد از مدتي طولاني پنجرة طبقة چهارم خانه باز شد و حلزوني پرسيد: «كيه اين وقت شب؟» پينوكيو گفت: «من پينوكيو هستم. پري مهربان خانه است؟» حلزون گفت: «پري خواب است. نمي‎شود بيدارش كرد همانجا وايستا تا بيايم در را باز كنم.» اما دو ساعتي گذشت و از حلزون خبري نداشت. پينوكيو خيس خالي شده بود و داشت از سرما می‎لرزيد. دوباره محكم در زد. پنجرة طبقة سوم باز شد و باز حلزون پشت پنجره آمد. پينوكيو بهش التماس كرد عجله كند. اما حلزون گفت: «حلزون‎ها هيچ وقت عجله نمي‎كنند!»
ساعت دوي صبح شد اما هنوز حلزون در را باز نكرده بود. بالاخره پينوكيو كفرش درآمد و كوبه در را گرفت در بزند اما كوبة در تبديل به مار ماهي شد و از دستانش ليز خورد و در جويبار خيابان افتاد و غيبش زد. پينوكيو خشمگين شد و لگد ِ محكمي به در زد. اما در سوراخ شد و پايش گير كرد و تا صبح مجبور شد يك پا روي زمين و يك پا در هوا، بماند. وقتي سپيده زد بعد از نه ساعت بالاخره حلزون در را باز كرد! پينوكيو گفت: «حلزون جان لطف كن پايم را دربياور. دارم عذاب می‎كشم.» حلزون گفت: «اين كار كار نجار است من بلد نيستم! پري را هم نمي شود بيدار كرد.» پينوكيو پرسيد: «پس من تا شب چكار كنم؟حداقل چيزي بياور بخورم. دارم از گرسنگي می‎ميرم.» حلزون چَشمي گفت و رفت. سه ساعت و نيم بعد هم با يك سيني نقره‎اي روي سرش برگشت. در سيني يك تكه نان، يك مرغ بريان و چهارتا زردآلوي رسيده بود. اما وقتي پينوكيو شروع كرد آنها را بخورد حالش به هم خورد، چون فهميد نان را از گچ، مرغ را از مقوا و زردآلو را از سنگ مرمر درست كرده اند! بعد هم از غصه و خستگي و گرسنگي از حال رفت.
وقتي پينوكيو به هوش آمد ديد روي كاناپه خوابيده است و پري در كنارش است. با پری صحبت کرد و دوباره به پري قول داد و قسم خورد که پسر خوبي بشود. تا آخر سال هم به قولش عمل كرد و درس خواند و شاگرد اول و پسر خوبي شد. به خاطر همين پري يك روز به او گفت: «فردا به آرزويت می‎رسي و يك پسر واقعي می‎شوي.» پينوكيو خيلي خوشحال شد و تصميم گرفت روز بعد همة همشاگردي‎هايش را هم دعوت كند. پري هم برايش شير و چهار صد نان کره زده و دويست فنجان قهوه آماده كرد.
پينوكيو از پري مهربان اجازه گرفت به شهر برود و دوستانش را هم دعوت كند و شب نشده برگردد. پری قبول کرد و يك ساعت بعد پينوكيو همه ي دوستانش را به جشن دعوت كرده بود. البته بعضي از آنها نمي‎خواستند بيايند اما تا شنيدند در جشن نان گِرد كره مالي شده هست گفتند حتماً می‎آيند. پينوكيو فقط يكي از دوستان خيلي جان جاني‎اش به نام رومئو را دعوت نكرده بود. رومئو از بس لاغر و دراز و سرخ و سفيد بود شبيه فتيلة چراغ ِخواب شب بود. براي همين بهش می‎گفتند فتيله. فتيله تنبل‎ترين و شيطان‎ترين پسر كلاس بود اما چون پينوكيو شيفته‎اش بود سه بار رفته بود در خانه‎شان تا براي جشن دعوتش كند اما او را پيدا نكرده بود. براي همين به هر جا كه می‎دانست سر زد و بالاخره او را جلوي يك كلبة روستايي پيدا كرد و فوري به جشن فرداي خودش دعوت كرد. اما رومئو گفت كه نمي‎تواند بيايد. گفت: «مي‌خواهم امشب از اينجا بروم. مي‎روم به شادترين شهر جهان: شهر بازي. تو نمي‎آيي؟» پينوكيو گفت: «من نه، اصلاً.» فتيله گفت: «اشتباه می‎كني پسر، پشيمان می‎شوي ها. آنجا از درس و مدرسه خبري نيست. فقط بازي و تفريح می‎كنيم. هر روز سال هم تعطيل است.» پينوكيو گفت: «اما من به پري قول دادم پسرخوبي باشم و قبل از شب برگردم خانه.» فتيله اصرار كرد پينوكيو چند دقيقه ي ديگر هم بماند. پينوكیو پرسيد: «تنهايي می‎روي؟ چه جوري؟» فتيله گفت: «نه، صد تا پسر ديگر هستند. شب كالسكه می‎آيد ما را می‎برد. من هم منتظر كالسكه هستم.»
پينوكيو با حسرت به حرف‎هاي فتيله گوش می‎كرد اما با اينكه می‎خواست برگردد فتيله باز اصرار كرد يك كم ديگر بماند. پينوكيو پرسيد: «حالا مطمئني توي آن شهر مدرسه نيست؟» فتيله گفت: «حتي يك دانه هم نيست. چرا نمي‎آيي برويم؟» پينوكيو گفت: «نه آخر به پري مهربان قول دادم برگردم. خداحافظ!» اما چند قدم كه رفت دوباره برگشت و پرسيد: «حالا مطمئني آنجا هر روز تعطيل است؟» فتيله گفت: «آره مطمئنم.» پينوكيو گفت: «چه شهر خوبي!» بعد دوباره از فتيله خداحافظي كرد. اما به فتيله گفت: «اگر تا يك ساعت ديگر می‎رفتي می‎ماندم . البته ديگر دير شده، ديگر يك ساعت زودتر يا ديرتر فرق نمي كند.» و باز ماند.
حالا ديگر شب شده بود.كمي بعد ناگهان صداي پچ پچ صحبتِ بچه‎ها و بوق و كرنا آمد. فتيله گفت: «كالسكه آمد.» كالسكه رسيد اما بدون سر و صدا. چون دور چرخ‎هايش كتان و كهنه پيچيده بودند. دوازده جفت خر يك اندازه اما رنگ و وارنگ آن را می‎كشيدند. اما عجيب اين بود كه این ۲۴ تا خر به جاي نعل، چكمة سفيد چرمي داشتند. كالسكه‎چي هم آدم خيكي و كوتاه قدي بود كه صورتي گرد و كوچولو و خندان و صداي دلنشيني داشت. كالسكه پر از بچه‎هاي هشت تا دوازده ساله بود و جا نداشت. اما با اينكه همه تنگ هم نشسته بودند از شوق ِشهر بازي، هيچ كس غر نمي‎زد. فتيله از بي‎جايي روي ديرك خرها نشست. بعد كالسكه چي با زبان چرب و نرمش به پينوكيو گفت: «تو چي پسرجان؟ نمي‎آيي؟» پينوكيو گفت: «نه، همين‎جا می‎مانم. می‎خواهم بروم خانه و شاگرد نمونه بشوم.» اما فتيله و پسرهاي توي كالسكه داد زدند: «بيا برويم. به مان خوش می‎گذردها!» پينوكيو هم چند بار آه كشيد و بالاخره گفت: «جا بدهيد من هم بنشينم!» اما جاها همه پر بود. اين بود كه خواست روي يكي از خرها بنشيند. اما خر سمت راستي لگد محكمي به شكمش زد و پينوكيو روي زمين افتاد. كالسكه چي به خر چموش نزديك شد و وانمود كرد می‎خواهد با او حرف بزند اما با دندان گوشش را غلفتي كند! بعد گفت: «ديگر لازم نيست بترسي. من چند كلمه درگوشي باهاش حرف زدم و تمام شد!»
