در ميان ديگر ساختمانهاي عمومي شهر عمارتي قراردارد که محل نگهداري مستمندان است. در روز و تاريخي که نيازي به ذکر آن نيست در اين نوانخانه نوزادي به کمک جراح محل و به سختي تمام پا به عرصه وجود نهاد. همينکه نوزاد اولين فرياد را که نشانه موجوديت او بود کشيد زني جوان و ناتوان با چهرهاي رنگ باخته سر از بالش بلند کرد و با صداي ضعيفي گفت: «بگذاريد بچهام را ببينم و بميرم» با شنيدن اين حرف جراح با محبتي که از او انتظار نميرفت گفت: «اوه! شما نبايد درباره مرگ حرفي بزنيد».
پرستار پيري که بر بالين زن حضور داشت سعي کرد زن جوان را با گفتن کلماتي تسکين دهد. طبيب نوزاد را در آغوش مادرش نهاد و زن پس از بوسه سردي که بر پيشاني بچه نهاد به لرزه درآمد و به پشت روي تخت افتاد و مرد.
طبيب ضمن اينکه دستکشها را به دست ميکرد و آماده رفتن ميشد متفکرانه گفت: «خانم پرستار، اگر بچه گريه کرد لازم نيست دنبال من بفرستيد. ممکن است داد و فريادش شما را ناراحت کند در اينصورت قدري شير توي حلقش بريزيد» سپس درباره مادر بچه از پرستار سؤال کرد، معلوم شد شب گذشته او را كه با كفشهاي پاره در خيابان افتاده بود پيدا کردهاند و به دستور مدير به نوانخانه آوردهاند. طبيب دست چپ جسد را بلند كرد و در حالي كه سرش را تكان ميداد گفت: «همان داستان قديمي، هيچ انگشتر عروسي هم در دست ندارد…»
بعد از رفتن پزشک، پرستار پير پيراهن مندرسي به تن نوزاد کرد و به اين ترتيب طفل در جايگاه اجتماعي ويژه خود قرار گرفت، پسري يتيم، بيپناه، موجودي سيهروز و گرسنه که از اين پس بايد در تمام دنيا توسري بخورد و تحقير شود و هيچ کس هرگز دست نوازش بر سرش نکشد. تا مدتها همه ترديد داشتند اين طفل زنده بماند و لزومي داشته باشد که برايش نامي برگزينند.
در طي هشت يا ده ماه آينده اليور دستخوش جريان منظمي از نيرنگ و حقهبازي بود. بچه به شير احتياج داشت. مسئولين نوانخانه از مقامات بالاتر خواستند چارهاي بينديشند. آنگاه تصميم براين شد که اليور را به «پرورشگاه» يا به عبارتي به شعبهاي از نوانخانه بفرستند. در آن جا بيست سي کودک، برخلاف قوانين نگهداري مستمندان، به سرپرستي خانم کهنسالي به نام خانم مان روي هم وول ميخوردند. گرچه اين خانم بابت هر کودک هفتهاي هفت پنس و نيم ميگرفت که براي نگهداري بچه کاملاً کفايت ميکرد ولي او کودکان را با غذايي کمتر از مقرري معمولي و در وضعيتي اسفبار نگهداري ميکرد.
هشتاد و پنج درصد از اين کودکان بر اثر بيغذايي و سرماخوردگي بيمار ميشدند يا براثر غفلت ميان آتش ميافتادند يا بر اثر حوادث ديگر از پا درميآمدند. گاه و بيگاه هيئتي براي بازرسي به پرورشگاه ميرفتند ولي همواره روز قبل خبر عزيمت آنها به گوش پيرزن ميرسيد و زماني که آنها وارد ميشدند کودکان همگي تميز و شُسته رُفته بودند!
اليور در آستانه ۹ سالگي طفلي رنگ پريده و لاغر، كوتاه و حقير بود. ولي طبيعت يا وراثت او را صاحب روحيهاي نيرومند کرده بود. آن روز آغاز نهمين سال زندگي او بود. همان روز او به همراه دو کودک ديگر پس از خوردن کتک مفصلي حبس شده بودند زيرا مرتکب اين گناه بزرگ شده بودند که خيال ميکردند گرسنهاند. در همان موقع بود که خانم مان به طور غيرمنتظره متوجه شد بازرس بمبل قصد ورود به محوطه باغ را دارد از اين رو به مستخدمه خود گفت زود اليور و آن دو بچه را بيرون بیاورد و تر و تميز کند، و خود با عجله به استقبال بازرس رفت و با تعارف و تشريـفات آقاي بمبل را که مردي تنومند و آتشي مزاج بود به اطاق نشيمن کوچکي برد.
آقاي بمبل کلاه و عصايش را خيلي رسمي روي ميز گذاشت و پس از اينکه با اصرار خانم مان پذيرايي خوبي شد از جيب خود دفترچهاي بيرون کشيد و گفت: «حال برويم سر کارمان، خوب پسري که بر او نام اليورتويست نهاديم امروز نه ساله ميشود، با وجود جايزهاي به مبلغ ۹ پوند که بعدها به ۲۰ پوند ترقي داده شد و تلاش بسيار از طرف ما، موفق به کشف هويت پدر و مادرش نشديم». خانم مان با بهت زدگي گفت: «پس اين اسم را براي او چطوري معيّن کردند؟» بازرس با غروري تمام گفت: «اين اسم را من برايش ساختم! ما براي بچههاي عزيز خودمان به ترتيب حروف الفبا اسم درست ميکنيم. چون اين يکي به حرف «ت» رسيد او را تويست ناميدم».
خانم مان گفت: «شما واقعاً شخص فاضل و اديبي هستيد» بازرس که از اين تعارف خوشش آمده بود ادامه داد: «اليور سنش زيادتر از آن شده که ديگر اينجا بماند… هيئت مديره تصميم گرفته او را به نوانخانه منتقل سازد و من چنين مأموريتي دارم، او را نزد من بياوريد» پس از شستشوي سريع اليور او را به خدمت آقاي بمبل آوردند. بعد از تشريفات مختصري که نشان دهد اليور از ترک آن خانه خيلي متأسف است، خانم مان چهرۀ کودک را غرق بوسه کرد و قدري نان وکره برايش آورد البته از ترس اينکه مبادا هنگام ورود به نوانخانه قيافهاش خيلي گرسنه به چشم بخورد. اليور کلاه قهوهاي رنگ نوانخانه را بر سر نهاد و به همراه آقاي بمبل از پرورشگاه بيرون آمد. همينکه در باغ پشت سر او بسته شد احساس غربت و بيکسي در قلب کودکانه او پديدار شد.
طبق سياست جديد هيئت مديره، تمام فقرا و تهيدستان نوانخانه بايد کار ميکردند و روزانه از آش رقيقي که با قدري آردجو و آب درست ميشد تغذيه ميشدند. هفتهاي دو روز به آنها پياز و روزهاي يکشنبه هم مختصري گوشت ميدادند…
اطاقي که بچهها در آن غذا ميخوردند تالاري بزرگ و سنگي بود که ديگ مسي بزرگي در انتهاي آن قرار داشت. مردي به کمک دو زن آش را بين بچهها تقسيم ميکرد. به هر بچه فقط يک پياله ميدادند. در روزهاي عيد مختصري نان هم به اين غذا اضافه ميشد. بچهها همواره گرسنه بودند.
