یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل پر از درخت و بزرگ و سرسبز یک شیر پیر زندگی میکرد که بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دیگر نمی توانست شکار کند، اما برای بهبود حالش هر درمانی که میکرد مؤثر نبود.
این شیر پیر یک خدمتکار داشت که روباهی بسیار فریبکار، خیلی دانا و بسیار هوشیار بود. یکی از روزها، روباه فریبکار و حیله گر به شیر پیر گفت: قربان شما برای این پیری و سستی و ضعفتان هیچ فکری نمی کنید و چاره ای نمی اندیشید.
شیر پیر گفت: چرا، اتفاقاً من به دنبال درمان این ضعف و رنجوری هستم و راه درمانش را نیز پیدا کرده ام، اما بدست آوردن دارو و درمانش برایم بسیار مشکل است چون تنها داروی آن خوردن گوش و دل یک « خر » که جوان و سالم باشد است، روباه گفت: مگر من مرده ام، تا زمانی که من هستم فکر هیچ چیز را نکنید، چون من یک خر جوان و سالم را پیش شما میآورم و شما میتوانید آن را کشته و گوش و دلش را میل نمائید و باقیمانده آن را هم بنده میخورم.
شیر پیر گفت: آخر تو از کجا میتوانی یک خر جوان و سالم را بیاوری، حال آنکه در این جنگل خری پیدا نمی شود. روباه گفت: در نزدیکیهای این جنگل برکه ای وجود دارد و در کنار این برکه، یک رخت شوی، هر روز برای شستن رختهای مردمان میآید. این رخت شوی خری دارد بسیار جوان و سالم که برای حمل رختها از آن استفاده میکند.
من میتوانم در یکی از این روزها که خر لباسهای مردم را حمل میکند، با او حرف زده و به سادگی او را فریب دهم و خر را با خود به اینجا بیاورم و آنگاه شما میتوانید به سادگی او را از پای درآورید و داروی خود را بیابید و من هم به نان و نوایی برسم. پس شیر حرف روباه را قبول کرد. و روباه به سمت برکه به راه افتاد و چون خر را در انجا دید، به نزدیکش رفت و به او گفت: چرا اینقدر لاغر و ضعیف هستی؟ خر گفت: من هر روز بار بسیار زیادی را این سو و آن سو میبرم و این رخت شوی از من حداکثر استفاده را میکند، اما من آرزو دارم که روزی از دست او خلاصی پیدا کنم. پس روباه که وضع را بسیار مناسب دید گفت: من حاضرم تا تو را به جایی ببرم که در آنجا همه چیز فراوان است و تو در آسایش و راحتی بتوانی زندگی کنی. تو میتوانی در زیر سایه درختان زیبا و رودخانه ای زیبا و باغی سرسبز با میوه هایی شیرین و بسیار خوشمزه، امرار معاش کنی و زندگی خود را به خوبی و خوشی بگذرانی.
خر گفت: اگر تو اینکار را بکنی و آن جایی را که میگویی واقعا وجود داشته باشد و تو مرا با خود به آنجا ببری از تو بسیار ممنون میشوم و این محبت تو را هیچگاه فراموش نمی کنم و آن را بدون پاسخ نخواهم گذاشت.
پس روباه او را به طرف جنگل و پیش شیر برد. خر که تا آن موقع هیچ گاه شیر ندیده بود، به نزدیک شیر رفت و و شیر نیز با یک حرکت سریع به او حمله کرد و به او زخمی زد اما چون بسیار پیر و ضعیف بود، نتوانست او را از پای درآورد و در نتیجه خر فرار کرد.
روباه متعجّب شد و به شیر گفت: قربان از شما بعید بود که نتوانید خری را از پای درآورید و من از این حالت شما بسیار متعجب شدم.
شیر که دید امکان دارد در پیش روباه محکوم شود گفت: مواقعی پیش میآید که سلطان نمی تواند آنچه را مصلحت است برای دیگران توضیح دهد و این هم از همان مواقع بود. اما من در اینکار مصلحتی دیدم که نمی توانم آن را به تو بگویم، اما میتوانم تو را آزمایش کنم تا به هوش و درایت تو اطمینان کامل پیدا کنم و برای همین از تو میخواهم بروی و دوباره آن خر را نزد ما بیاوری پس روباه قبول کرد تا برود و دوباره خر را بیاورد.
روباه به سمت برکه حرکت کرد و به خر رسید و به او گفت: ای خر عزیز، چرا فرار کردی؟ خر گفت: تو مرا کجا بردی، آنجا کجا بود که به من حمله کردند و نزدیک بود که مرا بکشند؟ روباه حیله گر گفت: او که به تو حمله کرد نیز خر بود و از شوق دیدار تو به تو حمله ور شد و نمی دانست که چطور ابراز احساسات کند و شوق خود را چگونه بروز دهد، پس به ناخودآگاه تو را زخمی کرد و تو ناراحت شدی، تو بیا تا با من به آنجا برگردیم و من قول میدهم که نگذارم او دیگر به تو آسیبی برساند. پس خر قبول کرد و هر دو به طرف جنگل حرکت کردند، روباه در راه خر را کاملاً فریب داد و زمانی که به شیر رسیدند، شیر حمله ای سریع کرد و خر را از پای درآورد، بعد از آن شیر پیر گفت: من میروم تا دست و رویی بشویم و برای خوردن گوش و دل این خر آماده شوم، و رفت تا دست و رویش را بشوید.
روباه در آن حال از این فرصت استفاده کرد و گوش و دل خر را خورد. زمانی که شیر برگشت، دید که اثری از گوش و دل خر نیست. و گفت: گوش و دل خر کجاست؟ روباه گفت: مگر این خر، گوش و دلی هم داشت؟ این خر از آنچه که دید و شنید، عبرت نگرفت و نتوانست فکر کند و با عقل و اندیشه خود چاره ای پیدا کند و نتوانست از آنچه به سرش آمده پند بگیرد و اشتباهش را تکرار نکند، پس او گوش و دل نداشت چون اگر میتوانست با گوش و دل خود از این همه دلایل و مدارک، نهایت استفاده را بکند و دوباره گول مرا نخورد، با پای خود به گور خود نمی آمد.
شیر از این درایت روباه خوشش آمد و گفت: آفرین بر تو و باقیمانده خر را خورد و پس از آن شیر و روباه با هم شکار میکردند و آن را با هم تقسیم میکردند سپس روباه بار دیگر خری آورد و گوش و دلش را به شیر داد تا قوت پیدا کند و راحت تر شکار کند. بعد از آن روباه حیوانات دیگر را فریب میداد و به نزدیک شیر پیر میآورد و شیر نیز آنها را از پای درمی آورد و با هم مشغول خوردن آن میشدند.
داستان روباه فریبکار و خر ساده لوح/ برگرفته از کلیله و دمنه
اشتراکگذاری