پينوكيو سوار شد و كالسكه راه افتاد. چند كيلومتري كه رفتند پينوكيو حس كرد يكي از خرها يواشكي حرف می‎زند. وحشت كرد. خر داشت می‎گفت: «ابله! يادت باشد بچه‎هايي كه به جاي درس، تفريح و بازي می‎كنند، دير يا زود بدبخت می‎شوند. روزي بيايد كه مثل من گوله گوله اشك بريزي.» پينوكيو پايين پريد. خر داشت مثل بچه‎ها گريه می‎كرد. پينوكيو تعجب كرد و موضوع را به كالسكه‎چي گفت. اما او گفت: «بيا برويم. نبايد وقتمان را با تماشاي گريه‎هاي اين خر تلف كنيم.»
نزديك صبح، آنها به شهر بازي رسيدند. شهر بازي پر از بچه و خنده و قهقهه و جيغ و داد بود. همه جا بچه‎ها به گردو بازي، توپ بازي و بازي‎هاي ديگر مشغول بودند. همه جا هم روي ديوار‎ها با زغال و غلط غلوط نوشته بودند: «ما مدرسه نمي‎خواهيم… مرگ بر رياضي!»
هنوز چيزي نگذشته بود كه بچه‎ها، قاتي بچه‎هاي ديگر و با همه دوست شدند. به پينوكيو واقعاً خوش می‎گذشت. حتي يك بار كه پينوكيو اتفاقي فتيله را ديد از خوشحالي بغلش كرد و گفت: «جداً كه خيلي آقايي!»
هفته‎ها به سرعت برق و به خوبي و خوشي می‎گذشت. اما يك روز صبح وقتي پينوكيو از خواب بلند شد و سرش را خاراند متوجه شد گوش‎هايش كمي دراز و مثل گوش خرها شده است! خيلي تعجب كرد. فوري لگن دستشويي‎اش را پر آب كرد و عكسش را در آب ديد. بعد ضجه زد و گريه كرد. اما هر چه بيشتر گريه می‎كرد گوش‎هايش درازتر می‎شد! بعد هم كم‎كم همه جايش مو در آورد. موش خرما كه در طبقه اول زندگي می‎كرد از جيغ و داد پينوكيو به اتاق او آمد. پينوكيو التماسش كرد كه معاينه‎اش كند و ببيند چش شده است. موش خرما نبض او را گرفت و گفت: «متأسفانه تب ِخركي گرفتي!» پينوكيو پرسيد: «اين ديگر چه جور تبي است؟» موش خرما گفت: «هيچي تا يكي دو ساعت ديگر می‎شوي يك كره خر درست و حسابي!» پينوكيو داد زد: «آخ بدبخت شدم! آخ بدبخت شدم!» موش خرما گفت: «پسر جان، كاري نمي‎شود كرد. در كتاب احكام عقلي نوشته شده پسرهاي تنبل و فراري از مدرسه كه كارشان همه‎اش بازي و تفريح است دير يا زود كره خر می‎شوند.»
پينوكيو يك كلاه نخي سرش گذاشت و به خانة فتيله رفت. اما ديد فتيله هم مثل او يك كلاه سرش گذاشته تا گوش‎هايش را كسي نبيند. فتيله گفت: «زانويم زخم شده بود، دكتر گفت بايد كلاه بگذاري سرت!» پينوكيو پرسيد: «گوش‎هايت طوري نشده؟» فتيله گفت: «نه اصلاً!» پينوكيو گفت: «فتيله جان فقط براي كنجكاوي می‎گذاري گوشهايت را ببينم؟» فتيله گفت: «چرا نگذارم. اما تو اول نشان بده.» اما پينوكيو پيشنهاد كرد هر دو با هم كلاههايشان را بردارند. وقتي هر دو كلاهشان را برداشتند فهميدند سر هر دو يك بلا آمده است. اما به جاي غصه خوردن هر دو شروع كردند به مسخره‎بازي و خنديدن. وسط خنده و قهقهه بود که ناگهان هر دو ديدند نمي توانند تلو تلو می‎خورند و بعد بي‎اختيار دولا شدند و چهار دست و پا روي زمين قرار گرفتند. بعد دستانشان تبديل به سُم شد و صورت‎هايشان كش آمد و تبدیل به پوزه شد. اما خفت‎بارترين لحظة زندگي‎شان وقتي بود كه هر دو دم در آوردند. پینوکیو و فتیله هر دو شروع به گريه و زاری كردند اما فقط می‎توانستند به جاي گريه عرعر كنند.