اليور و دوستانش مدت سه ماه درد گرسنگي را تحمل کردند، سرانجام يکي از بچهها که نسبت به سنش قد بلندي داشت و به چنين گرسنگي سختي خو نگرفته بود (زيرا پدرش دکان طباخي کوچکي داشت) به رفقايش گفت که اگر روزانه غذاي اضافي به او نرسد طفلي را که در کنار او ميخوابد ـ و تصادفاً کودک خردسال و ضعيفي بود ـ خواهد خورد. اين پسر چشمان گرسنه و وحشي داشت و بچهها حرفش را باور کردند. براي تعيين فردي که پيش آشپز رفته غذاي اضافي طلب کند قرعه کشيدند و قرعه به نام اليور افتاد. همان شب اليور که کودکي مفلوک و گرسنه بود به اصرار بچهها بعد از شام به سوي آشپز رفت و تقاضاي مقدار ديگري غذا کرد. اين درخواست چنان غيرعادي و امري وحشتناک جلوه ميکرد که آشپز رنگ از چهره باخت. به تصميم هيئت مديره اليور زنداني شد و چون کودکي سرکش به نظر ميآمد روز بعد اعلاني به در بزرگ نوانخانه نصب شد مبني بر اينکه به هر کس اليور را از آنجا ببرد ۵ پوند جايزه داده خواهد شد.
در طول يک هفتهاي که اليور زنداني بود هر روز بايد زير تلمبه آب سر حياط آب تني میکرد، در اين زمان ضربات عصاي آقاي بمبل مانع از سرماخوردگي او ميشد. يک روز در ميان هم او را به سالن نهارخوري ميبردند و در حضور کودکان ديگر شلاق ميزند تا درس عبرتي باشد براي ديگران…
يک روز صبح آقاي گمفيلد که بخاري پاککن بود، گزارش به «هاي استريت» افتاد. او که به فکر بدهيهايش بود با ديدن اعلان خوشحال شد. هيئت مديره نوانخانه پس از مدتي بحث و گفتگو و يادآوري اين نکته که آقاي گمفيلد متهم است سابقاً سه چهار بچه را درحين لوله پاککني نفله کرده است توانستند او را راضي کنند فقط سه پوند و ده شيلينگ بگيرد و اليور را به شاگردي ببرد.
سر و وضع اليور را مرتب کردند و براي تنظيم اسناد او را به محضر بودند. چهره مرعوب و هراسان کودك در حضور قاضي موجب شد که قاضي در لحظه آخر از امضاي اسناد خودداري کند و چون نظر اليور را جويا شد او که از چهرۀ گمفيلد پير و اخمو خيلي ترسيده بود با تضرع گفت حاضر است او را به همان اتاق تاريک برگردانند، گرسنه نگه دارند، کتکش بزنند ولي او را همراه آن پيرمرد نفرستند…. به اين ترتيب اليور مجدداً به نوانخانه بازگردانده شد و صبح روز بعد همان اعلان قبلي به در نوانخانه نصب شد.
رسم عمومي خانوادههاي بزرگ اين بود که وقتي موفق نميشدند و هيچ اميدي هم نداشتند براي فرزند خود کار و کسبي پيدا کنند او را به سفر دريا ميفرستادند. هيئت مديره نيز تنها راه خلاصي از دست اليور را در اين ديدند که او را همراه کشتي تجاري کوچکي رهسپار بندري ناسالم و بدآب و هوا کنند. آقاي بمبل مأمور شد تحقيقاتي کند و ناخدا يا کشتيباني پيدا کند که در جستجوي پادوي بيکس و کاري باشد. هنگامي که او به نوانخانه آمد تا نتايج بررسيهاي خود را به اطلاع هيئت مديره برساند با آقاي سوربري، تابوتساز محل، مواجه شد. آقاي سوربري مردي قدبلند و باريک اندام بود که لباسي سياه و نخنما به تن و جورابي وصلهدار به پا داشت…. با اينکه قيافه خندهرويي نداشت به طور کلي آدم شوخطبعي بود. بعد از صحبتهاي نسبتاً مفصلي که در باب کسب و کار تابوتساز و مشتريان دائمي وي بين آقاي بمبل و آقاي سوربري صورت گرفت او اظهار داشت حاضر است براي مدتي اليور را به شاگردي خود بپذيرد.
بدين ترتيب اليور بدون هيچ تشريفاتي به مغازۀ تابوتساز رفت. خانم سوربري با ديدن چهرۀ لاغر و جثه کوچک اليور گفت: «اي واي! اينکه خيلي بچه است» و اضافه کرد که بچههاي نوانخانه هيچ صرفهاي ندارند زيرا معمولاً بيشتر از ارزش خودشان ميخورند. او که ظاهراً با بيميلي تسليم تصميم شوهرش شده بود اليور را به ميان اتاق مرطوب و تاريکي در کنار زغالداني برد. در اين دخمه که ظاهراً مطبخ عمارت بود دخترکي ژوليده نشسته بود. خانم سوربري گفت: «شارلوت، قدري ازغذاي سردي که براي سگمان تريپ گذاشتهايم به اين بچه بده» و خودش با تحير منظرۀ بلعيده شدن غذاي سگ توسط اليور را تماشا کرد. سپس او را به داخل مغازه برد و گفت: «از اين پس بايد زير پيشخوان بخوابي و اميدوارم اهميتي ندهي که وسط تابوتها ميخوابي!»
شب اول اليور در ميان وحشت و هراس خود را به ديوار مغازه که فضايش از بوي تابوت اشباع شده بود، فشرد و آرزو کرد اي کاش اين بستر تابوت او ميشد تا ميتوانست در صحن کليسا به خوابي آرام و ابدي فرو رود.
صبحگاه اليور با صداي لگد محکمي که به در دکان خورد بيدارشد. وقتي با عجله در را باز کرد با پسربچه بزرگي روبرو شد که در حال تهديد او به کتک خوردن بود. پسرک خود را چنين معرفي کرد: «من آقاي نوح کليپول هستم و تو هم بايد از من اطاعت کني». نوح در يکي از مؤسسات خيريه بزرگ شده بود و سالها بود که بچههاي محل او را دست ميانداختند و به او لقب «بچه خيريه» داده بودند. حال که دست تصادف کودکي يتيم و بيکسي سرراه او قرار داده بود فرصتي بود که نوح با يادآوري بيپدر و مادر بودن اليور به او کودک را مورد اهانت و آزار دائمي قرار دهد… بعد از حدود يک ماه که از اقامت اليور در مغازۀ تابوتساز ميگذشت، آقاي سوربري همسرش را راضي کرد که چهرۀ مغموم اليور براي شرکت در مراسم عزاي كودکان بسيار مناسب است و اگر قدري بيشتر مراقب او باشند حتماً در آتيه از وجودش نفع زيادي خواهند برد. به زودي فرصتي فراهم شد که تابوتساز اليور را به رموز کسب و کار خود آگاه کند.
آقاي بمبل سفارش تابوتي براي زني، که در يكي از محلههاي فقيرنشين شهر مرده بود، داد و تابوتساز اليور را همراه خود به آن محل برد. همسر زني كه بر اثر گرسنگي و سرما تلف شده بود مردي لاغر و رنگباخته با ريش و موهاي سفيد و چشماني سرخ و خونگرفته بود و مادرش پيرزني با چهرهاي کريه که اليور ازديدنشان به وحشت افتاد. آنها حاضر شدند در قبال دريافت مقداري نان و لباس مخصوص عزا اجازۀ دفن جسد را بدهند. روز بعد اليور شاهد بود که آقاي بمبل به همراه چهار نفر از کارمندان نوانخانه تابوت را به دوش کشيدند و بعد از انجام تشريفاتي نه چندان طولاني آن را به خاک سپردند.
در طي چند هفته اليور تجارب فراواني به دست آورد. کسب و كار آقاي سوربري به خاطر شيـوع سرخک رونق گرفته بود و اليور در مراسم کفن و دفن کودکاني كه بر اثر سرخك جان ميسپردند وظايف خود را به خوبي انجام ميداد. او با دقت کامل شاهد مناظر جالب و پرمعني بود كه در حاشيه فوت افراد مختلف اجتماع روي ميداد. اکنون او داراي مقامي نزد آقاي سوربري شده بود و همين مسئله باعث ميشد نوح که حسادتش به شدت تحريک شده بود بيش از پيش او را بيازارد. شارلوت به تبعيت از نوح و خانم سوربري به خاطرعلاقهي که شوهرش به اين طفل داشت هر سه دشمن خوني اليور شده بودند. روزي واقعهاي رخ داد که بطور غيرمستقيم تغييري اساسي در دورنماي زندگي و سرنوشت اليور ايجاد کرد.
