شیر که سلطان جنگل بود، کمکم داشت پیر میشد. او دیگر نه میتوانست خوب بدود و نه خوب شکار کند. بیشتر روزها گرسنه بود و به قارقور شکمش گوش میداد. شیر که روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشد، با خودش فکر کرد: «هرطور شده باید برای خودم فکری بکنم. اگر همینطوری گرسنه بمانم خیلی زود خواهم مُرد.»
شیر روزها با خود فکر کرد و فکر کرد و بالأخره یک روز به این نتیجه رسید که برای خودش معاون پیدا کند. با خودش گفت: «هیچکسی بهتر از روباه نیست. او خیلی زیرک و باهوش است و خیلی خوب میتواند به من کمک کند.»
شیر به سوی لانه روباه حرکت کرد و او را صدا زد و گفت: «دوست عزیز! تو عاقلی و باهوشی، برای همین من از تو خوشم میآید و میخواهم که وزیرم باشی و در کارها راهنماییام کنی.»
روباه به شیر اطمینان نداشت، اما چون سلطان جنگل بود، مجبور شد حرفش را قبول کند و وزیر او شود. روباه به شیر تعظیم کرد و گفت: «سرورم! من پیشنهاد شما را میپذیرم و از این لحظه خدمتگزار شما هستم. حالا بفرمایید چه کاری باید برایتان انجام بدهم؟»
شیر سینهاش را صاف کرد و درحالی که میخواست خودش را بسیار قدرتمند نشان بدهد به روباه گفت: «میدانی که من سلطان جنگل هستم. سلطان نباید خودش را خسته کند و دنبال شکار برود، چون کارهای مهمتری دارد. از امروز تو باید به جای من به شکار بروی و هر روز حیوانی چاق و چله برایم بیاوری. فکر نمیکنم این کار برای تو مشکل باشد.»
روباه گفت: «بله قربان! هرچه شما بفرمایید انجام میدهم.»
روباه این را گفت و از آنجا دور شد. هنوز کمی راه نرفته بود که الاغی چاق را دید. به طرف او رفت و گفت: «دوست عزیز کجا بودی؟ روزهاست که دنبالت میگردم.» الاغ که از حرف روباه تعجب کرده بود، گفت: «من همینجا بودم، اما تو برای چه دنبال من میگشتی؟ با من کار داری؟»
روباه گفت: «خبر مهمی برایت دارم. تو از امروز خوشبختترین الاغ جهان هستی، زیرا شیر سلطان جنگلی از تو خواسته نزد او بروی و نخستوزیرش باشی.»
الاغ اسم شیر را که شنید لرزید و گفت: «شیر؟! نَه، نَه، من از او میترسم. او مرا میکشد و میخورد. من اصلاً به درد این مقام نمیخورم، دست از سر من بردار و برو.»
روباه با چربزبانی گفت: «اما سلطان در آرزوی دیدن توست. او درباره عقل و سختکوش و مهربانی تو خیلی چیزها شنیده و دوست دارد هرچه زودتر نزدش بروی.»
الاغ بیچاره با خودش فکر کرد: «شاید حق با روباه باشد.» پس رو به روباه کرد و گفت: «باشد، قبول میکنم. پس راه بیفت تا زودتر پیش سلطان برویم.»
روباه خندید و گفت: «آفرین بر تو! واقعاً که عاقل هستی و به سوی خوشبختی میروی. سلطان حتماً از دیدارت خیلی خوشحال میشود.»
الاغ همراه روباه راه افتاد، اما همین که به لانه شیر نزدیک شدند، ترس او بیشتر و بیشتر شد. برای همین، وقتی پیش شیر رسیدند دورتر از او ایستاد و جلو نرفت. روباه که میدانست الاغ میترسد، رو به شیر کرد و گفت: «قربان! نخستوزیر خجالتی است، به همین دلیل جلو نمیآید.»
شیر گفت: «اتفاقاً من از اینجور رفتار خیلی خوشم میآید. حالا که او خجالت میکشد، من پیش او میروم.»
