داستان پادشاه افسرده!/ حکایتهای آموزنده

سرش به شدت درد مي كرد و چشمانش سياهي مي رفت. چند ماهي مي شد كه بي حوصله و افسرده شده بود.
ديگر حوصله امورات كشور را نداشت و آرزو مي كرد كه اي كاش پادشاه نبود و مي توانست مثل مردم عادي زندگي كند. براي هر موضوع كوچكي كه پيش مي آمد غم توي دلش لانه مي كرد و تا وقتي آن مشكل را حل كند اعصابش مثل كلاف سر دردگم به هم مي پيچيد.
همه نگران حال پادشاه بودند و اين كه چطور مي توانند او را از اين حالت نجات دهند. تا اين كه روزي طبيب دانشمندي براي مداواي پادشاه وارد قصر شد. طبيب بعد از معاينه و توجه به حالات روحي پادشاه گفت: قبله عالم! من در شما كسالتي نمي بينم. چيزي كه شما را عذاب مي دهد غم و غصه است و معلوم مي شود كه شما براي هر مشكلي غصه مي خوريد و خودتان را ناراحت مي كنيد. علاج شما اين است كه پيراهن شخصي را كه در دنيا هيچ غمي ندارد، به تن كنيد تا كسالت شما بر طرف شود.
پادشاه گفت: اين كار بسيار آسان است چون كسي مثل من در دنيا غم و غصه ندارد.
و در حالي كه بر روي تختش تكيه داده بود، دستور داد «برويد و پيراهن وزير من را بياوريد، چون او هيچ غصه اي ندارد.»
غلامان دستور پادشاه را اطاعت كردند و نزد وزير رفته و داستان را براي وزير تعريف كردند.
وزير پوز خندي زد و گفت: غصه مردم را من مي خورم و اين من هستم كه بايد به امورات رسيدگي كنم و هزاران موضوع كه هر روز به خاطر آنها ناراحت مي شوم. پادشاه اشتباه كرده است. من دل بي غمي ندارم. اگر دنبال دل بي غم هستيد سراغ قاضي برويد. چون او هيچ غمي ندارد و تنها دغدغه اش اين است كه هر روز چند امضاء كند و آنها را به دست مردم بسپارد. غلامان سراغ قاضي رفتند و داستان را برايش بازگو كردند.
دل بي غم
قاضي دستي به ريش هايش كشيد و سرش را تكان داد و گفت: عجيب است!
چطور امكان دارد جناب وزير فكر كند كه من هيچ غمي ندارم؟! در حالي كه هر روز بايد با صدها نفر كه هر كدام به نوعي مشكلي دارند روبرو شوم و صبح تا شب مشغول بگو مگو با آنها باشم و شب تا صبح از فكر اين كه چطور در مورد آنها قضاوت كنم به خود بپيچم.
جناب وزير اشتباه كردند، من دل بي غمي ندارم. اگر دنبال دل بي غم مي گرديد، سراغ كدخدا برويد. چون او مشكلي در زندگي ندارد و هيچ غمي آزارش نمي دهد.
غلامان سراغ كدخدا رفتند و داستان را برايش بازگو كردند. كدخدا گفت: فكر نمي كنم در عالم، كسي به اندازه من غصه داشته باشد. من هر روز صبح تا شب با مشكلات مردم دست و پنجه نرم مي كنم و بايد با آنها سر و كله بزنم. من دل بي غمي ندارم اما اگر دنبال كسي با دل بي غم هستيد، او را نشان تان مي دهم. هر روز از بالاي كوه صداي آوازي را مي شنوم كه معلوم است خواننده آن صدا هيچ غمي در دنيا ندارد كه روزها به بالاي كوه مي رود و تا شب آواز مي خواند. غلامان با سرعت به طرف كوه رفتند و با زحمت فراوان خودشان را به بالاي كوه رساندند و مرد خواننده را پيدا كردند.
مردي نيمه عريان كه به تخته سنگي تكيه داده و ظرف خرمايي كنار خود گذاشته بود. گاه گاهي يكي از آنها را مي خورد و دوباره شروع به خواندن مي كرد.
نزديك رفتند و داستان را برايش بازگو كردند. مرد خنديد و گفت: نمي دانستم مردم فكر مي كنند كه من دل بي غمي دارم. من مرد فقير و بيچاره اي هستم كه از شدت گرفتاري و غصه خودم را به بيعاري زده ام و به بالاي اين كوه پناه آورده ام. صبح تا شب آواز مي خوانم تا گرفتاري هايم را فراموش كنم و اگر حالا غمي در دل نمي پرورانم پيراهني هم ندارم كه به شما بدهم!
غلامان نزد پادشاه باز گشتند و گفتند: قبله عالم! شخص بي غمي در دنيا وجود ندارد!
هر آدمي غمي در دل دارد كه ديگران از آن بي خبرند. هيچ كس شاد و بي غم نيست تا ما پيراهنش را براي شما بياوريم و اگر هم كسي باشد كه غم نداشته باشد پيراهني به تن ندارد تا آن را خدمت شما بياوريم!
طبيب كه هنوز در كنار پادشاه بود و منتظر اين پيام، از جايش بلند شد. نزديك پادشاه رفت و گفت: قبله عالم، دل بي غم تنها براي كسي است كه ترك علايق كند و بر سر هر پستي كه قرار گرفته راضي باشد و لباس بي قيدي بر تن كند و غصه نخورد. و الا ممكن نيست در دنيا كسي بتواند به نحوي زندگي كند كه غصه نداشته باشد. زيرا هر كسي به مقدار خود گرفتاري دارد و خودش از گرفتاري خودش خبر دارد و از حال ديگران بي خبر است.
من فقط مي خواستم شما بدانيد كه تنها خودتان گرفتار نيستيد و اين مشكلات براي همه هست. پس در هر مرتبه اي كه هستيد راضي باشيد و غصه نخوريد.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *