وقايع اين داستان از خانة آقاي شلبي شروع ميشود. در سالن پذيرايي دو مرد در كنار يكديگر نشسته و صحبت ميكردند.
يكي از اين دو مردكه آقاي شلبي نام داشت مردي موقر با ظاهري آراسته بود و مرد ديگر كوتاه قد و چاق با دستاني كه انگشتهاي چاق آن را انگشترهاي طلا زينت داده و كت و شلواري براق پوشيده بود و هنگام صحبت، كلمات سبك و خارج از نزاكت به كار ميبرد.
اين دو مرد راجع به مسئلهاي صحبت ميكردند كه براي هر دو نفرشان مهم بود. آقاي شلبي در قبال قرضي كه به مرد چاق يا آقاي هالي داشت يكي از بردههايش بنام «توم» را براي فروش پيشنهاد كرد.
شلبي از توم تعريف كرد و گفت: « او بردة بينظيري است در ضمن مردي با شرف و مقدس است و تا كنون مسئوليت بسياري از كارهاي مزرعه را برعهده داشته و هيچگاه از موقعيت خود سوءاستفاده نكرده است.» شلبي اظهار پشيماني كرد كه مجبور شده بخاطر مشكل مالي توم را بفروشد. هالي علاوه بر توم بردة ديگري را درخواست كرد تا معامله صورت بگيرد.
در اين لحظه در سالن پذيرايي باز شد و كودك دو رگة چهار- پنج سالة زيبايي وارد شد.
شلبي كودك را صدا زد و كودك به طرف او رفت. شلبي پس از نوازش كودك ميوهاي به او داد و گفت: «هانري براي اين آقا يك آواز بخوان.» كودك يكي از آوازهاي معمول ميان سياهپوستان را خواند. سپس به درخواست شلبي يكي دو حركت جالب و خندهدار انجام داد كه موجب خنديدن دو مرد بزرگسال شد. در اين لحظه هالي به شلبي رو كرد و گفت: «من اين كودك را هم مي خواهم و سپس معامله تمام است».
شلبي از قبول اين معامله خودداري كرد. ناگهان زن جوان دورگة بسيار زيبايي وارد شد و پس از عذرخواهي كودك را با خود برد. هالي با ديدن زن از شلبي درخواست كرد «من اين زن را هم ميخرم. او را ميتوانم به قيمت بسيار بالايي به فروش برسانم. او مثل طلا ارزش دارد.» اما آقاي شلبي با ناراحتي گفت: «او فروشي نيست.» پس از اصرار مجدد هالي براي خريدن زن جوان، شلبي گفت: «او خدمتكار مخصوص همسرم است و او به هيچ وجه از اين دختر جدا نميشود.»
هالي كه ديد نميتواند زن جوان را بخرد دوباره اصرار كرد كه پسر بچه را بخرد. او اصرار داشت كه اين پسر بچه مثل يك كالاي لوكس در منزل اشراف مورد استفاده دارد و براي كارهايي مثل پيشخدمتي گماشته خواهد شد. اما شلبي پاسخ داد كه دوست ندارد بين مادر و كودك جدايي بيندازد. هالي همچنان اصرار ميكرد و ميگفت اين سياهپوستها مثل سفيدها احساسات و عواطف قوي ندارند و به زودي همه چيز را فراموش ميكنند. او تعريف كرد كه شريكي داشته كه هرگاه يكي از اين بردهها بيقراري ميكرد با مشت توي مغزش ميكوبيد و صداي آن برده را خاموش ميكرد، اما او معتقد بود اين كار باعث ميشود بردههاي زيبا و جوان زيبايي خود را از دست بدهند و پژمرده شوند و از ارزش آنها كاسته شود. بايد با بردهها ملايمتر رفتار كرد.
هالي هنگام رفتن از شلبي خواست به زودي نظرش را دربارة فروش بچه به او اطلاع دهد. بعد از رفتن هالي، شلبي از ناراحتي شروع به راه رفتن كرد. او با خود ميگفت: «اگر به خاطر قرض نبود امكان نداشت بچه را بفروشم. اينجا در شمال امريكا وضع بردهها به مراتب بهتر از جنوب است. در جنوب بردهها را به كارهاي طاقتفرسا ميگمارند.» او كه مردي خوشخلق و مهربان بود فقط بخاطر مشكلات مالي كه برايش پيش آمده بود دست به چنين كاري زده بود و نميدانست موضوع را چگونه با همسرش مطرح كند.
زن جوان كه اليزا نام داشت پشت در سالن شنيد كه دو مرد از فروش بچه صحبت ميكردند. او دچار وحشت شده بود. حالا اليزا كه در اتاق خواب خانم شلبي در حال كمك به او بود دچار حواس پرتي شده بود. خانم شلبي متوجه شد و پرسيد «آيا اتفاقي افتاده است؟» و اليزا با چشماني پر از اشك به او گفت: «آقاي شلبي قصد دارد هانري را بفروشد.» خانم شلبي جواب داد: «امكان ندارد آقاي شلبي بچه تو را بفروشد و اگر هم بخواهد چنين كاري بكند من نميگذارم. حالا اشكهايت را پاك كن و به اتاق خودت برو.»
خانم شلبي زني با اعتقادات قوي مذهبي بود و بردههايش را نيز با اعتقادات مذهبي بار آورده بود. او معتقد بود اين براي بهبود زندگي بردهها بهتر است.
اليزا زني زيبا و جوان بود كه از كودكي زير دست خانم شلبي تربيت يافته بود و خانم شلبي او را عزيز ميداشت. اليزا با مردي بنام جورج هاريس ازدواج كرده بود. جورج هاريس بردة جوان و زيباي دورگهاي بود كه در املاك مجاور كار ميكرد. او بسيار با هوش و استعداد بود. اربابش او را به كارخانة گونيبافي اجاره داده بود.
اما پس از اينكه جورج هاريس دستگاهي براي جدا كردن الياف كتان اختراع كرد، همه به ارباب او تبريك گفتند و از جورج تمجيد كردند. اين امر باعث شد حس حسادت ارباب تحريك شود و او را از كارخانه بيرون آورد و به انجام كارهاي سنگين در مزرعه وادار كند. در اين مدت وساطت صاحب كارخانه كه قصد داشت او را به سر كار سابقش برگرداند سودي نداشت.
جورج هاريس در دوراني كه دركارخانه كار ميكرد با اليزا آشنا شد و با او ازدواج كرد. آنها صاحب دو كودك شدند كه آنها را از دست دادند. پس از تولد هانري، اليزا اميد از دست رفتهاش را بازيافت.
آن شب خانم و آقاي شلبي به ميهماني دعوت داشتند. پس از رفتن آنها جورج هاريس به ديدن اليزا آمد. آن دو با آنكه زن و شوهر بودند اما به علت سختگيري ارباب جورج كمتر ميتوانستند يكديگر را ببينند.
جورج فرزندش را روي زانوانش نشاند و در حاليكه او را نوازش ميكرد به اليزا گفت: «كاش اين بچه هرگز به دنيا نيامده بود. اي كاش هرگز تو را در زندگي نديده بودم. با اينكه تو و هانري عزيزترين كسان من در زندگي هستيد، اما با اين وضعي كه ما داريم زندگي ميكنيم و هيچ حقي در زندگي نداريم، من مرگ را ترجيح ميدهم.» اليزا گفت: «جورج من ميترسم كه مبادا تو به كارهاي وحشتناكي دست بزني. به خاطر من و هانري مواظب خودت باش.»
جورج هاريس از بيرحمي و سنگدلي اربابش سخن گفت و اينكه چگونه او را مورد آزار و اذيت قرارميدهد. هر دفعه به بهانههاي مختلف ارباب او را شلاق ميزند. او گفت: «چه كسي او را ارباب من كرده و چرا من بايد هميشه از او اطاعت كنم و در زندگي نصيبي جز مشت و لگد و دشنام و ناسزا نداشته باشم. حالا ديگر نميخواهم رنج ببرم.»
اليزا با نگراني سعي در آرام كردن او داشت كه جورج گفت: «اربابهاي تو آدمهاي خوبي هستند ولي من ديگر نمي توانم اين وضع را تحمل كنم.» اليزا گفت: «جورج اگر به خدا ايمان داري بايد سعي كني كه هميشه خوب باشي و خوبي كني. خدا خودش نجاتت خواهد داد.» جورج هاريس تعريف كرد كه اربابش از ارباب اليزا متنفر است و به جورج گفته به جاي اليزا زن ديگري بگيرد و اينكه ارباب به جاي او تصميم ميگيرد كه چگونه زندگي كند.
اليزا كه ناراحتي همسرش را ديد از غمي كه در سينه داشت و اينكه مردي ميخواست پسرشان را بخرد و با خود ببرد سخني نگفت. قبل از خداحافظي جورج به اليزا خبر داد به زودي به كانادا فرار خواهد كرد و هنگامي كه به آنجا برسد سعي ميكند كه اليزا و هانري را از آقاي شلبي بخرد.
كلبة عمو توم ساختمان كوچكي بود كه از تنههاي درخت درست شده بود و به خانة ارباب متصل بود. عمه كلوئه همسر عمو توم در باغچة مقابل كلبهشان سبزيجات و گلهاي زيبايي كاشته بود و به آنها افتخار ميكرد. او آشپز منزل اربابي بود و در آن منطقه به عنوان ماهرترين آشپز شناخته شده بود. او بعد از آماده كردن شام ارباب و خانوادهاش به كلبة خودشان ميآمد تا براي شوهر و فرزندانش غذايي آماده كند. كلوئه در پخت شيريني و تدارك ضيافت براي ميهمانيهاي ارباب مهارت زيادي داشت.
كلبة آنها كوچك اما تميز و مرتب بود. آنها سه فرزند داشتند كه دو تاي آنها شيطان و آخري كودكي شيرخوار بود. عمو توم سركارگر خانة اربابي بود. او مردي قوي با دست و پاهاي نيرومند و پوستي سياه و چهرهاي افريقايي بود. در عين حال قلبي رئوف داشت و با وقار و متانت بود. مدتي بود كه جورج شلبي پسر ارباب كه سيزده سال داشت به او آموزش خواندن و نوشتن ميداد.
عمه كلوئه در حال آماده كردن شام با خود ميانديشيد كه «آقاي جورج شلبي چقدر مهربان است. او سعي دارد به ما هم خواندن و نوشتن ياد بدهد.» سر ميز شام جورج از دستپخت كلوئه تعريف كرد. كلوئه مرتب به جورج غذا تعارف ميكرد. بعد از شام كلوئه مشغول رسيدگي به فرزند كوچكش شد و به آن دو فرزند سياه و آتشپارهاش هم مرتب تذكر ميداد كه جلوي ميهمان رعايت ادب را بكنند. در اين زمان كه در خانة عمو توم صداي شادي بچهها و خندة توم و جورج شلبي بلند بود، در خانة اربابي صحنة ديگري در جريان بود.
هالي و آقاي شلبي با مقداري كاغذ و پول جلوي رويشان در حال معامله بودند. بعد از امضاي قرارداد، هالي سندي را به شلبي داد. شلبي بعد از گرفتن سند گفت: «شما به من قول دادهايد توم را به آدم خوبي بفروشيد» هالي جواب داد: «من سعي ميكنم براي توم جاي خوبي پيدا كنم.»
آقاي شلبي و همسرش در اتاق خواب مشغول صحبت بودند آقاي شلبي روي صندلي راحتي لميده بود و مشغول خواندن نامههايي بود كه آن روز رسيده بود. خانم شلبي كه به ياد حرفهاي اليزا در مورد فروش هانري و توم افتاده بود از شوهرش پرسيد كه اين مردكه امروز به منزل آنها آمده بود كيست. آقاي شلبي گفت: «او آقاي هالي است و جهت انجام معاملهاي به منزل ما آمده است.» خانم هالي پرسيد: «آيا او بازرگان برده است؟ زيرا امروز اليزا گريهكنان نزد من آمد و گفت اين مرد ميخواهد هانري را بخرد. البته من به او گفتم كه او ديوانه شده است، چون شما هرگز با بردههايتان اينطور رفتار نميكنيد و حاضر به فروش آنها نيستيد.»
آقاي شلبي براي همسرش توضيح داد كه به علت مشكلات مالي مجبور است چند تا از بردههايش را بفروشد و همچنين افزود كه عمو توم را نيز فروخته است. خانم شلبي با ناراحتي گفت: «اما شما كه به توم قول آزادي داده بوديد. باورم نميشود اين كار را انجام داده باشيد. حتماً هانري را هم فروختهايد؟» آقاي شلبي با ناراحتي جواب داد: «بله» خانم شلبي كه از شدت ناراحتي متأثر شده بود فرياد كشيد و گفت حاضر است هر نوع فداكاري كند تا اين دو برده فروخته نشوند. او كه بعنوان يك زن مسيحي با ايمان سالها مشغول تعليم بردههايش بود و در اين سالها با غم و شادي آنها آشنا بود نميتوانست قبول كند شوهرش با فروش بردهها بچهاي را از مادرش و مردي را از زن و فرزندانش جدا كند.
آقاي شلبي كه ناراحتي همسرش را ميديد به او گفت كه چارهاي نداشته است و هالي فقط به شرط خريد اين دو برده حاضر بود بدهياش را ببخشد. خانم شلبي پس از شنيدن سخنان همسرش نفرت خود را از بردهفروشي اظهار كرد. او گفت هر چند جواهر گرانقيمتي ندارد كه بفروشد ولي حاضر است بعضي از وسايلش را بفروشد تا بتواند آن دو بيچاره را نجات بدهد.
آقاي شلبي كه از ناراحتي همسرش رنج ميبرد و از طرفي چارهاي نداشت به او گفت: «فردا صبح آقاي هالي براي بردن دو برده به اينجا ميآيد. من از خانه بيرون ميروم تا آنها را نبينم.»
در تمام مدتي كه بحث بين زن و شوهر در جريان بود اليزا در راهرو پشت يك گنجه پنهان شده بود و همه چيز را ميشنيد. سپس او مخفيگاهش را ترك كرد و به اتاق خودش رفت. او از خداوند طلب ياري كرد و چند دست لباس براي بچه برداشت. سپس بچه را از روي تخت بلند كرد و لباس پوشاند و تصميم به فرار گرفت. اليزا روي يك قطعه كاغذ يادداشتي براي خانمش نوشت و از او به خاطر فرارش عذرخواهي كرد. سپس كودك را بغل كرد و به او گفت: «ساكت باش وگرنه يك مرد بدجنس تو را با خود ميبرد.» آن شب آسمان پرستاره و سرد بود. اليزا خود را به كلبة عمو توم رساند و آنها را از جريان باخبر كرد.
توم و كلوئه باور نميكردند كه ارباب آنها چنين كاري كرده باشد. اما اليزا گفت كه «ارباب مجبور شده و هر چه خانم التماس كرد بيفايده بود، پس بهتر است توم هم فرار كند تا به دست بردهفروش نيفتد.» اما توم قبول نكرد فرار كند. او معتقد بود اگر فرار كند ممكن است ارباب بردة ديگري را به جاي او بفروشد.
اليزا از توم و كلوئه خداحافظي كرد و به همراه بچهاش به راه افتاد.
صبح روز بعد خانم شلبي به دنبال اليزا فرستاد، اما خدمتكار گفت: «اليزا در اتاقش نيست و نميتوانم او را پيدا كنم.» در اتاق اليزا باز بود و بعضي از وسايلش روي زمين ريخته بود. خانم و آقاي شلبي دريافتند كه اليزا شب قبل همه چيز را شنيده و فرار كرده است خانم شلبي خدا را شكر كرد اما آقاي شلبي نگران بود كه به هالي چه جوابي بدهد.
خدمتكاران بعد از جستجوي فراوان دست خالي بازگشتند. در منزل اربابي همه دربارة فرار اليزا و بچهاش صحبت ميكردند، تا بالاخره سر و كلة هالي پيداشد. او بعد از شنيدن خبر شروع كرد به فحش و ناسزا دادن. همة بردههاي سياه از جلوي راه او كنار ميرفتند تا ضربة شلاقش به آنها اصابت نكند. سپس هالي به سالن پذيرايي منزل شلبي هدايت شد و از آقاي شلبي درخواست كرد دو تا از بردههايش را جهت كمك براي پيدا كردن و تعقيب بردههاي فراري به او بدهد.
آقاي شلبي براي جلب رضايت هالي دو تا برده در اختيار او قرار داد. آن دو برده كه متوجه بودند خانم شلبي از فرار اليزا رضايت دارد سعي كردند به هر قسمي شده در تعقيب اليزا تأخير بيندازند.
اليزا پس از رفتن از كلبه عمو توم خود را بيكس و بدبخت ديد. در اين مدت اخير اتفاقاتي كه شوهرش را مجبور به فرار كرده بود به خاطر آورد. عشق مادري سبب شده بود كه او براي نجات فرزندش هر خطري را به جان بپذيرد. او در حالي كه هانري را بغل كرده بود سنگيني وزنش را احساس نميكرد. در موارد ديگر او دست بچه را ميگرفت تا راه برود ولي حالا او را به سينهاش چسبانده بود و تند تند راه ميرفت و زير لب دعا ميكرد كه «خدايا نجاتم بده».
هانري در آغوش او به خواب رفته بود. اليزا از ميان جنگل عبور كرد در حالي كه درختان مانند اشباح به نظر ميرسيدند. اواسط روز به دهكدهاي رسيدند و در مسافرخانه غذايي خوردند. اليزا از زن ميهمانخانهچي پرسيد كه آيا قايق يا وسيلهاي وجود دارد كه او را به آن طرف رودخانه برساند. زن گفت: «آب رودخانه يخ زده و عبور از آن خطرناك است چرا ميخواهيد اين موقع از رودخانه رد بشويد؟» اليزا جواب داد: «فرزند من در خطر است بايد او را نجات بدهم.» زن كه احساساتش برانگيخته شده بود گفت: «امشب مردي با مقداري كالا از رودخانه رد ميشود ميتوانيد بعد از شام با قايق او برويد.»
از طرف ديگر تعقيبكنندگان، با اسبهايي كه از آقاي شلبي گرفته بودند به آنجا نزديك ميشدند. هر چند دو بردهاي كه همراه هالي بودند به هر نحوي سعي ميكردند موانعي ايجاد كنند، اما هالي عجله داشت تا زودتر به اليزا برسد و هانري را از او بگيرد، تا اينكه تعقيبكنندگان به نزديكي مسافرخانهاي كه اليزا و بچهاش در آن بودند رسيدند. اليزا از پشت پنجره سر و صداي اسبها را شنيد و آنها را ديد.
او به سرعت به سمت اتاقي كه هانري در آن بود دويد و او را در آغوش گرفته و از در عقب مسافرخانه فرار كرد. هالي متوجه او شد و از اسب پائين پريد و به طرف او دويد. اليزا به سمت رودخانه ميدويد. يخهاي رودخانه شكسته بودند. اليزا روي يك قطعه يخ پريد و همينطور پاهايش را روي قطعات يخي كه در حال تكه تكه شدن بودند ميگذاشت. هالي و دو بردة سياهپوست با تعجب او را مينگريستند. كفشهاي اليزا از پاهايش درآمده بودند او با اين حال روي يخها گام برميداشت تا به انتهاي رودخانه رسيد. مردي از آن طرف رود دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد. مرد خطاب به اليزا گفت: «من جايي ندارم كه شما را پنهان كنم اما در آن خانة بزرگ سفيدرنگ روبرو آدمهايي هستند كه به شما كمك خواهند كرد.» اليزا به آن سمت به راه افتاد.
دو بردة سياه همين كه ديدند اليزا خود را به آن طرف رودخانه رساند به هالي گفتند: «شب نزديك است و ما بايد به خانة اربابمان برگرديم.»
هالي به ميهمانخانه برگشت تا كسي را بيابد كه او را از رودخانه عبور دهد. او با خود ميانديشيد كه «اين بچة كوچك را براي چه ميخواستم كه حالا مرا در اين مخمصه گرفتار كرده است.» در اين هنگام صداي آشنايي به گوشش رسيد. صاحب صدا را شناخت. او توم لوكر، مردي بلند و چاق با چهرهاي خشن بود. مرد ديگري نيز همراهمش بود. آنها با هالي سلام و احوالپرسي كردند. لوكر همراهش را بنام ماركس معرفي كرد. آنها شكارچيان انسان بودند و هالي از آنها خواست در قبال پيدا كردن بچه، مادر بچه را آنها برداردند و بفروشند. آنها در ضمن مبلغي پول هم از هالي گرفتند. هالي مشخصات مادر و كودك را به آنها داد تا آن دو را بيابند.
قرار شد آن شب لوكر و ماركس از رودخانه رد شوند. هالي شال اليزا را كه در مهمانخانه جا مانده بود به آنها داد تا سگهاي شكاري لوكر از طريق آن رد اليزا را دنبال كنند. وقتي دو بردة سياه به منزل اربابشان برگشتند ماجراي فرار اليزا را براي خانم و آقاي شلبي تعريف كردند. خانم شلبي خدا را شكرد كه اليزا جان سالم به در برده است.
در خانة بزرگ سفيدرنگ آن طرف رودخانه، آقاي برد كه سناتور بود به همراه همسر و دو فرزندش زندگي ميكردند. بچهها دائماً در حال بازي و شيطنت بودند. خانم برد براي شوهرش چاي ريخت و در اين حال از او سؤال كرد «آيا راست است قانوني در مجلس تصويب شده كه كمك به سياهپوستان بينوايي كه از اين منطقه عبور ميكنند را منع كرده است؟ من كه باور نميكنم.»
آقاي برد با تعجب گفت: «ماري تو كه خيال نداري خودت را وارد سياست كني؟» ماري گفت: «نه ولي عقيده دارم چنين قانوني ظالمانه و ضد مسيحيت است و اميدوارم تصويب نشده باشد.» آقاي برد پاسخ داد: «بله چنين قانوني تصويب شده است» ماري با تأسف گفت: «آيا تو به اين قانون رأي مثبت دادي؟ آقاي برد به علامت مثبت سرش را تكان داد و گفت: «ماري عزيز تو خيلي احساساتي هستي ما بايد به عقلمان توجه كنيم. وقتي منافع جامعه در ميان است بايد آن را در نظر گرفت.» ماري گفت: «اما پناه دادن به بينوايان، اطاعت از دستورات خداوند است.»
در حالي كه آن دو دربارة اين موضوع بحث ميكردند غلام پير خانه سر و كلهاش پيدا شد و از خانم خواست به آشپزخانه برود. ماري همسرش را صدا كرد و آن دو در آنجا زن جواني را ديدند كه لباسهايش پاره پاره بود و كفش به پا نداشت. زن به حالت غش كف آشپزخانه افتاده بود. او كودكي را به خود چسبانده بود. خدمتكار پير مقداري آب به زن داد و پتويي روي او انداخت تا گرم شود. زن چشمانش را باز كرد و از آنها خواست تا از او و فرزندش حمايت كنند. آنها جايي براي استراحت اليزا فراهم كردند.
خانم و آقاي برد به سالن بازگشتند. آقاي برد از همسرش خواست تا بعضي از لباسهاي كهنهاش را به زن بدهد تا لباسهاي خيسش را عوض كند. يك ساعت بعد كه حال اليزا كمي بهتر شده بود ماجراهايي كه برايش اتفاق افتاده را تعريف كرد و خانواده برد در حاليكه اشك در چشمانشان جمع شده بود به او قول ياري دادند. آقاي برد گفت: «بايد همين امشب او را از اينجا به جاي ديگري ببريم. زيرا فراد صبح تاجر برده به دنبال او خواهد آمد.» خانم برد پرسيد اما كجا بايد برود؟ همسرش جواب داد: «مردي را ميشناسم كه تمام بردههايش را آزاد كرده و در مزرعهاي دورافتاده زندگي ميكند. امشب من او را به آن مزرعه خواهم برد.»
خانم برد از همسرش تشكر كرد. او چند دست لباس براي اليزا و هانري در بقچهاي گذاشت و آن را به اليزا داد.
آقاي برد نشان داد كه برخلاف آنچه انتظار ميرفت مرد رئوف و شريفي است. او و خدمتكار پير خانه كه درشكه را ميراند به همراه اليزا و بچهاش به راه افتادند. در راه چند بار كالسكه در گل گير كرد. آنها به سختي درشكه را بيرون كشيدند. سر تا پاي سناتور گلي شده بود تا اينكه كالسكه مقابل در بزرگي متوقف شد. بعد از در زدن مالك آنجا كه مردي قدبلند و نيرومند بود در را باز كرد. او كه جون وان ترومپ نام داشت سابقاً مرد ثروتمندي بود و بردههاي زيادي داشت. اما بردههايش را آزاد كرد و در مزرعهاش به آنها كار داد. سناتور برد از او خواست به اين زن و بچهاش پناه بدهد و او پذيرفت. او به اليزا گفت: «دخترم ديگر از هيچ چيز نترس اينجا در اماني و ما از تو محافظت خواهيم كرد.»
يك روز صبح زود كلوئه با دلي شكسته مشغول اتو كردن لباسهاي شوهرش بود. او در حاليكه اشك ميريخت به كارش مشغول بود اما فكرش جاي ديگري بود. توم در كنار زنش نشسته بود و كتاب مقدس را باز كرده بود. هيچكدام با يكديگر سخني نميگفتند. بچهها هنوز خواب بودند. كلوئه با گريه گفت: «خانم ميگويد سعي ميكند تا يكي – دو سال ديگر دوباره تو را بخرد. اما افسوس كساني كه به جنوبيها فروخته ميشوند ديگر بازنميگردند، چون اربابهاي جنوبي آنها را ميكشند. در مزارع با بردهها بدرفتاري ميشود.» توم گفت: «در آن جا من در اختيار خدا هستم. به آنجا ميروم كه اراده اوست. من مجبورم بروم چون فروخته شدهام اما تو و بچهها در امنيت هستيد.»
كلوئه سعي ميكرد خود را دلداري بدهد، اما افكار ناراحت كنندهاي به ذهنش هجوم آورده بودند. او گفت: «ارباب نبايد راضي ميشد كه تو را بفروشد. تو چند برابر قيمتت براي او كار كردهاي.» توم گفت: «كلوئه اگر مرا دوست داري دربارة ارباب اينگونه سخن نگو». توم آن روز آخرين صبحانهاش را كه كلوئه مخصوص او پخته بود خورد و آمادة رفتن شد.
بعد از صرف صبحانه بچهها دور آن دو جمع شده بودند. كلوئه لباسهاي توم را در بقچهاي بست و خانم شلبي به آنجا آمد. او ميخواست با توم خداحافظي كند اما نتوانست حرفي بزند و بغضش تركيد. او قسم خورد همين كه توانايي مالي بيابد توم را به خانه بازگرداند و از او خواست به خداوند توكل كند.
هالي از راه رسيد و توم به دنبال او به راه افتاد. همة اهل خانه به دنبال توم تا درشكهاي كه به دنبال او و هالي آمده بود ميدويدند. كودكان سياه توم كه تازه از رفتن پدرشان باخبر شده بودند به دنبال او گريه ميكردند. توم گفت: «افسوس كه آقا جورج در خانه نيست از قول من به آقا جورج سلام برسانيد» جورج شلبي به ميهماني رفته بود و از ماجرا خبر نداشت.
سپس هالي و توم سوار درشكه شدند و از آنجا دور شدند. آقاي شلبي صبح زود از خانه بيرون رفته بود تا شاهد اين صحنهها نباشد. در بين راه هالي درشكه را متوقف كرد تا آهنگر دهكده براي دستهاي توم دستبندي بسازد. آهنگر از فروخته شدن توم تعجب كرده بود. در اين مدت كه در آهنگري توقف كرده بودند صداي اسبي به گوش رسيد. توم در بهت و حيرت جورج را ديد. ارباب جوان دست به گردن توم انداخت و گفت: «قباحت دارد كه تو را فروختهاند.» توم گفت: «آقاي جورج شلبي از ديدن شما حالم خيلي بهتر شد بدون ديدن شما نميتوانستم اينجا را ترك كنم.» ناگهان جورج متوجه دست و پاهاي زنجير شدة توم شد و گفت: «چه ننگي! مغز اين بيشرف را خرد ميكنم.»
توم از او خواهش كرد خونسردياش را حفظ كند. جورج گفت: «من تازه از ماجراي فروخته شدن تو باخبر شدهام.» سپس يك سكه يك دلاري كه وسطش را سوراخ كرده بود به گردن توم آويخت وگفت: «هر بار كه به اين نگاه ميكني به ياد من بيفت و اينكه من به تو قول ميدهم روزي به دنبالت بيايم و تو را برگردانم. سپس آنها با اندوه از يكديگر خداحافظي كردند و درشكه دور شد.
غروب يك روز مهآلود مسافري دم در يك مسافرخانه در شهري كوچك از استان كنتاكي پياده شد. در سالن مسافرخانه جمعيت زيادي ديده ميشد كه همگي به دليل شرايط بد آب و هوا داخل مسافرخانه پناه گرفته بودند. مسافر تازه وارد مردي كوتاه قد و چاق و خوش لباس بود و به ظاهر مردي درست و خوش باطن مينمود. او در گوشهاي از سالن نشست. ناگهان جمعيت داخل سالن دور يك آگهي جمع شدند.
آگهي دربارة سياهي بود كه فرار كرده بود. مرد تازه وارد كه آقاي ويلسن ناميده ميشد بعد از زدن عينك شروع به خواندن آگهي كرد. مشخصات برده فراري بدين شرح بود: «بردهاي به نام جورج هاريس، با قد متوسط و رنگ تقريباً سفيد و موهاي مجعد خرمايي، خيلي باهوش كه خواندن و نوشتن هم بلد است و روي شانه و پشت دستش زخمهاي عميقي دارد فرار كرده به يابنده مبلغ چهارصد دلار مژدگاني داده خواهد شد.» همه دربارة اين آگهي اظهارنظر ميكردند.
در اين لحظه درشكهاي مقابل در ميهمانخانه متوقف شد. مردي مرتب و منظم و خوش لباس با چشمان و موي سياه و بيني عقابي، در كل بسيار خوشتيپ و با قيافهاي اسپانيولي وارد مسافرخانه شد و توجه همه را به خود جلب كرد. او به نوكر سياهش دستوراتي داد و از مسئول مسافرخانه درخواست اتاق كرد. او با ديدن آگهي خطاب به نوكرش گفت: «جيم به نظرم در راه مردي را با اين مشخصات ديديم.» نوكر هم گفته اربابش را تأييد كرد و افزود «اما متوجه داغ دستش نشدم».
سپس آنها در سالن نشستند تا اتاق آماده شود. آقاي ويلسن محو تازه وارد شده بود و از او چشم برنميداشت. هنگامي كه مرد به طبقه بالا ميرفت چشمش به آقاي ويلسن افتاد و به او سلام كرد و معذرتخواهي كرد كه او را به جا نياورده است. و از او خواست همراهش به طبقه بالا برود. هنگامي كه آن دو در اتاق تنها شدند ويلسن گفت: «تو جورج هاريس هستي؟» و او جواب داد: «بله، به نظرم خوب تغيير لباس و چهره دادهام.»