نوح در جريان آزار و اذيت هميشگي اليور به مادر او توهين کرد. اين اهانت چنان روح حساس کودک را آزرد که با ضربهاي ناگهاني نوح را که دو برابر خودش بود نقش بر زمين کرد و با نهايت خشم گلويش را گرفت…. با کمك شارلوت و خانم سوربري نوح از دست اليور خلاص شد اما نتيجه اين شد كه کودك از جانب اين سه نفر و آقاي بمبل که خبر يافت اليور قصد جان اعضاي خانواده را کرده! و اربابش تنبيه سختي شد.
جسم و روح كودك بر اثر اين تنبيه چنان آزرده شد كه روز بعد پيش از طلوع آفتاب مغازه تابوتسازي را به مقصدي نامعلوم ترك كرد. او در راه از مقابل پرورشگاه گذشت. وقتي داشت دزدكي به درون باغ مينگريست همبازي قديم خود «ديك» را ديد. پسرك به سوي او دويد و اليور ماجراي فرارش را براي او تعريف كرد و اينکه به سوي سرنوشتي نامعلوم پيش ميرود.
وقتي اليور علت رنگ پريدگي ديک را از او پرسيد او جواب داد: «شنيدم که دکتر ميگفت به زودي خواهم مرد» اليور به او گفت يقين دارد که در آينده باز هم همديگر را خواهند ديد. ديک با اليور خداحافظي کرد و گفت: «خداحافظ دوست عزيزم، خداوند يار و ياورت باشد» اين دعا که براي اولين بار به گوش اليور ميخورد چنان در مغزش فرو رفت که در ميان کشمکشها و رنجها و سختيهاي زندگي آينده هرگز آن را فراموش نکرد…
اليور تا ساعت ۸ صبح يکسره ميدويد، هنگام ظهر به ۷۰ مايلي لندن رسيد. لندن! آن شهر بسيار بزرگ! هيچ کس ـ حتي آقاي بمبل ـ نميتوانست او را در آنجا پيدا کند. قبلاً از پيرمردهاي نوانخانه شنيده بود که هيچ کس در لندن گرسنه نميماند و در آنجا راههاي گوناگوني براي امرار معاش هست. اين شهر يگانه جايي بود که کودکي بيخانمان ميتوانست به آنجا پناه برده، از گرسنگي و مرگ نجات يابد…..
در نتيجه اين افکار بود که اليور مصمم شد به سمت لندن حرکت کند. او چندين روز پيادهروي کرد اگر لطف و محبت راهداري پير و همسرش نبود مشقات و زحمات اليور همانجا به پايان ميرسيد و او نيز به سرنوشت مادرش دچار ميشد. صبح روز هفتم اليور با پاهايي زخمي به شهرکوچک «بارنت» رسيد. روي پلهاي نشسته بود و به مردمي که بياعتنا از برابرش ميگشتند نگاه ميكرد. ناگهان پسرک جواني که تقريباً همسن خودش بود به سويش آمد.
او قيافه عجيبي داشت بيني پهن و کوتاه و ابرواني پرپشت داشت، چهرهاش بينهايت کثيف بود و در عين خردسالي قيافهاي مردانه داشت. کتي بزرگ به تن داشت که تا دم پاهايش ميرسيد و کلاهي که گويي هر لحظه در حال افتادن است….. پسرک «جاک داوکينس» نام داشت. او بعد از چند پرسش دريافت که اليور نه پولي دارد و نه جا و مکاني و در ضمن آنقدر ساده است که حتي نميداند دستبند چيست! (تفاوت دستبند پليس با دستبندهای ديگر) او به اليور گفت در لندن آقاي محترمي را ميشناسد که اگر توسط او به آن آقا معرفي شود به اليور جا و مکان خواهد داد همچنين گفت که دوستانش او را «ناقلا» صدا ميزنند. اليور در شرايطي نبود که به فکر رد کردن اين پيشنهاد غير منتظره بيفتد. وقتی شب شد او با راهنمايي جاک داوکينس وارد لندن شدند.
آنها پس از عبور از خيابانهاي بسيار به محلهاي کثيف با خيابانهايي پر ازگل ولاي که فضايش را بويي متعفن و تهوعآور اشباع کرده بود رسيدند. جاک داوکينس اليور را به خانهاي که قبلاً گفته بود برد و او را به فاجين، پيرمرد يهودي، که قيافهاي زشت و زننده داشت معرفي کرد. در آنجا چند بچه ديگر نيز که هيچيک بزرگتر از ناقلا نبودند با ژست مردان ميانسال نشسته و مشغول پيپ کشيدن بودند. اليور پذيرايي مختصري شد و به خوابي راحت فرورفت…
صبح روز بعد اليور از خواب بيدار شد. دراتاق غير از پيرمرد يهودي هيچکس نبود. او هنوز در حالت چرتآلودگي بين خواب و بيداري بود که پيرمرد صدايش کرد ولي چون جوابي نشنيد اطمينان يافت که الیور هنوز بيدار نشده است آنگاه صندوقچهاي آورد و از درون آن ساعتي طلا و جواهرنشان بيرون کشيد و سرگرم تماشا شد….
اليور تازه دست و رويش را شسته بود که ناقلا به همراه دوستش «چارلي بيتز» وارد شدند. آنها بعد از خوردن صبحانه کارکرد صبح خود را که يک کيف و ۴ عدد دستمال بود به فاجين نشان دادند. يهودي دستمالها را به دقت وارسي کرد و به چارکي گفت: «اينها دستمالهاي گرانبهايي هستند اما تو مارکهاي خوبي روي آنها نزدهاي، اين مارکها را بايد با سوزن از روي آنها برداشت و تو اين کار را به اليور ياد بده» سپس پيرمرد و آن دو بچه به بازي عجيب و جالبي مشغول شدند. بدين ترتيب که پيرمرد لوازم گران قيمتي از جمله دست چک و ساعت و….. را در جيبهاي خود گذاشت و به تقليد آقايان محترم شروع به قدم زدن کرد و آن دو با ترفندي شگفتانگيز تمام جيبهاي پيرمرد را بدون اينکه او متوجه شود خالي کردند.
اگر در ضمن بازي اين آقا دستي را در جيب خود احساس ميکرد داد و فرياد ميکرد و درنتيجه بازي از نو آغاز ميشد. مشاهدۀ اين بازي اليور را غرق خنده کرده بود! بدين ترتيب آنها غيرمستقيم اولين ترفندهاي جيببري را به کودک ميآموختند و چون اليور توانست به خوبي برداشتن دستمال از جيب پيرمرد را تقليد کند پيرمرد به او نويد داد که در آينده يکي از بهترين افراد دسته او خواهد بود. در اين ايام اليور با دو زن به نامهاي نانسي و بت که به خانه پيرمرد آمد و رفت ميکردند آشنا شد.
بعد از گذشت مدتي اليور به اصرار خودش که ميخواست بيرون از خانه هم کاري بکند به سرپرستي چارلي و ناقلا روانه مأموريتي شدند….. در يکي از خيابانها چارلي و ناقلا به همان روشي که اليور آن را بازي پنداشته بود دستمال پيرمرد شيک پوشي را که در مقابل کتابفروشي سرگرم مطالعه بود از جيبش زدند. اليور که دور از شاهد اين صحنه بود در يک لحظه به راز دستمال، ساعت، جواهرات و يهودي پيبرد و چنان وحشتي سراپايش را فراگرفت که ديوانهوار پا به گريز نهاد. همين صحنه توجه پيرمرد را جلب کرد و چون دستمالش را در جيب نيافت طبيعتاً پنداشت که کودک دزد دستمال اوست.
…. سرانجام پس از مدتي تعقيب و گريز اليور به دست مردم دستگير شد پاسباني (که معمولاً در اين نوع حوادث آخرين نفري است که به محل واقعه ميرسد)، در ميان حيرت و دلسوزي پيرمرد نسبت به اين پسربچه کوچک، يقه اليور را گرفت و به کلانتري برد. کلانتري آن محل به جلادي و خشنونت شهرت داشت. اليور تا شروع بازجويي زنداني شد. پيرمرد که خود را آقاي براونلو معرفي کرد احساس ترحم عجيبي به اين کودک داشت. چهرۀ اليور چهرۀ شخصي را، شايد چهرۀ زني را، در گذشتههاي دور براي پيرمرد تداعي ميکرد.
رئيس کلانتري، آقاي فانگ، مردي عبوس و پرنخوت بود. او در جريان بازجويي رفتار توهينآميزي نسبت به آقاي براونلو داشت. درست در لحظهاي که اليور با حکمي عجولانه به سه ماه زندان محکوم شده بود. ناگهان مرد کتابفروش وارد اتاق شد. او که تمام ماجرا را به چشم ديده بود به بيگناهي اليور شهادت داد و اليور آزاد شد. آقاي براونلو پسرک بينوا را که مجروح و بيمار به گوشه پيادهرو پرتاب شده بود سوار درشکه کرد و به خانه خود واقع در «پنتو ويل» برد.
آقاي براونلو و پرستار پيرش، خانم بدوين، در نهايت دقت و محبت از اليور پرستاري کردند. بعد از چند روز او توانست از بستر بيماري برخيزد. آقاي براونلو در اولين برخوردي که پس از بهبودي اليور با او داشت متوجه شباهت بيش از اندازهاش با تابلويي شد که از چهرۀ زني به تصوير کشيده شده بود و به ديوار اتاقي در آن خانه نصب بود. تابلو پيش از آن توجه کودک را نيز به خود جلب کرده بود چنانچه گويي با کودک حرف ميزد…
فاجين پير از گرفتار شدن اليور خيلي ناراحت بود. چون احتمال ميرفت او را به پليس لو بدهد و در پي آن همدستانش از جمله آقاي بيل سايکس که به صورت جداگانه با فاجين معامله ميکرد به خطر بيفتند. فاجين محل اختفاي خود را تغيير داد بعد تصميم گرفتند به کمک نانسي که به تازگي از روستاي «رات کليف» به لندن آمده بود و هنوز سابقهاي نزد پليس نداشت از احوال اليور با خبر شوند. نانسي به خاطر اصرار سايکس پذيرفت به کلانتري برود. او خود را خواهر اليور معرفي کرد و از طريق نگهبان فهميد که پيرمردي که شاکي پرونده بوده، بعد از اثبات بيگناهي کودک، او را با خود برده است. فاجين به چارلي و بقيه دستور داد هر طور شده اليور را بيابند و نزد او بياورند….
اليور روزهاي خوشي را در خانه آقاي براونلو سپري ميکرد، پس از اينکه بهبودي کامل يافت درست يک روز پيش از آنکه او بتواند شرح حال خود را براي آقاي براونلو تعريف کند شاگرد کتابفروشي تعدادي کتاب براي آقاي براونلو آورده و بازگشته بود و چون او ميخواست تعدادي از کتابها را پس بفرستد اليور داوطلب انجام اين کار شد. او قصد داشت از اين طريق خدمتي به اربابش کرده باشد. آقاي گريم ويکِ پير که به دیدار دوستش آقاي براونلو آمده بود به دليل روحيه مخالفي که با همه چيز داشت با دوستش شرط بست که اليور با جامه نويي که به تن دارد و کتابهاي ارزشمند و مقداري پول، که بايد به کتابفروشي ميداد، هرگز به خانه باز نخواهد گشت و نزد دوستان دزدش خواهد رفت…. اما آقاي براونلو به صداقت کودک ايمان داشت…
اليور در مسير کتابفروشي توسط بيل سايکس و نانس که خود را خواهر اليور خطاب ميکرد و اظهار ميکرد او از خانه پدرياش فرار کرده به دام افتاد. درمکان جديدي که فاجين و افراد دستهاش مخفي شده بودند. چارلي و ناقلا لباسهاي اليور را از تنش درآوردند کتابها را از او گرفتند و پولي هم که همراه داشت به عنوان دستمزد به سايکس و نانسي رسيد. کودک از تصور اينکه آقاي براونلو و خانم بدوين خيال خواهند کرد او کتابها را دزديده و نزد دوستانش بازگشته بسيار اندوهگين بود. او به پيرمرد يهودي التماس و تضرع کرد که او را رها کنند، يکبار هم که خواست از آنجا بگريزد اگر وساطت نانسي نبود سگ بيل او را تکه پاره کرده بود. البته اين وساطت منجر به مشاجرهاي طولاني ميان بيل و نانسي شد.
….. و اما آقاي براونلو که هنوز نااميد نشده بود آگهي در روزنامه چاپ کرد مبني براينکه «پسر خردسالي به نام اليورتويست از خانه خود واقع در نپتون ويل خارج شده و بازنگشته است. هر کس او را پيدا کند يا خبري از او بدهد. حتي از گذشته او اطلاعي بدهد پنج ليره جايزه خواهد گرفت» خوانندۀ اين آگهي کسي نبود جز آقاي بمبل که در جريان محاکمه دو گدا به لندن سفر ميکرد او که از خواندن اين آگهي مبهوت شده بود بلافاصله به نپتون ويل رفت و پس از معرفي خود به عنوان بازرس شهرداري داستان زندگي اليورتويست را، البته همان طور که دلخواه خودش بود، در حضور آقاي براونلو و آقاي گريم ويک تعريف کرد. او گفت که اليور کودکي بيپدر و مادر بوده و از بدو تولد همواره جز فساه و نمکنشناسي چيز ديگري از او مشاهده نشده و سرانجام نيز بر اثر دعوا و مجروح ساختن کودکي از زادگاهش گريخته است….
گرچه خانم بدوين نتوانست اين قضايا را باور کند ولي آقاي براونلو چنان از شنيدن اين داستان ناراحت شد که اعلام کرد ديگر حاضر نيست حتي نامي از اليور در خانه او زده شود…
اليور هفتهها در آن دخمه زنداني بود. به تدريج يهودي حقهباز و شاگردانش جسم و ذهن اليور را براي همسو شدن با خودشان آماده ميکردند. فاجين و بيل سايکس نقشه سرقت بزرگي را از خانه يکي از ثروتمندان حوالي شپرتون، در خارج لندن، طراحي کرده بودند. براي ورود به آن خانه سايکس و رفيق راهزنش، توبي کراکيت، به کودکي با جثه ریز احتياج داشتند و اليور از نظر جثه گزينه خوبي بود. فاجين او را به خانه سايکس فرستاد. سايکس بدون هيچ توضيحي و تنها با تهديد اسلحه به کودک فهماند که بايد بدون چون و چرا از او اطاعت کند. اليور سايکس بيش از يک شبانهروز با درشکه و گاهي پياده طي طريق کردند تا به خانه توبي کراکيت رسيدند. آن سه نفر در نيمهشبي بسيار تاريک و مه گرفته و سرد به خانه مذکور رفتند. در آنجا اليور را از پنجرۀ کوچکي که در اتفاع پنج ششپايي قرار داشت و در پشت خانه به يک انباري کوچک نور ميداد به داخل فرستادند و به او ياد دادند که چطور چفت در را به روي آنها باز کند.
اليور که تازه به دليل اين مسافرت پيبرده بود در دل تصميم گرفت به محض ورود به داخل خانه فرياد بکشد و اهالي خانه را با خبر کند. کودک هنوز دستخوش اين رويا بود که ناگهان سکوت مرگبار خانه با صداي بيل که ميگفت: «بيا! برگرد» شکسته شد، اليور وحشتزده فانوسي را که در دست داشت به زمين انداخت و خود را در ميان دود و سر و صداي تير تنها ديد.
پس از اينکه سايکس کودک تيرخورده را از پنجره بيرون کشيد اليور از هوش رفت. بيل و توبي در هنگام فرار از محل سرقت مجبور شدند بچه را که تيرخورده و بدنش کاملاً سرد شده بود درگودالي رها کنند و خود بگريزند.
***
……پيرزني در نوانخانه در حالت احتضار به سرپرستار، خانم کورني، اعتراف کرد زماني پرستارِ زن جوان و زيبايي بوده وقتي آن زن جوان را به آنجا آوردند پاهايش از شدت پيادهروي غرق خون بود، او پيش از مرگ کودکي به دنيا آورده. زن جوان در هنگام تولد کودکش شيئي طلا داشته که پرستار بعد از مرگش از او دزديده بود. همچنين از زن جوان شنيده بود كه اگر کودکش زنده به دنيا بيايد از دانستن نام مادرش شرمسار نخواهد شد…. پيرزن نتوانست بيش از اين به سرپرستار توضيح دهد که آن کودک بينهايت شبيه مادرش بود و نامش را اليور گذاشته بودند…. انم کورني قرار بود در آيندهاي نزديک با آقاي بمبل ازدواج کند، بمبل به او وعده داده بود که در صورت فوت رئيس نوانخانه به زودي او مدير آنجا خواهد شد.
***
فاجين از تلف شدن احتمالي بچه خيلي پريشان شده بود. آقاي مانکس، که مخفيانه با فاجين سرو سرّي داشت، فاجين را به خاطر از دست دادن بچه سرزنش کرد و به او يادآوري کرد اگر بچه را خوب تربيت ميکرد او ميتوانست در آينده منبع درآمد خوبي براي آنها باشد. درضمن صحبت فاجين به مانکس يادآوري کرد که دفعه قبل نيز که اليور براثر بياحتياطي آنها از دست رفته بود به کمک دخترکي (نانسي) باز گردانده شد و در اين ميان دخترک به کودک علاقمند شد. مانکس در پاسخ گفت: «در اين صورت بايد دخترک را خفه کرد». ضمن اين گفتگو مانکس متوجه سايه زني شد که در تاريکي نظارهگر آنها بود…..
و امّا اليور پس از اينکه به هوش آمد با تني زخمي و خونآلود به زحمت خود را به نزديکترين خانه، که از قضا همان خانهاي بود که شب قبل همراه سايکس و توبي براي سرقت به آنجا رفته بودند، رسانيد. مستخدمين خانه جيل و براتيل با خوشحالي اعلام کردند او يکي از دزداني است که آنها به سويش شليک کرده بودند.
چهرۀ معصوم و کودکانه اليور، صاحبخانه خانم مايلي و خواهرزادۀ جوانش دوشيزه رز و دکتر لوسبرن را که جهت مداواي او دعوت شده بود، تحت تأثير قرار داد. اليور پس از ساعتي که قادر به تکلم شد تمام داستان زندگياش را تا آن لحظه براي آن سه تعريف کرد و چون آنها به بيگناهي کودک تقين حاصل کردند ترتيبي دادند که افسراني که جهت پيگيري ماجراي سرقت آمده بودند توجيه شدندکه اين طفل غير از آن کودکي است که شب قبل مورد اصابت گلوله مستخدمينِ خانه قرار گرفته بود.
بدين ترتيب اليور تحت مراقبت و توجه دائم خانم مايلي، دوشيزه رز و دکتر لوسبرن مهربان قرار گرفت.
بعد از گذشت هفتهها حال اليور بهبود يافت. او نسبت به اولياي جديدش اظهار حقشناسي ميکرد و خيلي دوست داشت خبر سلامت و خوشبختي خود را به نحوي به آقاي براونلو و پرستار عزيزش برساند. پس از چندي دکتر لوسبرن اليور را به آدرسي که از آقاي براونلو به خاطر داشت برد ولي همسايهها گفتند آقاي براونلو مدتي قبل تمام املاکش را فروخته و به همراه دوست پير و پرستارش به هند غربي عزيمت کردهاند.
چون بهار فرا رسيد اليور در جوار خانم مايلي و دوشيزه رز به خانه ييلاقي رفت و روزهايي توأم با آرامش و شادي وصفناپذيري در سه ماهه تابستاني در دهکدهاي سرسبز سپري کرد. در يکي از شبهاي زيبايي تابستان بعد از مراجعت از پيادهروي دوشيزه رز به شدت بيمار شد. خانم مايلي نامهاي به دکتر لوسبرن نوشت و از الیور خواست نامه را به چاپارخانهاي که در چهار مايلي آنجا بود برساند. اليور به سرعت نامه را رساند. هنگام خروج از ساختمان چاپارخانه با مردي قدبلند که شنلي بردوش داشت و چهرۀ خود را پوشانده بود مواجه شد. مرد با چشمان سياه خود به اليور خيره شد چنان که گويي مردهاي را که از تابوت برخاسته باشد ديده است. او با خشمي وحشتناک غرشي کرد و با مشتهاي گره کرده به سمت اليور حملهور شد اما پيش از آنكه به اليور برسد نقش بر زمين شد و با دهاني کف کرده به پيچ و تاب افتاد. اليور پس از خبر کردن افرادي براي کمک، به منزل مراجعت کرد. او در تمام مدتي که به سوي خانه ميدويد با بهت و ترس به رفتار غيرعادي آن مرد فکر میکرد….
دوشيزه رز در اوج نااميدي اطرافيان به صورت معجزهآسايي از مرگ نجات يافت. در اين زمان هاري پسر خانم مايلي به ديدار رز آمد. از مکالماتي که بين هاري و مادرش شد معلوم بود که هاري دلبسته رز است و قصد دارد پس از بهبودي او عشق خود را به رز بازگو کند اما خانم مايلي مخالف اين کار بود.
در يکي از شبهاي زيباي تابستان که اليور در اتاقش سرگرم مطالعه بود براي دقايقي چشمانش به خواب رفت ولي هنوز روحش هشيار بود که صداي پيرمرد يهودي را شنيد که با مرد ديگري که لحن خشمگيني داشت صحبت ميکرد. اليور براي لحظهاي خود را کنار پيرمرد يهودي احساس کرد و وحشت زده ازخواب پريد او پيرمرد يهودي و چهرۀ مردي را که آن روز در حياط چاپارخانه ديده بود شناخت اما آنها در يک چشم به هم زدن ناپديد شدند. اليور مدتي مبهوت بود بعد از پنجره به باغ پريد و فرياد بلندي براي استمداد کشيد.
ساکنين خانه در پاسخ به فريادهاي اليور که نقطهاي از باغ را نشان ميداد و ميگفت: يهودي! يهودي! بيرون آمدند و تمام روز را در اطراف باغ به جستجو پرداختند. حتي روزهاي بعد نيز جيل به ميکدههاي اطراف سرکشيد و هاري همراه اليور به روستاهاي مجاور اما اثري از آن دو نفر نبود…..
حال رز رو به بهبودي بود. هاري پيش از بازگشت به محل کار و زندگي خود احساسات عاشقانه خود را به رز ابراز داشت اما رز که هاري را در طبقهاي خيلي بالاتر از خود ميديد خود را شايسته پذيرش چنين عشقي نميدانست. هاري از رزخواست به او قول دهد يکبار ديگر مثلاً يک سال بعد نيز دراين باره با او صحبت کند.