در همين موقع يكي از بيرون محكم در زد و گفت: «در را باز كنيد وگرنه بد می‎بينيد. من كالسكه‎چي هستم! همان كه شما را آورد به شهر بازي!»
كالسكه‎چي كه ديد آنها در را باز نمي كنند لگد محكمي به در زد و در چارتاق باز شد. بعد پينوكيو و فتيله را ناز و نوازش كرد و قشو كشيد و جلا داد. کارش که تمام شد افسار به گردنشان انداخت و آنها را به بازار برد. فتيله را به يك كشاورز فروخت و پينوكيو را به مدير يك سيرك. كشاورز می‎خواست از فتيله به جاي خرش كه روز قبل مرده بود استفاده كند! مدير سيرك هم می‎خواست پينوكيو در سيرك نمايش اجرا كند. پينوكيو را به طويله اي پر از كاه بردند. اما پينوكيو نه كاه می‎خورد نه يونجه. صاحبش هم او را به شلاق بست. پينوكيو گريه يعني عرعر! می‎كرد و می‎گفت: «دلم درد می‎گيرد! نمي خورم.» صاحبش كه زبان او را می‎فهميد گفت: «حتماً توقع داري به جاي كاه و يونجه، مرغ و ژلة گوشت بهت بدهم بخوري نه!» بعد در طويله را بست و رفت. پينوكيو چند ساعت ديگر چيزي نخورد اما وقتي گرسنگي خيلي بهش فشار آورد شروع كرد به خوردن يونجه و هر جوري بود آنها را قورت داد. وقتي می‎خورد با خودش گفت: «آخ اگر درس می‎خواندم الآن نان بُركي و سوسيس می‎خوردم!» بعد كم كم از گرسنگي كاه هم خورد! به زودي مدير سيرك آمد و پينوكيو را برد تا كارهاي نمايشي را يادش بدهد. پينوكيو هم مجبور بود با زبان خوش يا به زور همه چیز را ياد بگيرد. اما اين كار سه ماه طول كشيد. در اين مدت پينوكيو آنقدر شلاق خورد كه پوستش داشت ور می‎آمد.
بالاخره يك روز مدير سيرك در سرتا سر شهر پارچه هاي رنگي تبليغاتي نصب كرد و در آنها اعلام كرد سيرك می‎خواهد نمايشي جذاب برپا كند و همراه اين برنامه كره خر مشهور پينوكيو هم براي اولين بار روي صحنه ظاهر خواهد شد. شب ِ نمايش تماشاخانه غلغله بود و جا گير نمي‎آمد. سيرك پر از بچه‎هايي شده بود كه براي ديدن نمايش‎هاي پينوكيو آمده بودند و بي‎تابي می‎كردند. قسمت اول نمايش كه تمام شد مدير سيرك كه كتي مشكي و لباس چسبان سفيدي به تن داشت آمد و به مردم گفت كه پينوكيو قبلاً در حضور اعلي حضرت امپراتور و در تمام دربارهاي مهم اروپا برنامه اجرا كرده است! سپس وقتي پينوكيو ظاهر شد تماشاگران كف زدند و سوت كشيدند. سر تا پاي پينوكيو را براي اين مراسم تزيين كرده بودند: افساري از چرم براق با سگك و گل ميخ‎هاي برنجي به گردنش انداخته و گل كاملياي سفيد به گوش هايش آويخته بودند. يال‎هايش را حلقه حلقه كرده بودند و دور كمرش هم نوار پهني از طلا و نقره بسته بودند.