جورج هاريس كه پدرش سفيدپوست و مادرش سياهپوست بود چهرة يك اسپانيولي را داشت. ويلسن گفت: «بازي خطرناكي را شروع كردهاي.» جورج هاريس از مشكلاتي كه ارباب برايش بوجود آورده بود گفت و از اينكه ارباب او را شكنجه ميكرد. و حالا او براي نجات زندگيش فرار كرده بود. ويلسن كه پيرمرد مهربان و خوشقلبي بود گفت: «اگر آنها تو را دستگير كنند چه كار ميكني؟» جورج اسلحهاي را كه زير پيراهنش پنهان كرده بود نشان داد و گفت: «خودم را ميكشم. زنم براي نجات بچهمان او را برداشته و فرار كرده نميدانم آيا هرگز ميتوانم او را ببينم يا خير. حالا من هم سعي ميكنم خودم را به كانادا و منطقه آزاد برسانم. اما اگر كشته شدم به همسرم بگوييد كاري كند كه فرزندمان انسان آزادي شود و مانند من رنج نبرد.» پيش از خداحافظي ويلسن به اصرار مقداري پول به جورج داد تا بتواند خود را به كانادا برساند.
هالي به همراه توم به راه خود ادامه ميداد. آنها كنار هم نشسته و هر يك در افكار خود غوطهور بودند. هالي در فكر اين بود كه توم را چاق و سرحال نگهدارد تا بتواند او را به قيمت خوبي بفروش برساند. در حالي كه توم به جملاتي كه در كتابي خوانده بود فكر ميكرد: «ما در اين جا مسكن دائمي نداريم، اما براي زندگي جاويداني كه در پيش داريم در جستوجوي خانهاي هستيم.»
طرفهاي شب هالي و توم به واشنگتن رسيدند. هالي توم را به زندان سياهان فرستاد تا از او نگهداري شود و خودش به مسافرخانه رفت. در زندان بردهها منتظر روز حراج بودند. زني شصت ساله كه بيمار و رنجور بود دركنار پسر چهاردهسالهاش نشسته بود. آن دو آرزو ميكردند كه به يك نفر فروخته شوند تا بتوانند كنار هم بمانند و پسر از مادر پيرش مراقبت كند. آدمهاي شبيه اين دو بسيار بودند…
با شروع حراج هالي و افرادي كه مثل او تاجر برده بودند به معاينة كالاهاي خود پرداختند. فك، دست و پا و… آنها را معاينه ميكردند. پيرزن و پسرش را به دو نفر جداگانه فروختند. و هر چه پيرزن اصرار و گريه كرد كه من و پسرم را به يك نفر بفروشيد فايدهاي نداشت. خريدار پسر ميگفت: «تو به چه درد من ميخوري. من به پيرزن كور و عليلي مثل تو احتياج ندارم.» هالي بعد از خريد چند بردة ديگر آنها را سوار كشتي كرد. كشتي زيبايي كه پرچم امريكا در آن در اهتزاز بود. در روي عرشة كشتي مردان و زنان آراسته و خوشلباس به آرامي گردش ميكردند، اما بردگان در تحتانيترين قسمت كشتي بسر ميبردند.
مردمي كه در بالاي كشتي بودند گاهي با ديدن اين بردههاي سياه به حالشان دلسوزي ميكردند، بعضي هم بياعتنا از كنارشان رد ميشدند. در ميان اين بردهها زن جواني با كودك دهماههاش وجود داشت كه هالي او را خريده بود. زن ابتدا فكر ميكرد كه اربابش او را به شهري كه شوهرش آنجا كار ميكند ميفرستد، اما هالي سند خريد او را نشان داد و چند نفر هم حرف او را تأييد كردند، زن ساكت شد. در ميان راه مردي از كودك اين زن خوشش آمد و به هالي گفت: «من حاضرم اين بچه را بخرم زيرا فكر ميكنم به درد تو نميخورد. هالي ابتدا قيمتي پيشنهاد كرد و سرانجام آن دو به توافق رسيدند. نيمه شب كشتي در بندر شهري كه شوهر زن آنجا كار ميكرد لنگر انداخت.
زن بچه را كه خوابيده بود سر جايش گذاشت و براي پرس و جو دربارة شوهرش به سمت جمعيتي كه در حال ورود به كشتي بودند رفت. در همين هنگام مردي كه كودك را خريده بود او را برداشت و از كشتي پياده شد. زن وقتي به محل خواب بچه برگشت اثري از كودك نديد. هر چه پرس و جو كرد او را نيافت. سپس هالي به او گفت: «براي تو بهتر بود كه بدون بچه سفر كني. من بچه را فروختم.» زن در بهت فرو رفت و ديگر چيزي نگفت. او نزديك جايي كه توم خوابيده بود جايي پيدا كرد و با خودش حرف ميزد و ميگفت: «خدايا حالا چه كنم» ساعتي بعد توم صداي پرتاب چيزي را به درون آب شنيد و فهميد زن خودش را به درون آب انداخته. صبح هالي نزد توم آمد اما زن را نديد. او از توم دربارة زن سؤال كرد اما توم گفت من خوابيده بودم و از چيزي خبر ندارم. سرانجام هالي فهميد كه كالاي باارزشي را از دست داده است و خيلي ناراحت شد.
در خانة كواكرها، جايي كه به اليزا پناه داده بودند، اليزا مشغول خياطي بود و هانري نيز مشغول بازي بود. در كنار اليزا زن ديگري در حدود پنجاه – شصت ساله نشسته بود. او راشل نام داشت و همسر آقاي سيمون هاليدي بود. راشل چهرهاي مهربان و موهايي سفيد داشت. او با اليزا مانند دخترش رفتار ميكرد. از اليزا پرسيد: «تو هنوز مصمم هستي به كانادا بروي؟» اليزا جواب داد: «بايد بروم زيرا جرأت نميكنم اينجا بمانم.» راشل گفت: من هر چه از دستم برآيد برايت انجام ميدهم.»
اليزا اشكهايي كه روي گونههايش روان شده بود پاك كرد و از راشل تشكر كرد. ناگهان در باز شد و زني چاق و قد كوتاه داخل شد. او روت نام داشت و از دوستان راشل بود. روت و راشل با هم احوالپرسي كردند. سپس راشل اليزا و هانري را به او معرفي كرد. روت دست اليزا را فشرد و از نان شيرينيهايي كه با خود آورده بود به هانري تعارف كرد. راشل به همراه دخترش ماري مشغول آشپزي بودند. روت هم در كنار آنها بود. در اين هنگام سيمون وارد شد. او آهسته خطاب به همسرش راشل گفت: «شوهر اين زن امشب به اينجا ميآيد.»
همان شب جورج هاريس به همراه چند نفر ديگر به آنجا آمدند. جورج و اليزا از ديدار با يكديگر به گريه افتادند. آنها مدتها از هم دور بودند…
صبح روز بعد جورج هاريس اعلام كرد كه او و خانوادهاش به زودي از آنجا خواهند رفت. چون ممكن است اقامت آنها در آنجا براي خانوادة سيمون خطراتي را دربرداشته باشد.
سيمون گفت: «جورج هاريس نگران نباش. ما براي همين كارها به دنيا آمدهايم. اگر ما بخاطر اعمال انساني حاضر به تحمل دردسر نباشيم شايستگي نام مرد را نداريم. من هر قدمي كه برميدارم بخاطر خدا و بشريت است.» قرار شد همان شب مردي به نام فينئاس كه از دوستان سيمون بود آنها را به ايستگاه هدايت كند.
كشتي بخاري كه توم و ديگران با آن سفر ميكردند به راه خود ادامه ميداد. توم در ميان بستههاي بزرگ پنبه چمباتمه نشسته بود. هالي پس از مدتي كه از سفر گذشت به توم اعتماد پيدا كرد و زنجيرهاي دستها و پاهاي او را باز كرد. توم با همه مهربان بود و احترام ديگران را به خود جلب كرده بود. كشتي از شهرهاي مختلفي عبور ميكرد و توم به فكر خانوادهاش و دهكدهاي كه در آن زندگي ميكرد بود. او به ياري خداوند دل بسته بود.
در بين مسافران مردي موقر و جوان به نام سنكلار به همراه دختر شش سالهاش و زن ميانسالي وجود داشت. توم چند بار با اين دختر بچه روبرو شده بود. او دختري سرزند، و شاد و پرتحرك بود كه زيبايي كودكانهاي داشت. موهاي او خرمايي طلايي، چشماني به رنگ آبي تيره و نگاهي عميق داشت. او توجه همه را به خود جلب كرده بود. پدرش و زن ميانسال مدام دنبالش بودند. و او كه لباس سفيدي بر تن داشت مدام در حال دويدن بود. به هر جايي سر ميزد. توم مجذوب سادگي و كودكي او شده بود.
دختر بچه از ميان بردههاي به زنجير كشيده عبور ميكرد و بعد از مدتي با دستاني پر از خوراكي بازميگشت و خوراكيها را به بردهها ميداد. توم با چيزهاي دم دستش اجسام جالبي درست ميكرد. كودك كمكم جذب كارهاي دستي توم شده و به او نزديك شد. توم اسمش را پرسيد و او جواب داد: «ايوانجلين، همه مرا اوا صدا ميزنند. شما اسمتان چيست؟» توم اسمش را گفت و افزود: «ولي همه مرا عمو توم صدا ميزنند.» اوا گفت: «پس من هم شما را عمو توم صدا ميزنم.» اوا از توم پرسيد «عمو توم شما به كجا ميرويد؟» توم گفت: «نميدانم» اوا گفت: «چرا نميدانيد؟» توم پاسخ داد: «بخاطر اينكه ميخواهند مرا بفروشند.»
كشتي در يك ايستگاه كوچك توقف كرد. اوا به سمت پدرش دويد. ناگهان به علت گردش كشتي اوا تعادلش را ازدست داد و درون آب افتاد. سن كلار قصد پريدن در آب را داشت كه يكي از مسافران او را نگهداشت، زيرا توم درون آب پريده و اوا را نجات داد.
فرداي آن روز هنگام عصر كشتي به شهر اورلئان جديد رسيد. اوا كنار پدرش ايستاده بود. آن دو شباهت عجيبي به يكديگر داشتند. سن كلار با هالي صحبت ميكرد و هالي توم را به قيمت بالايي به سن كلار فروخت. توم از شنيدن اين خبر از شدت خوشحالي اشك به چشمانش آمد.
آگوستين سن كلار فرزند يكي از صاحبان ثروتمند مزارع شهر اوئيزيان بود. او برادري دوقلو داشت. مادر آنها يك زن مسيحي بود و آگوستين مزاج حساس خود را از او به ارث برده بود. آگوستين در جواني عاشق دختري شده بود كه در اين عشق شكست خورد. بعد از آن با ماري ازدواج كرد و آنها صاحب دختري شدند كه او را ايوانجلين نام نهادند. ماري زني مغرور و خودخواه بود و روابط بين او و آگوستين سرد بود. تنها اميد سن كلار در زندگي به دخترش بود و به شدت او را دوست داشت. همين مسئله باعث حس حسادت ماري شده بود. ماري همواره جهت خودنمايي خود را ضعيف و بيمار نشان ميداد. آنها در خانهاي بسيار بزرگ و زيبا زندگي ميكردند و مستخدمين زيادي داشتند. سن كلار با بردههايش بسيار مهربان بود و اين امر موجب ناراحتي ماري ميشد. او ناراحت بود كه نميتواند با بردهها آنجور كه ميخواهد رفتار كند و آنها را تنبيه نمايد.
اوا هم مانند پدرش احساساتي بود و نسبت به بردهها با مهرباني رفتار ميكرد. از آنجا كه ماري هميشه بيمار مينمود، سن كلار از دختر عمويش ميس افليا تقاضا كرد براي مدتي نزد آنها بيايد و با آنها زندگي كند. ميس افليا زني ميانسال، بلندقد و لاغراندام با ارادهاي مصمم بود. هنگامي كه سن كلار كودك بود مدتي تعليمات مذهبي را نزد او فرا گرفت.
هنگامي كه كشتي به مقصد رسيد ميس افليا لوازم و چمدانها را جمع كرد و همه به همراه توم سوار درشكه شدند. خانه آنها بسيار بزرگ و زيبا بود و با گرانترين گلهاي گلداني تزئين شده بود و انواع درختان باغ را زينت ميداد. اين خانه مظهر كامل يك تجمل افسانهاي بود. وقتي كالسكه وارد حيات شد مستخدمين همه صف كشدند و منتظر ورود ارباب شدند. سن كلار و همراهانش پياده شدند. او با سياهها احوالپرسي كرد. اوا به سمت سالن رفت در آنجا مادرش را كه روي نيمكتي دراز كشيده بود ديد. او را در آغوش كشيد و گفت: «مامان دلم خيلي برايت تنگ شده بود». ماري گفت: «كافي است دخترم، سرم درد ميكند.» پس از آن سن كلار وارد شد و با ماري سلام و احوالپرسي كرد و آن گاه ميس افليا را به ماري معرفي كرد.
آن روز توم احساس غريبي ميكرد. سن كلار او را به ساير مستخدمين معرفي كرد و قرار شد كه توم كالسكهچي مخصوص او شود.
سن كلار به ماري گفت: «دختر عمويم ميس افليا را آوردهام تا مدتي كمك تو باشد.»
اوا كمكم به توم علاقه زيادي پيدا كرد. توم هميشه براي او چيزهايي ميساخت و اوا هميشه دور و بر توم بود و از همنشيني با توم لذت ميبرد. سن كلار شاهد اين صحنهها بود. در اين مدت توم لباسهاي تميز و مرتبي ميپوشيد و كالسكهچي سن كلار بود. او سن كلار، ماري، ميس افليا و اوا را به كليسا يا گردش ميبرد. گاهي اوقات هم اوا نزد توم ميرفت و از او آوازهاي مذهبي ياد ميگرفت يا با او انجيل ميخواند.
راشل در حال تهيه مقدمات سفر براي ميهمانان خود بود. جورج و اليزا در كنار هم نشسته بودند. هانري هم روي زانوان پدرش نشسته بود. آنها راجع به آيندهشان صحبت ميكردند. دربارة وقتي كه به كانادا رسيدند و دربارة لذت زندگي خانوادگي. جورج گفت: «من پس از رسيدن به كانادا كار ميكنم و بهاي تو و بچه را براي آقاي شلبي خواهم فرستاد.» اما اليزا نگران راه پرخطري بود كه در پيش داشتند.
ناگهان سيمون به همراه مردي قدبلند وارد شد. آن مرد كه فينئاس نام داشت به آنها خبر داد عدهاي به دنبال اليزا و بچهاش هستند و ميخواهند آنها را گرفته و براي فروش به اورلئان جديد ببرند. همينطور به دنبال مردي به نام جيم و مادرش بودند. جيم مردي بود كه به همراه جورج فرار ميكرد.
فينئاس پيشنهاد كرد كه همراه جورج و همراهان فرارياش برود و راهنماي آنها باشد. ابتدا آنها طپانچههاي خود را امتحان كردند فينئاس كه زمان زيادي را در جنگلها به شكار مشغول بود مرد بيباكي بود. جورج و اليزا از سيمون و همسرش تشكر كردند و سوار درشكه سرپوشيدهاي شدند. شب پرستارهاي بود.
آنها بايد از راه جنگل ميگذاشتند. بعد از چند ساعت كودك خوابش برد. پيرزن و اليزا هم خوابيدند. تنها فرد سرحال گروه فينئاس بود كه با سوت آهنگهايي را مينواخت. ناگهان صدايي شنيده شد. مردي به سرعت به سوي آنها ميدويد. فيئناس مرد را شناخت. او ميكائيل نام داشت. ميكائيل به آنها خبر داد كه شكارچيان كه حدود ده نفرند در راه هستند. آنها تصميم گرفتند جايي پنهان شوند و در ميان صخرههاي پرشيب پنهان شدند. فينئاس به ميكائيل گفت: تو به دهكده برو و براي ما كمك بياور.»
شكارچيان فحش و فريادكشان از راه رسيدند. آنها تصميم داشتند از صخره بالا بروند. در ميان اين افراد لكر به همراه دوستش به چشم ميخوردند. آنها گلولهاي شليك كردند كه از كنار صورت جورج رد شد. اين بار جورج شليك كرد و گلوله وارد پهلوي لكر شد. او از صخره پرتاب شد. افراد گروه كه اين وضع را ديدند عقبنشيني كردند. سپس جورج و فينئاس و همراهانشان از صخره پائين آمدند. فينئاس لكر را معاينه كرد و ديد او هنوز زنده است، اما دوستانش او را گذاشته و فرار كرده بودند. در اين لحظه نيروهاي كمكي از دهكده رسيدند. فينئاس لكر را براي مداوا به يكي از آنها سپرد.
عمو توم كمكم خود را به عنوان يك بردة خوشبخت ميديد. راستي و درستي توم سبب شده بود كه سن كلار مسئوليت بيشتري به او بدهد. سن كلار مردي بيخيال بود و در خانهاش اسراف زيادي ميشد. توم كه از اين ولخرجيها و زيادهرويها ناراحت بود گهگاه او را در جريان اين امور قرار ميداد. توم نسبت به ارباب جوانش احساس احترام و فداكاري و دلسوزي پدرانه داشت و نكاتي را از نظر اخلاقي به او گوشزد ميكرد.
ميس افليا به هر جاي خانه سركشي و سعي ميكرد به امور آنجا نظم و ترتيب بدهد. اما غافل از اينكه در آن خانه بردهها به يك نوع بينظمي عادت كرده بودند. چون ماري زني سست و بيعلاقه به امور منزل بود و تنها راه را در تنبيه بدني بردهها ميدانست و از طرفي سن كلار به او اجازة اين كار را نميداد، ماري هم خود را كنار كشيده بود. در نتيجه نوعي بينظمي در آن عمارت بزرگ به چشم ميخورد. و حالا ميس افليا سعي داشت اوضاع را مرتب كند، اما با مقاومت افراد منزل بويژه آشپز كه ديناه نام داشت مواجه شده بود. پس از مدتي ميس افليا توانست اصلاحاتي را در خانه بوجود آورد، اما هنوز از پيشرفت امور راضي نبود. در اين زمان زني به نام پرو براي آنها نان شيرمال ميآورد.
ديناه با پرو آشنايي داشت و از او شنيده بود اربابش مدام او را شلاق ميزند. زيرا گاهي حساب و كتاب فروش نانها با پول آن جور درنميآمد. موقع رفتنِ پرو، توم سعي كرد به او كمك كند و سبدش را حمل كند اما زن كمك او را قبول نكرد. توم گفت: «چون تو بيمار و ضعيفي اجازه بده كمكت كنم.» اما پرو جواب داد: «دلم ميخواهد بميرم و به جهنم بروم» وقتي توم علت را پرسيد، فهميد پرو كه همسرش را از دست داده بود، فرزندش را به سختي بزرگ ميكرد، اما بچه هم مريض شده و مرتب گريه و زاري ميكرد. اين كار باعث شده بود كه خانم ارباب عصباني شود و يك شب اجازه نداد پرو پيش بچهاش برود. فرداي آن روز پرو فرزندش را مرده يافت. از آن موقع تا كنون پرو ديگر انگيزهاي براي زندگي نداشت. اوا كه سخنان پرو را شنيده بود در غم عميقي فرو رفت.
چند روز بعد از اين ماجرا زن ديگري به جاي پرو براي آنها نان آورد. ميس افلياد از ديناه پرسيد: «چرا پرو نيامده است» و او جواب داد: «پرو ديگر نميآيد. او را به سياه چال فرستادند و … شنيدم كه او مرده است.»
اوا در گوشهاي از حيات اين حرفها را شنيد. ناگهان رنگش سفيد شد و غش كرد. ميس افليا و ديگران به سوي او دويدند. ميس افليا گفت: «نبايد جلوي بچه اين حرفها را زد.» اوا از شنيدن حرفهاي آنها چشمانش را باز كردو گفت: «چرا نبايد اين حرفها را بشنوم پروي بيچاره خيلي بدبخت بود.»
ميس افليا ماجراي پرو را براي سن كلار تعريف كرد. سن كلار گفت: «من هم نميتوانستم براي آن بيچاره كاري بكنم زيرا ما با يك طبقه فاسد و بيتربيت و فتنهانگيز روبرو هستيم و در دنيايي زندگي ميكنيم كه اگر كسي احساسات شرافتمندانه و انساني داشته باشد نميتواند كاري بكند…»
سن كلار تعريف كرد كه مادرش زني با ايمان بود و سعي كرده بود هر دو فرزندش را هم با ايمان بار بياورد اما سن كلار و برادر دوقلويش دو قطب مخالف آهنربا بودند. چه از نظر ظاهر و چه باطن. سن كلار پوستي روشن، چشماني آبي و طبيعتي حساس داشت. در حاليكه برادرش با پوستي سبزه و موها و چشمان مشكي مانند پدرشان طبيعتي اشرافي و مغرور داشت.
پدر سن كلار پانصد برده داشت و نسبت به آنها سختگير و پرتوقع بود. در حاليكه مادرش سعي ميكرد نسبت به بردهها مهربان باشد. او سعي ميكرد همسرش را هم نسبت به بردهها رئوف سازد. با اين همه پدر سختگير بود. اين دو برادر بعد از مرگ پدر و مادر، هر كدام در منطقهاي جداگانه به زندگي خود ادامه دادند. هر چند يكديگر را دوست داشتند اما روش زندگيشان متفاوت بود.
سن كلار به مزرعهداري علاقهاي نداشت پس امور آن را به برادرش آلفرد سپرد و خودش در خانة پدريشان در شهر اورلئان مسكن گزيد.
يك روز ميس افليا از او پرسيد «چرا سعي نكرديد بردههايتان را آزاد كنيد؟» و او جواب داد: «من به غلامان خانگيام علاقه داشتم. بعضي از آنها سالخورده بودند پس بهتر ديدم آنها را نگه دارم و درآمدم را با آنها خرج كنم. آنها هم به اين امر راضي هستند.»
اتاق توم بسيار تميز و مرتب بود. او كتاب مقدس و سرودهاي مذهبياش را روي ميز گذاشته بود. توم كه مدتي از خانوادهاش بيخبر بود از اوا ورق كاغذي گرفته بود تا نامه بنويسد، اما در نوشتن بعضي از كلمات مشكل داشت. ناگهان اوا وارد شد و از او پرسيد چه كار ميكند. توم پاسخ داد كه ميخواهد براي زن و بچههايش نامه بنويسد اما در اين كار مشكل دارد. اوا كه خواندن و نوشتن ياد گرفته بود به او كمك كرد. او به توم گفت: «من به پدرم ميگويم كه شما را آزاد كند و نزد خانوادهتان بفرستد.»
توم براي اوا تعريف كرد كه خانم شلبي به او قول داده به محض اينكه پولي فراهم آورد او را بخرد و به دهكده و نزد خانوادهاش برگرداند. او همچنين دلاري كه به گردنش آويخته بود را به اوا نشان داد. در اين هنگام سن كلار وارد اتاق توم شد و در نوشتن نامه به آنها كمك كرد.
يك روز سن كلار دختر بچة سياهپوستي به نام تپسي را كه به تازگي خريده بود به ميس افليا سپرد تا او را تعليم دهد و اصرار ميس افليا در نپذيرفتن تپسي بيفايده بود.
سن كلار تعريف كرد كه «اين بچه در مغازهاي نزد مرد و زني كار ميكرد و هر روز از دست آنها كتك ميخورد. من هر روز صداي گريه او را ميشنيدم و تصميم گرفتم او را از دست آنها نجات بدهم. حالا شما كه يك مسيحي معتقد هستيد او را تعليم بدهيد…»
ميس افليا دستور داد تپسي را براي شست و شو بفرستند. دو سه نفر مأمور شستن او شدند. روي تن تپسي جاي زخمهايي ديده ميشد. سپس به او لباسهاي تميزي پوشاندند. پس از اينكه تپسي را نزد ميس افليا آوردند از او پرسيد: «چند سالت است؟ آيا مادر داري؟ كي متولد شدهاي؟» تپسي گفت: «من نه پدر دارم و نه مادر و نميدانم كي متولد شدهام. پيرزني سياهپوست به نام ننهسو من و يك دسته كودك ديگر را بزرگ كرده است.» سپس ميس افليا پرسيد: «چه كارهايي بلدي انجام بدهي؟» او گفت: «بلدم از چاه آّب بكشم و ظرف و لباس بشويم و…»
ميس افليا تصميم گرفت به تپسي آموزشهاي لازم را بدهد. ابتدا به او تميز كردن اتاق خودش و مرتب كردن رختخواب را ياد داد. در اين مدت تپسي يك روبان را در آستين لباسش پنهان كرده بود. ميس افليا قسمتي از روبان را ديد و از او پرسيد «اين چيست؟» تپسي گفت: «نميدانم» ميس افليا گفت: «آيا آن را دزديدهاي؟» تپسي كه سعي در انكار داشت ناگهان يك جفت دستكش هم از آستين ديگرش بيرون افتاد و ميس افليا گفت: «حالا ديگر جوابي نداري بدهي…»
در حالي كه ميس افليا تپسي را دعوا ميكرد، اوا نژلين با صداي ملايمي گفت: «تپسي بيچاره براي چه دزدي ميكني؟ اگر دزدي كني چه كسي از تو نگهداري خواهد كرد؟ من حاضرم هر چه دارم به تو بدهم تا ديگر دزدي نكني.»
تپسي اولين بار بود كه چنين حرفهايي را ميشنيد و اين سخنان تأثير عميقي بر روي او گذاشت و برق اشك در چشمانش ديده شد.
ميس افليا به تنبيه بدني اعتقاد نداشت، از طرفي نميدانست با تپسي چگونه رفتار كند. سن كلار به او گفت صاحبان قبلي اين كودك او را با انبر داغ تنبيه ميكردند تا از حال ميرفت… ميس افليا تصميم گرفت به تپسي خواندن كتاب و خياطي را بياموزد. او حروف را بزودي ياد گرفت و شروع به خواندن كرد اما از خياطي خوشش نميآمد و شيطنت ميكرد…
در كنتاكي، دهكدهاي كه عمو توم از آنجا آمده بود، در يك عصر تابستان آقاي شلبي روي صندلي لميده بود و خانم شلبي تعريف ميكرد كه كلوئه به تازگي نامهاي از توم دريافت كرده كه يك خانوادة محترم او را خريدهاند و با او خوشرفتاري ميكنند. آقاي شلبي گفت: «چه خوب، حتماً ديگر قصد بازگشت ندارد.» خانم شلبي گفت: «برعكس سؤال كرده كه ما چه موقع ميتوانيم او را دوباره بخريم و به اينجا بازگردانيم.» آقاي شلبي گفت: «فكر نميكنم به اين زوديها بتوانيم، زيرا من گرفتار بدهكاريها هستم.» خانم شلبي به دنبال راه حلي ميگشت تا از طريقي بتوانند توم را بازگردانند. اما همسرش فكر ميكرد بهتر است توم در همان جا بماند و با كس ديگري ازدواج كند… خانم شلبي گفت: «اما من به آنها آموختهام ازدواج آنها نيز مانند ما مقدس است…» پس از بحث و گفتوگوي بسيار خانم شلبي گفت: «من حاضرم موسيقي تدريس كنم تا بتوانيم پول خريد توم را فراهم كنيم.» اما آقاي شلبي موافق نبود.
كلوئه كه در حيات كار ميكرد و صداي آن دو را شنيده بود بعداً به خانمش گفت حاضر است در شيرفروشي كار كند و مقداري از اين پول را فراهم نمايد. خانم شلبي هم موافقت كرد. او از آقاي جورج پسر ارباب خواست براي توم نامه بنويسد و ماجرا را شرح بدهد.
دو سال از فروش توم گذشته بود. توم نامة آقاي جورج شلبي را خوانده بود و مي دانست اهالي خانه سعي در بازگرداندن او دارند. در اين مدت با بزرگتر شدن اوا، دوستي ميان او و توم عميقتر ميشد. توم خواستههاي اوا را برآورده ميكرد. هر روز كه توم براي خريد بيرون ميرفت چيزي براي اوا ميخريد. و اوا هم از او ميپرسيد عمو توم برايم چه آوردهايد؟
اوا علاقة زيادي به خواندن كتاب مقدس پيدا كرده بود. با گرم شدن هوا اهالي خانه همگي به باغ ييلاقي كه در جزيرهاي واقع بود رفتند. در آنجا بر اثر وزش نسيمهاي دريايي هوا خنك و مطبوع بود.
توم و اوا مشغول خواندن يك سرود دربارة فرشتگان بودند. اوا گفت: «عمو توم من گاهي اين فرشتگان را در خواب ميبينم. ميدانم به زودي به آنجا خواهم رفت».
مدتي بود كه اوا ضعف داشت. هر وقت ميدويد و بازي ميكرد زود خسته ميشد. گاهي هم سرفه ميكرد. ميس افليا متوجه شد و به سن كلار هشدار داد. سن كلار عقيده داشت دخترش بسيار قوي است. اما او كه علاقة شديدي به دخترش داشت هم مضطرب شده بود.
اوا هرگاه با بچهها بازي ميكرد پس از مدت كوتاهي خسته ميشد و در جايي مينشست و به فكر فرو ميرفت. او به بردهها فكر ميكرد. آرزو ميكرد ميتوانست دهي بخرد و تمام بردههايشان را در آن جا آزاد كند و در آن جا به آنها خواندن كتاب مقدس را بياموزد.
در همين ايام آلفرد كه برادر دوقلوي سن كلار بود به همراه پسر دوازدهسالهاش هنري به ويلاي آنها آمدند. با وجود تفاوتهايي كه ميان دو برادر وجود داشت آنها بسيار يكديگر را دوست داشتند. هنري پسر آلفرد هم به دختر عمويش اوا نژلين علاقه داشت.
اوا از رفتار پسرعمويش با مستخدمين ناراحت ميشد. او به هنري ميگفت: تو چطور ميتواني اين قدر بيرحم باشي؟» هنري كه متعجب شده بود سعي ميكرد طبق خواسته دختر عمو رفتار كند و تغييري در خلق و خويش بوجود آمده بود. او مراقب دخترعمويش بود. هنري و پدرش چند روز نزد آنها ماندند. روزها دو كودك به گردش و اسبسواري ميپرداختند و پدرانشان از تماشاي آنها لذت ميبردند…
سرانجام آلفرد و پسرش هنري از آنها خداحافظي كردند و به شهر خود بازگشتند. در اين چند روز كه اوا همراه پسرعمويش به ورزش و بازي پرداخته بود ضعيفتر شده بود. سن كلار پزشكي خبر كرد و با او مشورت كرد. پزشك بيماري اوا را سل تشخيص داد…
يك روز اوا به پدرش گفت: «من به بردههايمان فكر ميكنم كه دلم ميخواهد آنها آزاد باشند.» سن كلار گفت: « اما آنها در خانة ما خوشبخت هستند.» او جواب داد: «ولي اگر براي تو اتفاقي بيفتد چه؟ پدر قول بده كه توم و بردههاي ديگر را آزاد كني.»
بعدازظهر يك روز يكشنبه، سن كلار در صندلي راحتي در آلاچيق استراحت ميكرد كه صداي ميس افليا را كه عصبي شده بود شنيد. ميس افليا به طبقه پائين آمد و گفت: «من ديگر از دست اين دختر – تپسي – خسته شدهام تا به حال آموزشهاي من سودي نداشته. امروز او تور كلاه مرا بريد تا براي عروسكش لباس بدوزد. من از دست او عاجز شدهام.» ماري گفت: «من كه گفته بودم بايد اين سياههاي موذي را به دارالتأديب بفرستيد تا شلاق بخورند.»
سن كلار تپسي را صدا كرد به او گفت: «چرا اين كارها را ميكني؟» تپسي گفت: «چون من دختر شيطاني هستم. خانم قبليام خيلي مرا كتك ميزد و سرم را به ديوار ميكوبيد اما نتوانست مرا درست كند.» ميس افليا تصميم گرفته بود او را رها كند.
در اين لحظه اوا به سمت تپسي رفت و دست او را گرفت و به سمت اتاق شيشهاي كه در سمت ديگر راهرو واقع بود برد. سن كلار ميس افليا را صدا كرد و آرام به آن سمت رفتند. اوا گفت: «تپسي تو چرا اين كارها را انجام ميدهي؟ چرا نميخواهي خوب باشي. آيا تو كسي را دوست نداري؟» تپسي جواب داد: «من كسي را ندارم كه او را دوست بدارم. اگر ميتوانستم پوست سياهم را بكنم و سفيد شوم شايد خوب ميشدم.» اوا گفت: «اما ميس افليا تو را دوست دارد.» تپسي با حالت عصبي خنديد و گفت: «او حتي از دست زدن به من هم بدش ميآيد.» اوا با ناراحتي گفت: «اما من تو را دوست دارم. سعي كن به خاطر من دختر خوبي شوي. من مدت زيادي زنده نيستم. سعي كن بخاطر من هم شده درست رفتار كني» تپسي گريه را سر داد. اوا گفت: «طفلك تپسي آيا نميداني حضرت مسيح همه را يكسان دوست دارد. تو را هم به اندازة من دوست دارد. او به تو كمك خواهد كرد به بهشت بروي و فرشتهاي زيبا شوي.» تپسي گفت: «من از اين به بعد سعي ميكنم دختر خوبي بشوم.»
با ديدن اين صحنه سن كلار به دخترعمويش گفت: «اوا مرا به ياد مادرم مياندازد. او ميگفت اگر ميخواهيم نابينايي را شفا دهيم بايد مانند مسيح او را نزديك بخوانيم و دستمان را روي سرش بگذاريم.»
ميس افليا گفت: «من تا به حال از سياهها خوشم نميآمد. ولي مهرباني اوا به قدري روي من تأثير گذاشته كه سعي ميكنم مثل او باشم. او درس خوبي به من داد.»
يك روز كه حال اوا بهتر بود و روي تختش نشسته بود تپسي برايش يك دسته گل آورد. اوا گلها را با شادي قبول كرد سپس از مادرش اجازه خواست مقداري از موهايش را كوتاه كند تا به هر يك از افراد خانه مقداري به عنوان يادگار بدهد. سن كلار ابتدا رضايت نميداد سپس اجازه داد ميس افليا مقداري از موهاي اوا را كوتاه كند. سپس اوا درخواست كرد افراد خانه را ببيند و با آنها صحبت كند. او به هر يك از بردهها مقداري از موهايش را بخشيد و با يكايك آنها خداحافظي كرد. در آخرين لحظه تپسي را ديد و به او هم يك حلقه مو داد و گفت: «من به درگاه خدا براي تو دعا كردهام.» چند روز بعد از اين ماجرا در يك نيمه شب اوا در حالي كه همة اهل خانه بيدار بودند و دكتر از زنده ماندن او نااميد شده بود جان باخت.
مراسم خاكسپاري اوا در ميان غم و اندوه خدمتكاران و خانوادهاش سپري شد. در حالي كه تپسي تنها دوست خود را از دست داده بود ميس افليا دست دوستي به سمت تپسي دراز كرد. او چنان تأثيري در روح اين دختر بيكس گذاشت كه تا پايان عمر باقي ماند. چند روز بعد سن كلار و خانواده از ويلا به شهر بازگشتند. توم در اين مدت نگران و مراقب اربابش بود.
در خانة سنكلار كمكم زندگي به جريان عادي خود بازميگشت اما سن كلار كه وجودش به دخترش وابسته بود همة اميدش را از دست داده بود. با اينكه او تصميم گرفته بود توم را آزاد كند، اما توم او را به ياد فرزند محبوبش ميانداخت. او به توم قول داد تا يك ماه ديگر آزادش كند. ميس افليا از سن كلار خواست تا تپسي را به او ببخشد تا او را با خود به شهرش ببرد. سن كلار طبق يك نامة رسمي اين كار را انجام داد. او تصميم داشت بردههاي ديگر را نيز آزاد كند.
يك روز عصر كه سن كلار بيرون رفته بود بعد از مدتي چند مرد او را در حاليكه به شدت زخمي شده بود به خانه آوردند و تعريف كردند كه «دو نفر در كافهاي كه سن كلار به آنجا رفته بود جدال ميكردند و سنكلار قصد جدا كردن آنها از همديگر را داشت كه به پهلويش خنجري وارد كردند.» و همان شب سن كلار در حاليكه توم بالاي سرش دعا ميخواند زندگي را وداع گفت.
ماري پس از مراسم عزاداري تصميم گرفت بردهها را بفروشد و نزد پدر و مادرش به شهر ديگري برود. ميس افليا از ماري خواست كه به درخواست شوهرش احترام بگذارد و بردهها را آزاد كند اما او نپذيرفت و ميس افليا به همراه تپسي به شهر خود بازگشت. او نامهاي به خانم شلبي نوشت و وضعيت توم را شرح داد.
مكان بردهفروشي جايي بود كه كالاهاي انساني را به نمايش ميگذاشتند. بازرگانان سعي ميكردند تا در اين مدت ظاهر بردهها مرتب و تغذيهشان خوب باشد تا خوب به فروش برسند. توم و ديگر بردههاي سن كلار در اين مغازه براي فروش گذاشته شده بودند. مادر و دختري هم به همراه اين بردهها براي فروش گذاشته شده بودند. دختر املين نام داشت مادر و دختر هر يك به فرد جداگانهاي فروخته شدند. در اين ميان مرد كوتاه قد چاقي كه لباسهاي كثيفي بر تن داشت. املين و توم را خريد. او يكايك بردههايش را معاينه ميكرد تا از سلامت آنها مطمئن شود. زمان خداحافظي مادر و دختر به شدت گريه ميكردند.
توم و املين را به همراه بردههاي ديگر سوار كشتي كردند و به مقصد نامعلومي بردند. ارباب جديد سيمون لگري ناميده ميشد. او وسايل توم را گشت. توم كتاب مقدسش را در لباسش پنهان كرد. لگري همة وسايل توم را براي خود برداشت. او مشت گره كردهاش را به بردههايش نشان داد و گفت هر كس نافرماني كند اين مشت را بر سرش ميكوبم…
كشتي در كنار شهر كوچكي لنگر انداخت و لگري و بردههايش پياده شدند. او آنها را سوار درشكهاي كرد و در جادهاي ناهموار به راه افتادند. آنها از ميان جنگلي گذشتند. لگري به آنها دستور داد آواز بخوانند. پس از رسيدن به مزرعه توم ديد كه چند سگ وحشي كه قلاده داشتند به سمت آنها پارس كردند. لگري آنها را نوازش كرد و گفت: «هر كسي بخواهد فرار كند اين سگها تكه تكهاش ميكنند.» دو بردة سياه بنام سامبو و كيمبو غلامان مخصوص لگري بودند. آنها اوامر او را اطاعت ميكردند. لگري املين را با خود به داخل خانه برد و بردههاي ديگر را به دست سامبو و كيمبو سپرد. آنها با بردهها مثل حيوان رفتار ميكردند. بردهها در كلبهها جاي گرفتند، توم در كلبة كوچك خود شروع به خواندن كتاب مقدس كرد.
توم تمام كارهايي را كه به او واگذار ميكردند به نحو احسن انجام ميداد. او با صبر و حوصله همه چيز را تحمل ميكرد. او به ديگران نيز كمك ميكرد و لگري از اين كار متنفر بود. لگري ابتدا تصميم داشت توم را سركردة غلامان خود كند اما ميديد كه توم با هيچكس با خشونت رفتار نميكند و از شروط سركرده شدن سنگدلي و خشونت بود.
يك روز كه توم به همراه بقيه غلامان براي كار عازم مزرعه بودند زني را ديد بلندقد و با لباسهاي تميز و آبرومند. او چهرهاي زيبا و غمگين داشت و چهل ساله به نظر ميرسيد. توم از رفتار زن فهميد كه او از طبقه بالايي برخوردار است.
توم در مزرعه به بعضي از بردهها كمك كرده بود و همين باعث شد لگري دستور بدهد او را شلاق بزنند. آن شب توم با بدن زخمي از درد ميناليد كه زن به يارياش شتافت. او كاسي نام داشت. كاسي زخمهاي توم را شست و مقداري آب به توم داد. او براي توم تعريف كرد كه پنج سال است با لگري زندگي ميكند و همسر اوست، و گفت هيچكس نميتواند از دست لگري فرار كند. زن تعريف كرد كه پدرش سفيد و ثروتمند بود و مادرش سياهپوست. او در چهاردهسالگي پدرش را از دست داد و با مردي ازدواج كرد و صاحب دو فرزند دختر و پسر شد. چند سال بعد شوهرش به علت قرض او و بچههايش را به يكي از اقوامش فروخت. آن مرد هم بچههاي كاسي را فروخت و پس از آن كاسي بيمار شد… بعد از مدتي لگري او را خريد.
كاسي طوري رفتار ميكرد كه لگري از او حساب ميبرد. او روي لگري نفود خاصي داشت. لگري به او گفته بود اگر مطيع من نباشي تو را براي كار به مزرعه ميفرستم. وقتي او املين را به خانه برد كاسي به دفاع از اميلن برخاست و بين و او لگري درگيري پيش آمد بعد از اينكه توم را شلاق زدند سامبو نزد اربابش رفت و گفت گردنبندي از گردن توم بيرون آورده است. او براي لگري تعريف كرد يك دلار و مقداري موي طلايي درون يك قاب به گردن توم آويزان بود. لگري كه فردي خرافاتي بود با شنيدن اين سخنان وحشت زده به غلام نگاه كرد. آن حلقة مو او را به ياد حلقة موي مادرش كه بعد از مرگ او برايش فرستاده بودند انداخت.
در اين مدت املين به كاسي پناه برده بود. او از كاسي كمك خواست تا فرار كنند اما كاسي برايش توضيح داد كه هيچ راه فراري وجود ندارد و در هر حال آنها را دستگير ميكنند، اما اميلن احساس مادري كاسي را بيدار كرده بود.