دو ماه از ازدواج آقاي بمبل با خانم کورني ميگذشت و آقاي بمبل اکنون رئيس نوانخانه بود و البته از تاهل خود چندان راضي نبود. در يکي از روزهايي که آقاي بمبل با خانم کورني جر و بحث کرده بود به رستوراني رفت و در آنجا بطور اتفاقي با فرد ناشناسي ملاقات کرد که بعد فهميد اين شخص مانکس نام داشت. او متوجه شد مانکس حاضر است در قبال پرداخت مبلغ قابل توجهي اطلاعاتي راجع به شب تولد اليورتويست به دست آورد.
ظاهراً اين اطلاعات براي مانکس بسيار ارزشمند بود. پرستار پيري که شب تولد اليور در کنار مادرش بود مرده بود و آقاي بمبل به يادآورد که همسرش خانم کورني پيش از مرگ پرستار مطالبي از او شنيده است پس با مانکس قرار ملاقات گذاشت….
در شب ملاقات خانم کورني پس از شرح ملاقاتش با پرستار پير و چگونگي يافتن چيزي که پرستار سالها قبل از آن زن دزديده بود در مقابل دريافت ۲۵ پوند طلا کيسه چرمي کوچکي را که به زحمت ساعتي در آن جاي ميگرفت به مانکس داد. او بادستي لرزان آن را گشود. داخل کيسه يک مدال طلا، دو حلقه مو و يک حلقه نامزدي ديده ميشد. زن گفت: «در آن حلقه کلمه «آگنس» نوشته شده و جاي نام خانوادگي را نيز سفيد گذاشتهاند بعد هم تاريخ نوشته شده که تقريباً مربوط به يک سال قبل از تولد بچه ميشود». مانکس پس از اينکه مطمئن شد چيز ديگري باقي نمانده کيسه را داخل رودي که از آن محل ميگذاشت انداخت و نفس راحتي کشيد….
***
فرداي آن روز نانسي براي گرفتن مقداري پول از فاجين به خانه او رفت چرا که اخيراً بيل سايکس بيمار بود و گرفتاري کسادي کار و کم پولي شده بود. در خانه فاجين نانسي به طور اتفاقي با مانکس برخورد کرد. او پنهاني به صحبتهايي که بين مانکس و پيرمرد يهودي رد و بدل شد گوش داد و از ماجراي شب قبل باخبر شد. نانسي پس از بازگشت به خانه دارويي خوابآور به سايکس داد و بعد با شتاب از خانه خارج شد. او مسافتي طولاني طي کرد تا به پانسيوني که دوشيزه مايلي در آن اقامت داشت رسيد در حالي که به خاطر ظاهر مشکوک نانسي به او اجازه ورود نميدادند دوشيزه مايلی در نهايت متانت او را به ملاقات پذيرفت و چون وضعيت تأسفبار دخترک را ديد به او نويد داد که حاضر است کمکش کند.
نانسي که در مقابل مهرباني اين دختر شرمساز شده بود گفت: «من همان کسي هستم که اليور کوچک را در همان شبي که از نپتون ويل بيرون آمد به زور پيش فاجين يپر بردم…..» او از رز مايلي پرسيد «آيا شما شخصي به نام مانکس ميشناسيد؟» رز گفت: «نه» دخترک جواب داد «او شما را ميشناسد و ميداند شما در اينجا هستيد زيرا از نشاني که او ميداد و من شنيدم توانستم شما را پيدا کنم» چندي قبل کمي بعد از آنکه آنها اليور را در شب سرقت وارد خانه شما کردند من از روي حرفهاي مانکس فهميدم او اليور را از همان روزي که براي مرتبه اول گم شد ميان پسرهاي دسته ما ديده و به عنوان پسري که مدتها دنبالش ميگشته شناخته است اما من نفهميدم براي چه دنبال او ميگشت. در آن شب با فاجین قرار گذاشتند اگر اليور را دوباره به چنگ آورند او مبلغ هنگفتي به فاجين خواهد داد و اگر يهودي اليور را يک دزد تربيت ميکرد پول بيشتري از مانکس ميگرفت.
نانسي ادامه داد: «ديشب به صورت پنهاني گفتگوي بين مانکس و فاجين گوش سپردم و شنيدم که مانکس ميگفت تنها مدارک هويت طفل حالا در اعماق رودخانهاند و حال او قصد دارد با دامهايي که سر راه برادرش اليور ميگذارد او را گرفتار زندان و در نهايت چوبه دار کند تا به ثروت هنگفتي دست يابد. او همچنين وقتي از شما و خانم ديگري صحبت ميکرد گفت حتماً شما حاضر خواهيد بود هزارها و صدها هزار پوند بدهيد تا بدانيد اين سگ دوپايي که به منزل شما آمده کيست!»
نانسي بعد از اين حرفها به سرعت قصد بازگشت داشت. دوشيزه مايلي از او خواست ديگر نزد تبهکاران بازنگردد و تحت حمايت او باشد ولي نانسي گفت: «در ميان تبهکاران که وصفشان را گفتم مردي وجود دارد که از همه آنها تندخوتر است ولي من حاضر نيستم حتي به بهاي از دست دادن زندگي خود از او جدا شوم».
نانسي به رز گفت اگر نيازي به او بود ميتواند همه هفته روزهاي يکشنبه بين ساعت يازده و دوازده شب روي پل لندن او را ملاقات کند.
قرار بود خانم مايلي و رز پيش از عزيمت به دريا سه روز در لندن بمانند و حالا يک روز سپري شده بود. رز درصدد يافتن راه طي جهت کشف اسرار اليور بود که ناگهان اليور با هيجان نزدش آمد و از يافتن اتفاقي آقاي براونلو خبر داد. او ميخواست هر چه سريعتر به ديدار ولينعمتش بشتابد. رز بيدرنگ تصميم گرفت از همين ملاقات براي منظور خود استفاده کند پس کالسکهاي خبر کرد و همراه اليور به سوي منزل آقاي براونلو روانه شد. وقتي آنجا رسيدند او از اليور خواست دقايقي در کالسکه منتظر باشد و ابتدا خود به ملاقات آقاي براونلو رفت.
آقاي گريم ويک نيز چون هميشه درکنار دوست پيرش حضور داشت. رز آنها را از وقايعي که در اين مدت بر اليور گذشته بود باخبر کرد اما از مطالبي که نانسي گفته بود صحبتي نکرد تا در فرصتي بصورت محرمانه بازگو کند. پيرمرد خدا را شکر کرد و با خوشحالي به استقبال اليور رفت. درفاصلهاي که خانم بدوين سرگرم ناز و نوازش اليور بود آقاي براونلو به داستان ملاقات رز و نانسي به دقت گوش سپرد. آن شب او به ديدار خانم مايلي و دکتر لوسبرن رفت. پس از اينکه با احتياط ماجرا را بازگو کرد از آنها خواست با هم چارهاي بينديشند تا بتواند ريشههاي خانوادگي اليور را کشف کنند و در صورت صحت ماجرا ثروت و ارثيهاي را که بطور غارتگرانهاي دزديده شده به کودک بيپناه باز گردانند….
تصميم بر اين شد که درقدم اول با توسل به حيله مانکس را در اختيار بگيرند. براي اين منظور بايد تا يکشنبه صبر ميکردند تا اطلاعاتي دربارۀ مانکس از نانسي بگيرند. گروه آنها متشکل از آقاي براونلو ـ دکتر لوسبرن ـ خانم مايلي و دوشيزه رز بود. آنها تصميم گرفتند در انجام اين امر از آقاي گريم ويک که در رشته حقوق تحصيلات عالي داشت و هاري مايلي نيز کمک بگيرند.