مدير نمايش كه شلاق دستش بود از پينوكيو خواست هر دو زانويش را خم کند و به زمين بچسباند و بعد روي چهار پايش بلند شود و دور صحنه راه برود. سپس پينوكيو يورتمه رفت و چهار نعل دويد. بعد با شنيدن صداي تير وانمود كرد كه زخمي شده است. تماشاگران كف زدند و برايش هورا كشيدند. با اين حال وقتي پينوكيو سرش را بلند كرد ناگهان چشمش به زن زيبايي بين تماشاچيان افتاد كه انگار خودِ پري مهربان بود. پينوكيو چنان از خوشحالي از خود بيخود شد كه داد زد: «پري مهربان! پري مهربان!» اما به جاي اين كلمات همه عرعر بلندي شنيدند و بچه‎ها خنديدند. مدير نمايش نيز براي ادب كردن پينوكيو با دستة شلاق به دماغ پينوكيو زد. پينوكيو دماغش را ليس زد و دوباره به جاي پري نگاه كرد اما پري غيبش زده بود. پينوكيو از ناراحتي اشك در چشمانش حلقه زد.
مدير نمايش اين بار از پينوكيو خواست از يك حلقه بپرد. پينوكيو دو سه بار سعي كرد اما نتوانست. بالاخره بار آخر پريد اما پاي راستش به حلقه گير كرد و ناگهان با سر در آن طرف حلقه به زمين افتاد. کمی بعد وقتي بلند شد فهميد چلاق شده است. و بعد كارگران سيرك آمدند و پينوكيو را یک راست به طويله بردند. بچه‎ها داد می‎زدند پينوكيو، پينوكيو را می‎خواهيم! اما مدير سيرك اعتنايي به آنها نكرد. روز بعد دامپزشك آمد و گفت پينوكيو تا آخر عمر چلاق می‎ماند. براي همين مدير سيرك به مِهتر گفت: «خرِ لنگ، نان خور اضافي است. ببرش بازار بفروشش!» در بازار يك نفر پينوكيو را نه براي كار بلكه براي استفاده از پوستش به بيست لير خريد. بعد او را به لب دريا برد و سنگي به گردنش بست و طنابي به پايش انداخت. بعد او را به دريا انداخت تا خفه شود و پوستش را برای درست کردن طبل بكند. پينوكيو هم چون سنگين شده بود فوري ته آب رفت.
پنجاه دقيقه بعد صاحب خر، طنابي را كه به پاي پينوكيو بسته شده بود بالا كشيد. اما يكدفعه به جاي كُره خرِ مُرده، يك آدمك چوبي زنده از آب در آمد! مرد كه از تعجب چشمانش چارتا شده بود گفت: «پس كره خر چه شد؟» پينوكيو گفت: «من خودم هستم.» صاحب خر گفت: «مرا دست می‎اندازي بچه پررو؟ من مسخرة دست تو نيستم!» پينوكيو گفت: «اگر می‎خواهي راستش را بگويم طناب را از پايم باز كن.» مرد طناب را باز كرد. پينوكيو هم گفت كه چگونه خر شده است. بعد گفت وقتي ته دريا بوده ماهي‎ها پوست و گوشت خرانة او را خوردند و وقتي ديدند چوب او را نمي شود خورد او را رها كردند و رفتند. صاحب خر گفت: «حالا از كجا يك پوست ديگر گير بياورم تا باهاش طبل درست كنم؟» پينوكيو گفت: «ناراحت نشو خر توي اين دنيا زياده!» مرد كفري شد و گفت: «من بيست لير بالاي تو پول دادم. پولم می‎خواهم. حالا که این جور شد می‎برمت بازار جاي هيزم می‎فروشم!» اما پينوكيو جستي در آب زد و شناكنان از آنجا دور شد.
وقتي خيلي از ساحل دور شد به نظرش رسيد كه وسط دريا يك صخره است. بالاي صخره هم يك بز زيبا كه رنگ پشم‎هايش مثل رنگ موهاي پري مهربان، آبي بود ايستاده بود و بع‎بع‎كنان به او می‎گفت نزديك تر شود. پينوكيو با تمام توان به طرف صخره رفت اما در وسط راه سر يك هيولاي وحشتناك كه همان نهنگ غول پيكر بود از آب بيرون آمد. پينوكيو داشت زهره ترك می‎شد. بز خوشگل گفت: «زودباش پينوكيو! هيولا بالا سرت است.» حتي روي دريا خم شد تا او را از دريا بالا بكشد اما نهنگ، پينوكيو را مثل زردة تخم مرغ هورتي بالا كشيد.