كاسي با لگري صحبت كرد و به او گفت توم را آسوده بگذار چون او غلام خوبي است و خوب كار ميكند اما لگري ميخواست توم را هم مانند آن دو غلام سياه درنده خو بكند.
به ادامة داستان جورج هاريس و اليزا برميگرديم. بعد از اينكه لكر آسيب ديد او را به منزل پيرزني در دهكده منتقل كردند. لكر به آنها گفت افرادش به دنبال جورج و خانوادهاش هستند و آنها بايد تغيير لباس و چهره بدهند زيرا شكارچيان ميخواهند آنها را هنگام سوار شدن به كشتي دستگير كنند. سپس جورج و اليزا تغيير لباس دادند. اليزا موهايش را كوتاه كرد و لباس مردانه پوشيد او مانند پسر جواني به نظر ميآمد. به هانري هم لباس دخترانه پوشاندند و خانم مسني به اسميت مسئوليت هانري را قبول كرد. قرار شد خانم اسميت هم به عنوان دختر عموي جورج به همراه آنها برود. او كه كانادايي بود قبول كرد تا كانادا آنها را همراهي كند. ماركس و بقيه تعقيبكنندگان در بندر منتظر آنها بودند اما نتوانستند جورج و خانوادهاش را شناسايي كنند. هاريس جورج و خانوادهاش پس از رسيدن به كانادا به همراه خانم اسميت به منزل كشيشي كه عضو نيكوكاران مسيحي بود رفتند.
توم قبل از بهبودي مجبور شد كه در مزرعه كار كند. او شبها هنگامي كه خسته به منزل برميگشت كتاب مقدسش را باز ميكرد و مشغول خواندن ميشد.
يك شب كاسي نزد توم رفت و به او گفت: «من به شما كمك ميكنم تا فرار كنيد. امشب من به لگري داروي خوابآور خوراندهام.» ميتوانيم او را بكشيم و فرار كنيم…» اما توم از او خواهش كرد كه اين كار را نكند و از خداوند بخواهد تا راه ديگري به او نشان دهد. چند روز بعد فكر ديگري به ذهن كاسي رسيد…
انبار خانة سيمون لگري پر از آشغال و خاك بود و از آن استفادهاي نميشد. نورهاي كمي به درون انبار ميافتاد و تصوير شبحهايي را بوجود ميآورد. ساكنان مزرعه از اين انبار ميترسيدند. آنها دربارة طلسم شدن انبار و كنيزي كه در انبار مرده بود حرف ميزدند و هيچكس حاضر نبود به درون انبار برود.
كاسي تصميم گرفته بود براي مدتي به همراه املين در درون انبار پنهان شود. او مقداري آذوقه از راه اتاقي كه به انبار راه داشت به آنجا برد. او چند روزي با لگري مهربان شده بود يك شب به لگري گفت مدتي است كه از انبار صداهايي ميشنوم و ميخواهم اتاقم را عوض كنم. لگري از شنيدن اين حرف وحشت زده شد. يك روز كه لگري براي بازديد از مزارع اطراف رفته بود كاسي و املين لباس پوشيدند و از خانه بيرون آمدند. آنها به طرف رودخانه رفتند ولي دو غلام سياه آنها را ديدند و سگها را به همراه خود براي شكار آن دو بردند. از طرفي لگري هم كه در راه برگشت به خانه بود آن دو را ديد و به خشم آمد. كاسي و املين از تاريكي شب استفاده كردند و دوباره به خانه برگشتند و به درون انبار رفتند و در صندوق چوبي بزرگي كه آنجا قرار داشت پنهان شدند. در حاليكه همة غلامان و لگري به دنبال آن دو بودند.
چند بعد لگري كه از پيدا كردن آن دو نااميد شده بود فكر شايد توم چيزي بداند. كاسي و املين از سوراخهاي درزهاي انبار آنها را ميديدند. كاسي به املين گفت: «شايد اگر به خاطر تو نبود من هرگز اين كار را نميكردم.» املين كاسي را مانند مادرش دوست داشت. لگري دستور داد توم را نزد او ببرند و از او دربارة دو زن فراري سؤال كرد ولي او جوابي نداد. لگري او را تا سر حد مرگ شكنجه كرد و بدن مجروحش را بر جاي گذاشت. نيمه شب دو غلام سياه كه او را شكنجه كرده بودند نزد توم آمدند و از او طلب بخشش كردند. سپس توم براي آنها سخناني از خداوند گفت و آن دو ايمان آوردند.
دو روز پس از اين ماجرا جورج شلبي كه حالا مرد جوان و قوي هيكلي شده بود به مزرعة لگري رسيد. خانم شلبي پس از دريافت نامة ميس افليا كه چند ماه در پست خانه مانده بود و دير به دست آنها رسيده بود پسرش را به دنبال توم فرستاد. او همه جا را گشته بود تا ردي از توم بيابد. آقاي شلبي بزرگ مدتي پيش مرده بود و ادارة ثروتش را بر عهدة همسرش گذاشته بود.
جورج شلبي به مزرعه رسيد و از لگري خواست تا توم را ببيند. او را نزد توم بردند. توم در حال مرگ بود. در اين مدت شبها بردهها بالاي سرش ميرفتند و با او دعا ميخواندند. كاسي و املين هم فداكاري توم را ديده بودند. جورج پس از ديدن توم در كنار او زانو زد و در حاليكه اشك ميريخت گفت: «دوست عزيز من بيدار شويد. من آمدهام تا شما را با خود به خانه ببرم…» توم چشمانش را باز كرد و گفت: «آقا جورج» سپس خدا را شكر كرد و گفت: «من فقط همين آرزو را داشتم كه شما را ببينم حالا كه فهميدم شما مرا فراموش نكردهايد راضي ميميرم.» او گفت: «به كلوئه نگوييد مرا در چه حالتي ديديد.» و با لبخند به خواب ابدي رفت. جورج جسد توم را به درون كالسكهاش برد. او با ضربة محكم مشت لگري را نقش زمين ساخت سپس به همراه دو غلام سياه توم را جايي در مزرعه دفن كردند.
در مدتي كه ماجراي اشباح در مزرعه پخش شده بود اعصاب لگري به هم ريخته بود. او شبها مشروب زيادي ميخورد و حال خود را نميفهميد. از طرفي كاسي لباس سفيدي مثل كفن ميپوشيد و شبها در مزرعه راه ميافتاد. همة اين ماجراها روي اعصاب لگري فشار ميآورد تا اينكه در بستر مرگ افتاد.
روزي دو زن سفيد پوست از جنگل عبور كردند و وارد جاده شدند. كاسي به سبك زنان اصيل اسپانيولي لباس پوشيده بود و املين هم نقش خدمتكارش را داشت. آنها مقداري پول و جواهرات كاسي را به همراه داشتند و در مسير با جورج شبلي روبرو شدند او به آنها كمك كرد. آنها سوار كشتي شدند و مسير كانادا را در پيش گرفتند. قيافة كاسي براي جورج شبلي آشنا بود. پس از مدتي كاسي به جورج اعتماد پيدا كرد و ماجراي زندگيش را براي او تعريف كرد. جورج شبلي به او قول كمك داد. در بين مسافرين كشتي زني فرانسوي هم به همراه دختر دوازدهسالهاش سفر ميكردند. آن زن كه شنيده بود جورج شبلي اهل كنتاكي است با او هم صحبت شد و در مورد مردي به نام جورج هاريس از او سؤال كرد. جورج شبلي گفت او را ميشناسد و تعريف كرد او با كنيز مادرم ازدواج كرده است و به كانادا فرار كردند. كاسي هم كه ماجرا را شنيده بود از جورج شلبي پرسيد اسم همسر هاريس چيست و او گفت: «اليزا» كاسي فهميد او همان دخترش است. آن خانم فرانسوي هم كه مادام دوتو ناميده ميشد خواهر جورج هاريس بود.
جورج شبلي پس از رسيدن به كنتاكي سند آزادي اليزا را به كاسي داد و حالا آن دو زن به كانادا ميرفتند تا عزيزانشان را ببينند…
اليزا و جورج هاريس زندگي خوبي داشتند. هانري هم به مدرسه ميرفت. يك روز همان كشيشي كه به آنها كمك كرده بود، دو خانم را به منزل آنها آورد. آن دو از شدت شوق ديدار جورج هاريس و اليزا را در آغوش گرفتند. جورج هاريس و اليزا كه متعجب شده بودند فهميدند آن دو مادر و خواهر آنها هستند.
مدتي بعد مادام دوتو يا خواهر جورج كه زني بسيار ثروتمند بود به آنها كمك كرد و جورج هاريس به تحصيل مشغول شد. آنها همه با هم زندگي ميكردند. پس از مدتي كاسي پسرش را هم پس از جستجوي بسيار يافت. چند سال بعد آنها به افريقا نزد همنژادانشان رفتند.
جورج شلبي طي نامهاي به مادرش خبر ورودش را اعلام كرده بود. اما نتوانسته بود ماجراي مرگ توم را تعريف كند. همة اهل خانه آماده استقبال از آن دو بودند. وقتي جورج شلبي تنها به خانه برگشت خانم شلبي و كلوئه نگران شدند. جورج شبلي به سختي براي آنها از مرگ توم حرف زد. جورج درميان گرية مادرش و عمه كلوئه از عشق توم به همسر و فرزندانش گفت.
يك ماه بعد جورج شلبي تمام بردههاي خود را يكجا در سالن منزل جمع كرد و با اسنادي نزد آنها آمد. او اسناد آزادي تمام آنها را آورده بود. بردهها ميگفتند كه «ما نميخواهيم آزاد باشيم. ما همين جا راحت هستيم.» جورج شبلي در جواب گفت: «لازم نيست شما از اين خانه بيرون برويد. من به شما ياري ميكنم تا از حقوقتان دفاع كنيد.» او تعريف كرد: «من بر سر قبر عمو توم با خداوند عهد كردم همة بردگانم را آزاد كنم تا ديگر هيچكس به خاطر من از خانوادهاش جدا نشود. رفقا هر بار كه از نعمت آزادي لذت ميبريد به ياد آوريد كه اين آزادي را مرهون آن روح پاك و مقدس هستيد و سعي كنيد مانند او باوفا و با ايمان باشيد.»
خلاصه رمان “کلبه عمو توم” اثر خانم هريت بيچر استو
اشتراکگذاری
روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگـاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است، تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند، حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم!
در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را ميآزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خودانديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است و تبديل به ابري بزرگ شد.
کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بارآرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايينانداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!