همان شبي که نانسي پس از خوابانيدن سايکس براي ملاقات رز مايلي حرکت کرد دو نفر از راه «گريت نورث رود» به سوي لندن راه افتاده بودند. اين دو نفر که داستان تا حدودي به آنها هم مربوط ميشود نوح کليپول و همسرش شارلوت بودند آنها دخل مغازۀ تابوتساز را زده به لندن گريخته بودند. آن دو در جستجوي محلي امن به کافه سه افليج که صاحبش بارني يهودي بود رسيدند. در آن جا با فاجين آشنا شدند و چون قصد داشتند از راه دزدي و خلاف زندگي کنند اين آشنايي موقعيت خوبي برايشان محسوب ميشد.
نوح در اولين مأموريتش از جانب فاجين مأمور شد به دادگاهي که جهت صدور رأي دربارۀ ناقلا (جاک داوکينس) بر پا ميشد برود و آنها را از نتيجه محاکم مطلع کند. در اين محاکم ناقلا محکوم اعلام شد.
نانسي با تمام مهارتي که در حقهباز و پنهان کاري داشت نتوانست به کلي آثاري را که به دنبال اقدام آن شب در روحش پيدا شده بود مخفي سازد. يکشنبه شب فرا رسيد و ساعت کليسا زنگ معهود را زد. سايکس و فاجين سرگم صحبت بودند که متوجه شدند نانسي قصد بيرون رفتن دارد. ولي سايکس که متوجه رفتارهاي غيرعادي نانسي شده بود به زور مانع از رفتن او شد. فاجين در پيمشاهدۀ منازعه آن دو به اين نتيجه رسيد که نانسي به مرد ديگري دل بسته و چون بدش نميآمد که از شرّ سايکس خلاص شود تصميم گرفت با پيبردن به راز نانسي و تهديد او وادارش کند به نحوي سايکس را از ميان بردارد….
فاجين نوح را مأمور تعقيب نانسي کرد. در يکشنبه شب هفته بعد نوح نانسي را تا روي پل لندن تعقيب کرد و با پنهان شدن درگوشهاي توانست سخناني را که ميان او و آقاي براونلو و خانم رز رد و بدل شد بشنود. نانسي آدرس کافهاي که محل تردد مانکس بود و مشخصات ظاهري او را به آنها داد. آقاي براونلو با شنيدن مشخّصات مانکس دريافت اين شخص را از قبل ميشناسد. نانسي باز هم پيشنهاد آنها را براي نجات خود از آن وضعيت رد کرد زيرا حس ميکرد بوسيله زنجيز محکمي به گذشته خود و به تنها خانهاي که در تمام عمر آن را کانون خانوادگي شناخته بود بسته شد…
به محض اينکه سايکس از موضوع خيانت نانسي مطلع شد چنان وحشيانه برآشفت که به خانه رفت و بدون توجه به نالههاي آن موجود بينوا که تا پايان عمر عاشقش بود او را با ضربات مهلک و به شکلي بسيار غير انساني و فجيع از پاي درآورد. او جسد را در خانه رها کرد و خود متواري شد.
هوا تازه تاريک شده بود که آقاي براونلو از کالسکهاي در مقابل منزل خود پياده شد سپس مردي تنومند به کمک کالسکهچي نفر سومي را از کالسکه بيرون کشيدند. اين شخص مانکس بود. آقاي براونلو مانکس را متقاعد کرد به نفعش است با او مذاکره کند چون در صورت فرار به جرم تبهکاري و دزدي تسليم پليس خواهد شد. آنگاه به اتاقي رفتند و به محافظين گفت در را از پشت کليد کنند. مانکس پرسيد: «آيا با فرزند قديميترين دوست خود اينصور رفتار ميکنيد؟» آقاي براونلو جواب داد: «فقط براي اينکه پسر رفيق من بوديد، براي اينکه او برادرهمسر من بود و وقتي همسرم يک روز بعد از ازدواجمان درگذشت من به برادرش که طفلي بيش نبود دل بستم… براي تمام اينهاست که امروز من ناچار شدم با شما، ادوارد ليفورد، به ملايمت رفتار کنم، حتي امروز که به هيچ وجه شايستگي چنين نامي را نداريد…..»
آقاي براونلو براي مانکس توضيح داد که چطور پدرش مجبور شده بود بنا به مصالح خانوادگي با دختري بزرگتر از خود که هيچ تفاهم اخلاقي نداشتند ازدواج کند و بعد از تولد اولين فرزندشان (مانکس) بعد از تحمل مدتها ناراحتي و عذاب از همسرش جدا شده و مدتها بعد در حالي که بدون هيچ اميد و آيندهاي در انگلستان مانده بود به دختر يکي از دوستانش که افسر بازنشسته نيروي دريايي بود دلبسته بود…. در همان ايام بود که يکي از اقوام ثروتمند پدر مانکس ثروتي برايش به ارث گذاشت و او مجبور شد براي انجام تشريفات لازم به رم برود. پس از عزيمت به رم به بيماري سختي گرفتار شد. بلافاصله پس از اينکه خبر به پاريس رسيد مادر شما به همراهي شما که ۱۱ ساله بوديد پيش او رفت. فرداي آن روز او جان سپرد بدون اينکه وصيتنامهاي از خود باقي گذارد و به اين ترتيب تمام ثروت او به شما و مادرتان رسيد. بايد بدانيد پدرتان پيش از عزيمتش نزد من آمد و تابلويي را که از چهرۀ دختر مورد علاقهاش نقاشي کرده بود نزد من به امانت گذاشت در ضمن گفت قصد دارد تمام پول و قسمتي از ثروت تازه رسيدهاش را به نام شما و مادرتان کرده و از انگلستان بگريزد…..
پس از فوت او من به سراغ آن دختر رفتم ولي او به همراه پدر و خواهر کوچکش به دليلي نامعلوم از آنجا رفته بودند و هيچ کس از مقصدشان باخبر نبود. آقاي براونلو ادامه داد: «وقتي دست تقدير برادر کوچک شما را بر سر راه من قرار داد و او دوران نقاهت خود را در خانه من گذرانيد من متوجه شباهت عجيب او به تصويري شدم که داستانش را برايتان گفتم… اما من آن طفل را گم کردم و چون تمام جستجوهايم بينتيجه ماند ميدانستم که فقط شما ميتوانيد اندکي اين معما را حل کنيد. مادر شما مرده بود و من در جستجوي شما به هند غربي سفر کردم تا اينکه طي دو هفته اخير تمام حقايق را توسط آن دختر مقتول فهميدم. شما ميدانيد که برادري داريد و او را ميشناسيد. وصيتنامهاي وجود داشته که مادرتان از بين برده ولي هنگام مرگش از اسرار آن و منافع شما مطالبي به شما گفته است. در وصيتنامه اشارهاي به طفلي که احتمالاً به دنيا خواهد آمد شده و شما تصادفاً او را پيدا کرديد و تمام اسناد هويت او را از بين بردید…»
آقاي براونلو او به مانكس قول داد در صورتي كه تمام حقايقي را كه از وصيتنامه ميداند مكتوب كند و در حضور شهود امضا كند آزاد خواهد بود هرجا ميخواهد برود.
بيل سايکس پس از اينکه از پرسه زدن در روستاهاي اطراف لندن خسته شد به لندن بازگشت و به خانهاي در يکي کثيفترين و عجيبترين محلههاي لندن پناه برد اما همان شب پليس به مخفيگاه او دست يافت و سايکس در حال فرار از پشتبام از طنابي که براي فرار استفاده کرده بود حلقآويز شد و در مقابل ديدگان مردم بسياري که به تماشاي دستگيري اين جاني آمده بودند به شکل هولناکي تسليم مرگ شد.
دو روز از ملاقات آقاي براونلو و مانکس گذشته بود. در اين مدت آقاي براونلو به کمک گريمويک و دکتر لوسبرن مقدمات آخرين مراحل قانوني شدن اعترافات مانکس را فراهم کردند.