پينوكيو با سر در معدة نهنگ افتاد و بيهوش شد. وقتي به هوش آمد ديد همه جا مثل مركّب سياه و ساكت است. فقط گاهگاهي تندبادي به صورتش می‎خورد كه پينوكيو فهميد باد‎ها از شش‎هاي نهنگ است كه تنگي نفس دارد. پينوكيو كه فهميده بود در دل نهنگ گير افتاده شروع به گريه و زاري كرد و داد زد: «كمك! كمك!» ناگهان ماهي تني كه نهنگ با پينوكيو قورتش داده بود از توي تاريكي گفت: «بدبخت! كي می‎تواند در دل ِ نهنگ سه كيلومتري، نجاتت بده؟» پينوكيو گفت: «پس چكار كنيم؟» نهنگ گفت: «هيچ كار! تسليم سرنوشتمان می‎شويم. صبر می‎كنيم تا نهنگ هضممان كند.» پينوكيو زد زير گريه و گفت: «اما من نمي‎خواهم بميرم!» در همين موقع احساس كرد از دور سوسوي نوري را می‎بيند. براي همين به ماهي گفت: «می‎روم تا ببینم این نور چيه. شايد كسي باشد و راه فرار نشانم بده.» و از او خداحافظي كرد و رفت.
وقتي به نور رسيد ديد نور از شمعي است كه داخل يك بطري سبزرنگ می‎سوزد. بطري نيز روي يك ميز بود. پيرمردي پشت ميزنشسته بود و ماهي زنده می‎خورد. پينوكيو با ديدن پدر جپتو از شادي زياد نمي دانست بخندد يا گريه كند. دستانش را دور گردن پيرمرد انداخت و داد زد: «بابا جان بالاخره پيدايت كردم بابا!» جپتو گفت: «يعني درست می‎بينم؟ پينوكيوي عزيز خودم است؟» پينوكيو داستان ماجراهايش را تعريف كرد و گفت كه او را يك بار در ساحل ديده است. جپتو هم گفت: «آره من هم تو را شناختم. اما دريا توفاني بود و من در آب افتادم و نهنگ مثل كلوچه قورتم داد.» پينوكيو پرسيد: «چند وقت است اينجا هستيد؟» جپتو گفت: «دو سالي می‎شود. در همان طوفاني كه قايق من چپه شد، يك كشتي هم غرق شد و نهنگ كشتي را هم يك لقمه كرد. خوشبختانه كشتي پر از كنسرو و خوراكي و شمع و كبريت و چيزهاي ديگر بود. با آنها بود كه من توانستم دو سال اينجا زنده بمانم. اما آذوقه‎هايم ته كشيده، اين شمع هم كه می‎سوزد آخرين شمع من است!»
پينوكيو گفت: «پس باباجان نبايد وقت را تلف كنيم. بايد از دهان نهنگ خودمان را به دريا بيندازيم و شنا كنيم.» جپتو گفت: «اما من شنا كردن بلد نيستم.» پينوكيو گفت: «ولی من بلدم. شما می‎نشينيد روي كولم و من می‎برمتان ساحل.»