شیر به سوی الاغ حرکت کرد، اما الاغ تا چشمش به او افتاده از ترس دوید و فرار کرد. شیر که غذای خوشمزهای را از دست داده بود، نعره کشید و فریاد زد: «ای روباه بدجنس! تو به من کلک زدی. حالا فوری برو و آن الاغ را برگردان و گرنه خودت را میخورم».
روباه که از غرش بلند شیر ترسیده بود با دستپاچگی گفت: «چشم! شما آرام باشید، من او را برمیگردانم، اما وقتی برگشت، اجازه بدهید به اندازه کافی به شما نزدیک شود بعد به او حمله کنید.»
روباه این را گفت و برای پیدا کردن الاغ راه افتاد و او را در گوشهای پیدا کرد. با خونسردی جلو رفت و گفت: «آخر تو چه جور الاغی هستی؟ چرا اینجوری فرار کردی؟ هیچکس از خوشبختی فرار نمیکند.»
الاغ گفت: «ولی من ترسیدم. فکر کردم شیر میخواهد مرا بکشد.»
روباه خندید و گفت: «اگر او میخواست تو را بکشد، خب این کار را میکرد. خودت خوب میدانی که کسی نمیتواند از دست او جان سالم به در ببرد. سلطان میخواست رازی را در گوش تو بگوید. رازی که دوست نداشت حتی من هم آن را بشنوم. حالا با من بیا و از او معذرتخواهی کن. اگر نخستوزیر سلطان بشوی بعد از او قویترین حیوان جنگل خواهی بود و همه حیوانات از کوچک و بزرگ به تو احترام خواهند گذاشت.»
الاغ باز هم گول حرفهای روباه را خورد و راضی شد تا پیش شیر برگردد.
وقتی به آنجا رسیدند، شیر با اینکه بسیار گرسنه بود، سعی کرد عجله نکند. این بود که لبخندی زد و گفت: «خوش آمدی. فرار کردن تو درست نبود. جلوتر بیا که از امروز تو نخستوزیر من هستی.»
الاغ به شیر نزدیک شد. ناگهان شیر روی او پرید و او را کشت. شیر از روباه تشکر کرد، اما همینکه خواست غذا خوردن را شروع کند، روباه جلو آمد و گفت: «قربان! میدانیم که بسیار گرسنه هستید، اما پادشاهان همیشه قبل از خوردن غذا، خودشان را تمیز میکنند.»
شیر گفت: «حق با توست. من میروم تا خودم را تمیز کنم. تو هم اینجا باش و از غذای من مواظبت کن.»
شیر به سوی آب رفت و روباه کنار الاغ مرده ایستاد. او که خیلی گرسنه بود با خودش گفت: «من آن همه زحمت کشیدم تا این الاغ را راضی کردم و به اینجا آوردم پس بهترین قسمت آن سهم من است.»
روباه این را گفت و سر الاغ را شکافت و مغز او را خورد. شیر خودش را شست و برگشت. وقتی سر الاغ را دید، گفت: «چه کسی به اینجا آمده؟ سَر الاغ چرا شکافته است؟»
روباه گفت: «من اینجا بودم، کسی به اینجا نیامد. مگر یادتان رفته خودتان محکم به سر الاغ کوبیدید تا او را بکشید؟ خب، با ضربهای که شما بر سرش زدید سر او شکافته شد.»
شیر ساکت شد و شروع به خوردن الاغ کرد، اما ناگهان داد زد و گفت: «مغز الاغ چه شده؟ من میخواهم اول مغز خوشمزه او را بخورم.»
روباه با خنده گفت: «مغز؟! اما سرورم الاغها که مغز ندارند. اگر این الاغ مغز داشت که بار دوم دوباره پیش شما برنمیگشت.»
شیر کمی فکر کرد و مشغول خوردن الاغ بیچاره شد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…
اسم نویسنده قصه رو میشه بگید