اليور به همراه خانم مايلي، رز و خانم بدوين به شهري که زادگاه اليور بود رهسپار شدند. وقتي آنها وارد جادهاي شدند که روزي او پاي پياده و سرگردان از آن گذشته بود او مسيري را به رز نشان داد که منتهي به خانهاي ميشد که اليور ايام کودکياش را در آنجا سپري کرده بود. او به ياد ديک دوست قديمياش افتاد. رز به او گفت: «به زودي ديک را خواهي ديد و به او خواهي گفت که چقدر خوشبخت و ثروتمندي و بازگشتهاي تا او را هم سعادتمند سازي». اليور با يادآوري دعايي که ديک براي او کرده بود گفت: من برميگردم تا همين دعا را درحق او بکنم و نشان دهم چقدر نسبت به اوحقشناس بودهام.
افسوس که دنيا چقدر ما را فريب ميدهد! و اغلب اميدهايي را که به شکل بسيار محکمي در قلب ما ريشه دوانيدهاند و براي هستي ما موجب بزرگترين غرورها و افتخارات ميگردند به شکل بيرحمانهاي نابود ميسازد! ديک بينوا مرده بود!
سرانجام لحظهاي فرا رسيد که آقاي براونلو مانکس را به عنوان برادر اليور معرفي کرد و از او خواست مطالبي را که از متن وصيتنامه به هنگام مرگ مادرش شنيده در حضور جمع بازگو کند. مانکس گفت: «مادرم بعد از مرگ پدرم در ميان دفاترش دو نامه يافت يکي خطاب به آگنس بود که در آن بعد از اظهار ندامت و تأثّرات فراوان تمام کارهايي را که ميخواسته براي جلوگيري از لكهدار شدن شرافت او انجام دهد شرح داده بود چرا که دختر پيش از ازدواج رسمي با پدرم حامله شده بود. در اين نامه از دخترک خواهش کرده بود مدال کوچکي را که نشانه وصلت آنها بوده و نام دختر جوان روي آن حک شده و جاي نام خانوادگي به اميد آنکه روزي بتواند نام خود را در کنار آن حک کند سفيد گذاشته شده بود نگه دارد و مانند او هميشه روي قلبش بگذارد» اليور ضمن شنيدن اين مطالب ميگريست و اشکهاي سوزاني ميريخت.
آقاي براونلو گفت و امّا وصيتنامه: «دوست عزيزم براي شما و مادرتان عايدي ساليانهاي تعيين کرده بود و قسمت عمده ثروت خود را نيز به دو سهم مساوي تقسيم کرده بود يکي آگنس فلمينگ و ديگري براي فرزندش. البته اگر اين بچه دختر بود ارثيه بدون هيچ قيد و شرطي به او تعلق ميگرفت ولي اگر پسر بود به شرطي صاحب اين ثروت ميشد که در دوران کودکي خود به هيچ وجه گرد اعمالي نگردد که موجب بدنامي او يا رسوائي نام پدرش گردد. در غير اينصورت سهميه او به شما تعلق ميگرفت. زيرا درآن صورت هر دو طفل داراي يک سرشت خواهند بود ولي شما ارجح خواهيد بود» مانکس گفت: «مادرم وصيتنامه را سوزاند و پدر آگنس را از رسوائي که براي دخترش پيش آمده بود مطلع کرد. پيرمرد که بر اثر شرمساري از پاي در آمده بود به همراه دخترانش به منطقهاي دور افتاده در ويلز رفت و همانجا پس از اندکي جان سپرد. چند هفته قبل از مرگ او دختر جوان خانه پدري را مخفيانه ترک گفته بود پدرش پس از جستجوي فراوان يقين کرد دخترک براي گريز از بدنامي خود و خانوادهاش خويشتن را به دست مرگ سپرده، پيرمرد نيز همان شب از غصه جان داد.
اما دختر ديگرش را دهقانان بزرگ ميکردند تا اينکه مادرم، که هنوز آتش خشمش فرو ننشسته بود، به منظور بدبخت کردن آن دختر، داستان روسياهي خواهرش را به دهقانان بازگو کرد و به آنها اطمينان داد که او نيز طفلي نامشروع است و حتماً بالاخره روزي مرتکب جنايت خواهد شد به اين ترتيب بچه در شرايط بسيار نامساعدي بزرگ شد تا روزي که خانم بيوهاي که مقيم چستر بود تصافاً بچه را ديد بر او رحم کرد و او را همراه خود برد. بچه پيش او ماند و برخلاف ارادۀ ما خوشبخت شد…» اين دختر کسي نبود جز رز که اکنون خانم مايلي او را در آغوش کشيده بود و مدام ميگفت: «ولي او هنوز خواهرزادۀ عزيز من است».
بعد از افشاي اين قضايا هاري مايلي رسماً از رز خواستگاري کرد… حدود سه ماه بعد رز فلمينگ و هاري مايلي ازدواج کردند و همراه مايلي در همان دهکده سکونت گزيدند.
مانکس همچنين توضيح داد که چطور به فاجين مبلغ زيادي پول داده بود تا اليور را در دام خود نگه دارد. آقاي بمبل و خانم کورني براي شهادت احضار شدند. در ابتدا آنها حاضر به اعتراف نبودند ولي چون دو پيرزني که شب مرگ پرستار پير از پشت در ماجراي مدال و حلقه را شنيده بودند و روز بعد نيز خانم بمبل را تا بنگاه رهني ـ چون پيرزن شيئي را گرو گذاشته بود ـ تعقيب کرده بودند اعتراف کردند آقا و خانم بمبل نيز مجبور شدند واقعيات را بيان کنند. يکي از پيرزنها گفت: «به علاوه ما خيلي چيزهاي ديگر هم ميدانيم. سالي پير از مدتها قبل هميشه براي ما تعريف ميکرد که زن جوان به او چه گفته بود. زن جوان مطمئن شده بود به زودي خواهد مرد، به محض شروع دردش راه افتاده بود تا خود را به قبر پدر بچه برساند و در کنار او جان سپارد».
با افشا شدن اين قضايا آقا و خانم بمبل شغل خود را از دست دادند و سرانجام در زمرۀ بينواياني در آمدند که براي گريز از مرگ به همان نوانخانهاي که روزگاري ارباب آن بودند پناه آوردند.
مطابق شرايط مندرج در وصيتنامه اليور صاحب بقاياي ثروتي بود که دست مانکس باقي مانده بود اما به پيشنهاد آقاي براونلو ثروت به تساوي بين مانکس و اليور تقسيم شد تا براي مانکس امکان اصلاح عيوب گذشته و پرداختن به کاري شرافتمندانه فراهم گردد ولي او پس از چندي از نو عادات گذشته را درپيش گرفت و سرانجام به خاطر تبهکاري و دزدي به زندان رفت و همانجا جان سپرد.
فاجين پیر محاکمه و محکوم به اعدام شد. او پيش از مرگش محل اختفاي مدارکي را که مانکس به او سپرده بود به اليور گفت. تمام افراد دسته فاجين دستگير شدند و به مجازات رسيدند. نوح کليپول به خاطر اظهارات ذيقيمتش عليه فاجين تبرئه شد و به شغلي نسبتاً آبرومندانه روي آورد. چارلي بيتز که جنايت سايکس او را بکلي دگرگون کرده بود به طور جدي تصميم گرفت زندگي شرافتمندانهاي در پيش گيرد. مدتي بعد در تمام «نورث هامپتون شاير» نام او به عنوان دل زندهترين شبانها زبانزد خاص و عام شد.
آقاي براونلو اليور را به پسرخواندگي پذيرفت. آنها به همراه پرستار پيرشان به حوالي دهکدهاي که دوستانشان اقامت داشتند رفتند و به اين ترتيب آخرين آرزوي اليور برآورده شد.
در آنجا جمع کوچکي بوجود آمد که در سعادت کامل، که نظير آن را کمتر در اين جهان گذران ميتوان يافت، با هم زندگي ميکردند.