پينوكيو شمع را در دست گرفت و جلو افتاد. آنها از شكم و معدة نهنگ گذشتند و به حلقوم گندة آن رسيدند. نهنگ كه پير بود و تنگي نفس و تپش قلب داشت موقع خواب مجبور بود دهانش را باز بگذارد. پينوكيو و جپتو هم از دهان نهنگ، در آب پريدند. دريا مثل روغن صاف بود و پينوكيو در حالي كه جپتو را روي كولش گذاشته بود شناكنان از آنجا دور شد. آنها رفتند و رفتند اما هر چه می‎رفتند از ساحل و خشكي خبري نبود. هر دو وحشت كرده بودند. بالاخره پينوكيو كه ديگر ناي شنا كردن نداشت گفت: «بابا، بابا، كمكم كن… دارم می‎ميرم!» چيزي نمانده بود كه هر دو غرق شوند كه ناگهان صدايي گفت: «كي دارد می‎ميرد؟» صدا صداي همان ماهي تني بود كه قبلاً با پينوكيو در دل نهنگ بود. ماهي تن فوري آنها را سوار كرد. پينوكيو از او پرسيد: «چطوري فرار كردي؟» ماهي تن گفت: «من هم مثل تو فرار كردم. تو راه را نشانم دادي و من هم بعد شما فرار كردم.» بعد ماهي تن هر دوي آنها را سالم به ساحل رساند. پينوكيو هم از خوشحالي او را بوسيد و از او خداحافظي كرد. ماهي تن هم احساساتي شد و گريه كرد.
ديگر صبح شده بود. پدرجپتو به پينوكيو تكيه داد و هر دو رفتند تا به يك كلبة روستايي برسند. اما در راه باز سر و كلة روباه و گربه پيدا شد. با و جود این، اين بار گربه واقعاً نابينا و روباه چلاق شده بود. آنها به بدبختي و فلاكت افتاده بودند. روباه به پينوكيو گفت: «پينوكيو جان يك كمي هم به ماي عليل و ذليل کمک كن!» پينوكيو گفت: «گم شويد حقه بازها! من ديگر گول شما را نمي‎خورم.»
بعد بدون اینکه با آنها دعوا کند با جپتو رفت. صد قدم بعد در آخر جاده آنها به یک کلبة روستایی که وسط یک مزرعه بود رسیدند و در زدند. صدایی گفت: «کلید را بچرخانید، در باز می‎شود.» اما وقتی آنها وارد کلبه شدند کسی را ندیدند. نمی‎دانستند صاحبخانه کجاست. بعد صدایی از سقف آمد و آنها جیرجیرک سخنگو را دیدند. صاحب آن کلبه جیرجیرک بود. پینوکیو گفت: «جیرجیرک جانم! جیرجیرک جانم! به بابای بیچاره‎ام رحم کن.» جیرجیرک اولش از دست پینوکیو ناراحت بود اما وقتی پینوکیو به خاطر کارهای گذشته‎اش از او معذرت خواست جیرجیرک هم او را بخشید. بعد پینوکیو از او پرسید: «اما تو چطوری این کلبة قشنگ را خریدی؟» جیرجیرک گفت: «کلبه را یک بز پشم آبی زیبا به من داده. بزه خیلی هم غصه‎دار بود. انگار می‎گفت بیچاره پینوکیو، دیگر هیچ وقت نمی‎بینمش.» پینوکیو گفت: «واقعا؟ پری جانم بوده.» و نشست و گریه کرد. اما کمی بعد بلند شد و جای خواب بابایش را درست کرد و نشانی یک مزرعه را از جیرجیرک گرفت تا برود و یک لیوان شیر برای جپتو بیاورد. اما وقتی به آن مزرعه رسید باغبان از او پول خواست. پینوکیو گفت: «اما من اصلاً پول ندارم.»
پینوکیو برگشت که برود. باغبان گفت: «صبرکن، حاضری به جایش برایم تلمبه بزنی و به اندازة صد سطل آب از انبار بالا بکشی تا به باغم آب بدهم؟» پینوکیو گفت البته که حاضرم.
وقتی پینوکیو صد سطل آب بالا کشید خیس عرق شده بود. باغبان گفت: «راستش قبلاً این کار را کرّه خرم برایم انجام می‎داد، اما حالا دیگر بیچاره دارد می‎میرد…» پینوکیو پرسید: «می‎شود قبل از رفتن کرّه خرتان را ببینم؟» باغبان گفت: «البته که می‎شود.» و او را پیش کره خرش برد. قیافة کره خر برای پینوکیو خیلی آشنا بود! وقتی با او حرف زد فهمید کره خر، همان دوستش فتیله است. پینوکیو با دیدن فتیله که داشت می‎مرد خیلی گریه کرد. بعد لیوان شیر گرمی از باغبان گرفت و برای پدر ناخوشش برد.
پنج ماه کار ِ پینوکیو همین بود. به علاوه حصیر بافی یاد گرفت و با پولی که با سختکوشی، از راه حصیر و سبدبافی جمع کرد، توانست برای پدرش صندلی چرخداری بخرد و وسایل راحتی او را فراهم کند. مدتی بعد یک روز چهل لیری را که پس انداز کرده بود، برداشت تا به بازار برود و برای خودش لباس نو بخرد، اما وسط راه وقتی خوشحال و خندان به بازار می‎رفت، خدمتکارِ پری مو آبی یعنی حلزون را دید. ذوق‎زده شد و با خوشحالی از او پرسید: «پری مهربان کجاست؟ می‎توانم ببینمش؟» حلزون گفت: «پری مریض است و روی تخت بیمارستان افتاده و حتی پول ندارد لقمة نانی بخرد.» پینوکیو وحشت کرد. گفت: «پری بیچاره! اما من فقط چهل لیر پول دارم. بیا بگیر ببر برای پری.» حلزون گفت: «پس کتِ نوی خودت چی می‎شود.» پینوکیو گفت: «کت نو می‎خواهم چکار؟ اگر لازم باشد حتی این لباس کهنه‎ام را هم می‎فروشم تا به پری مهربان کمک کنم. دو روز دیگر هم برگرد اینجا تا دوباره بهت پول بدهم. زود باش برو!»
آن شب پینوکیو تا نیمة شب بیدار ماند و به جای هشت زنبیل حصیری، شانزده زنبیل بافت. بعد خوابید و پری مهربان را به خواب دید. پری در خواب او را بوسید و گفت: «به خاطر قلب پاکی که داری می‎خواهم به تو پاداش بدهم. پینوکیو باز هم تلاش کن. حتماً خوشبخت می‎شوی پسرم.»
پینوکیو صبح که بیدار شد دید دیگر آدمک چوبی نیست و خیلی تعجب کرد! پسری شده بود مثل پسرهای دیگر. دیوار کلبه‎شان هم ناپدید شده بود و پینوکیو در اتاق قشنگی خوابیده بود. پینوکیو از خوشحالی حال خودش را نمی‎فهمید. تندی شروع به پوشیدن لباس‎های قشنگی که کنار تختش بود کرد اما هنوز لباس‎ها را درست تنش نکرده بود که دید در جیبش یک کیسة سکه است. کیسه را از جیبش در آورد و دید روی آن نوشته: «پری مو آبی چهل لیر پینوکیوی عزیزش را به او برمی‎گرداند.»
اما در کیسه به جای چهل سکة مسی، چهل سکة طلای برّاق و نوی نو بود. بعد پینوکیو رفت و خودش را در آینه دید. اولش فکر کرد عوضی می‎بینند. چون به جای آن آدمک چوبی، پسرک شادابی با موهای خرمایی و چشمان آبی در آینه بود.
پینوکیو که کاملاً گیج شده بود به اتاق بغلی رفت. پدر جپتو نیز مثل آن موقع‎ها سالم و سرحال بود و داشت روی چوبی کنده کاری می‎کرد. پینوکیو دستانش را دور گردن پدرش انداخت و او را غرق بوسه کرد. پرسید: «چرا یکدفعه همه چیز عوض شد پدر؟»
جپتو گفت: «به خاطر کارهای خوبی که تو کردی بود پسرم.»
پینوکیو پرسید: «پس پینوکیوی چوبی کجاست؟»
بابایش گفت: «اوناها، آنجاست.»
پینوکیو آدمک چوبی را دید که سرش یک طرف و دستانش در هوا آویزان بود و به صندلی تکیه داده بود. بعد در حالی که به آدمک چوبی نگاه می‎کرد، با خوشحالی گفت: «واقعاً که چه ریخت و قیافة مسخره‎ای داشتم بابا. خوشحالم که پسر خوبی شدم.» 

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *