در زمانهای گذشته و دور گروه زیادی از میمونها که تعدادشان از هزاران تن هم بیشتر بود در کوههای مجاور شهر بزرگی زندگی میکردند و رئیس ایشان میمون پیری بود که در طول عمر خود سرد و گرم روزگار را بسیار دیده و تجربههای زیادی اندوخته بود و نام او (روزگار) بود.
او میمونی بود بسیار دانا و باهوش که برای همه میمونها سرپرستی و ریاست میکرد و میمونها نیز حرمت او را نگاه میداشتند و با دیده تکریم به او مینگریستند و تمامی مسائل زندگی خود را با او در میان میگذاشتند و مشکلات خود را به او میگفتند و از او کمک میگرفتند و از راهنمائیهای او استفاده میکردند. ضمن اینکه اگر برخی از آنها با برخی دیگر اختلافی پیدا میکردند به او مراجعه میکردند و گلایهها و شکایتهای خودشان را پیش او میبردند و او هم از روی انصاف و عدالت به شکایات آنها رسیدگی میکرد و از حق دفاع میکرد و حق را به حق دار میداد و همه اختلافات و گرفتاریهای آنان را به حد توان خود حل و فصل مینمود و از غرض ورزیها شخصی دوری میکرد. به همین خاطر در بین هم نوعان خود احترام زیادی داشت و هیچ میمونی از حرف او سرپیچی نمینمود. یکی از نزدیکان و خاصان او میمونی بود به نام (مشاور) که در بسیاری از وقتها در پیش او حاضر میشد و کارهای او را انجام میداد.
در یکی از آن ایام و در هنگام غروب آفتاب (روزگار) از کوه بلندی بالا رفته و در قله آن ایستاده بود و به اطراف و اکناف نظر میانداخت و جاهای دور و نزدیک را از نظر میگذرانید و به همه چیز با دقت بیشتری نگاه میکرد و بیشتر خیابانها و کوچههای شهر را تماشا میکرد و رفت و آمدهای مردم را میدید.
( روزگار) ناگهان متوجه شد که در کوچههای شهر شاخههایی از آتش به هوا بلند میشود و قسمتهائی از کوچهها را روشن میکند و همزمان با آن صداهای عجیبی هم از آنجا میآید روزگار از دیدن آتش و از شنیدن آن صداهای غیر منتظره تعجب کرد و به خود گفت آیا در شهر اتفاقی افتاده و یا حادثهای روی داده است؟ پس او میخواست از جریاناتی که در شهر رخ میدهد خبری داشته باشد. در این وقت یکی از میمونها که همان (مشاور) بود به (پیش روزگار) آمد و ادای احترام نمود و (روزگار) در حالی که آتش را به او نشان میداد گفت: خوب شد که به موقع آمدی، حالا به سوی شهر برو و از نزدیک نگاه کن و ببین که مردم شهر آن همه آتشها را برای چه روشن کرده اند و آن هلهله و شادی کردن آنها به خاطر چیست و آن همه صداها برای چیست؟
پس برو از آن جنب و جوش مردم شهر خبری درست بیاور که من منتظر آمدن تو هستم. (مشاور) برای اجرای دستور (روزگار) با عجله خود را به شهر رساند و با عبور از جاهای تاریک کوچهها با احتیاط تمام به محل اجتماع مردم رسید و اوضاع را از نزدیک مشاهد کرد و دانست که مردم دارند چه کاری میکنند و برای چه به شادمانی و پایکوبی میپردازند. پس (مشاور) با استفاده از تاریکی شب از راهی که آمده بود برگشت و خبر آنچه را که دیده و شنیده بود به (روزگار) رساند و گفت: قربان در شهر چیز مهمی رخ نداده و خبر جالب توجهی هم نیست و جنگ و جدالی نیز در بین مردم روی نداده است بلکه خبر خوش این است که فردا روز عید برای اهالی شهر است و امشب که شب عیدشان است مردم به خاطر آن جشن گرفته اند و به شادی و نشاط پرداخته اند و آن آتشی که دیده میشود بچهها و جوانان روشن کرده اند که دارند آتش بازی میکنند و آن صداهائی که بگوش میرسد و شما هم آن را میشنوید صداهائی هستند که بچهها بوجود آورده اند. بدین گونه که بچهها و جوانان موادی به نام باروت و زرنیخ را با پول خود از فروشنده آن میخرند و از آنها ترقههایی میسازند و آن ترقهها را به زمین میزنند و منفجر میکنند. آنها ترقههای آتشزا نیز درست میکنند و آنها را به هوا پرتاب میکنند که شما شعلههای آن را مشاهده میکنید و صداهای مهیب شان را میشنوید. این کار بچهها خطرهائی را نیز بدنبال دارد. بعضی از آنها از این ترقهها آسیبهای جسمی زیادی هم میبینند که به هیچ عنوان قابل جبران نیست.
( مشاور) در ادامه سخنانش گفت: مردم به یکدیگر میگفتند: از باروت استفادههای دیگری هم میکنند. مثلاً در راه سازی که سنگهای بزرگ و یا کوهها را به وسیله آن خراب میکنند و راه درست میکنند و در صنعت و حتی در جنگها هم آن را به کار میبرند. اما بچهها و جوانان اگر به خطرات این آتش بازی شان پی ببرند دیگر با آتش بازی نمیکنند و از بازی با باروت دست برمی دارند.
( روزگار) گفت: پس چرا بزرگترها اجازه میدهند که بچهها این گونه کارها را انجام دهند که هم پولهایشان به هدر میرود و هم در بسیاری وقتها خطرات جانی را به همراه دارد و اگر این گونه آتشها با لباس کسی برخورد کند یا به خانه و مغازه کسی بیفتد یا به چشم و بدن کسی اصابت کند چه بلاها و ضررهای جبران ناپذیری به وجود میآید که قابل تحمل نمیباشد . (مشاور) گفت: بلی درست است و این آتش بازی چنین خطراتی را دارد و بیشتر از این هم خطر دارد.
( روزگار) گفت: عجب مردم کم عقلی هستند که در این گونه موارد بچهها را ازاد میگذارند که به دنبال این جور کارهای خطرناکی بروند. ثانیاً آن چیزی که در صنعت میتوان از آن استفاده کرد، آن را در راه هوا و هوس به رایگان و مفت تلف میکنند و گاهی هم از آن زیانهائی را میبینند، در حالی که میتوانستند از آنها در راه سازندگی استفاده نمایند که خیر و منفعت آن به همه برسد. آنها چرا چنین کاری میکنند و این همه پولشان را به هدر میدهند و اسمش را هم جشن میگذارند و خودشان را نیز از ما میمونها فهمیده تر و داناتر میدانند و ما را نمیپسندند، در صورتیکه ما کار بیهودهای انجام نمیدهیم و به کسی آزاری نمیرسانیم ولی این آدمها هستند که خود را عاقل میدانند، بطوری که برخی از آنها از روی عقل و منطق کاری نمیکنند و کارهایشان بسیار احمقانه است.
سپس رئیس میمونها دستور داد جارچی را حاضر سازند و هنگامی که جارچی آمد به او گفت: در تمامی کوهستان جار بزند و با صدای بلندی بگوش همه برساند که بزرگان و ریش سفیدان میمونها جمع شوند و گردهم آیند که با ایشان کار دارم. وقتی همه حاضر شدند و آماده شنیدن سخنان رئیس خود شدند، (روزگار) بالای سنگ بزرگی رفت و میمونها را خطاب قرار داد و چنین گفت:ای هم نوعان و ای برادران و خواهران حالا که شما به خواهش من به خود زحمت دادید و از دور و نزدیک آمدید و در اینجا حضور یافتید، من از شما تشکر میکنم و به شما میگویم که من به عنوان رئیس و پیشوای شما با خدا عهد کرده ام که هر کاری که بکنم به خیر و صلاح شما باشد و در آن ضرری متوجه شما نباشد و هر حرفی که بزنم به نفع و مصلحت شما باشد زیرا صلاح شما صلاح من است. من بعضی کارها را از آدمها دیدم که تعجب نمودم. آدمها کارهائی میکنند که خیر و صلاحشان در آن نیست مثلاً آنها بنام جشن با آتش بازی میکنند که هم پولشان را به هدر میدهند و هم از آن آتش بازی ضرر مالی و جانی زیادی میبینند. آنها خیر و صلاح خودشان را تشخیص نمیدهند و نیک و بد خودشان را خوب درک نمیکنند و به دست خودشان به خودشان زیان و آسیب مالی و جانی میرسانند. پس از اینگونه کارهای آنها معلوم میشود که انسانها از ضرر رسانیدن به دیگران هم خودداری نمیکنند و من فکر میکنم که همسایه بودن ما با آنها به صلاح ما نیست بلکه برای ما خطراتی هم دارد، و تا خطرات آنها متوجه ما نشده من مصلحت میبینم که همگی این کوهستان را رها کنیم و جان سالم از اینجا بدر بریم و به جای دیگری که از آدمیها دور باشد نقل مکان کنیم چرا که هر چه از آدمها دورتر باشیم به نفع ماست، چون آنها خیر و شر خودشان را نمیدانند و حتی به فرزندانشان هم رحم نمیکنند و من از شما میخواهم تا دیر نشده از اینجا کوچ کنیم و به جائی برویم که از شر و فتنه آدمها در امان بمانیم، چنانچه قدیمها گفته اند: علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد.
پس از آنکه سخنان (روزگار) به اینجا رسید در میان میمونها سر و صداهائی بلند شد و هر کدام از آنها چیزی میگفتند، پس آنها بعد از گفتگوی زیاد با یکدیگر در جواب سخنان و پیشنهاد (روزگار) گفتند: ما پس از مشورت کردن با یکدیگر به این نتیجه رسیدیم که اگر آدمها در شهرهای خودشان با آتش بازی میکنند و ترقه میسازند و به زمین میزنند و سر و صداها به راه میاندازند، چه ربطی به ما دارد. آنها دارند کار خودشان را دنبال میکنند و ما چرا باید در کار آنها دخالت کنیم و یا درباره کار آنها اظهارنظری بکنیم و دیگر اینکه ما عادت کرده ایم که در این کوهها زندگی کنیم و جائی را بهتر از اینجا سراغ نداریم و از اینجا به جای دیگری نمیرویم.
پس (روزگار) چون این سخنان را از ایشان شنید و نصیحت خود را در آنها موثر ندید گفت: من وظیفه داشتم که شما را از خطرات آینده آگاه سازم که ساختم و آنچه راهنمائی بود درباره شما به عمل آوردم و اگر شما به صلاحدید من عمل کنید خیر شما در آن است و بعدا پشیمان نخواهید شد و اینک من دست افراد خانوداده ام را میگیرم و از اینجا میروم و شما را به خدا میسپارم و شما خودتان میدانید که چه بکنید.
پس (روزگار) بعد از گفتن این سخنان دست زن و فرزندان خود را گرفت و از آنجا کوچ نمود و به کوهستانی رفت که تا شهر فاصله زیادی داشت.
بعد از رفتن (روزگار) میمونها شخص دیگری را که شایسته و لایق میدانستند به ریاست خود برگزیدند و از او پیروی کردند و مدتها در همانجا زندگانی آرامی داشتند تا اینکه سالها بعد و دریکی از روزها در شهر اتفاق دیگری افتاد.
این بار هم برای مردم شهر شب عید بود و اهالی شهر مشغول برپائی جشن و شادی بودند و آتش بازی و ترقه بازی میکردند. از قضا یکی از گلولههای ترقه و فشفشه که به هوا پرتاب میکردند در حالی که شعله ور بود به پشت بام خانهای افتاد و آنجا که بوتههای خشک و علوفه خشک بسیار جمع شده بود به آتش کشیده شد و بوتهها و علوفهها آتش گرفتند و شعلهها و شرارههای آتش همراه با دود به آسمان سرکشید و چون داخل خانه هم پر از اسباب و اثاث بود آتش سقف چوبی خانه را سوزانده و تیرهای سوخته و نیم سوخته بام به داخل خانه ریخته شد و همه اسباب و اثاث و فرش و خلاصه هر چه در خانه بود بوسیله آتش سوخت و به خاکستر تبدیل شد و آتش همچنان شعله ور بود تا اینکه مردم شهر با آب و خاک و ماسه آمدند و به سختی آتش را خاموش کردند و چون طویله اسب حاکم شهر به آن خانه متصل بود آتش به طویله هم سرایت کرد و تعدادی از اسبان کشته شدند و تعدادی نیز زنده ماندند و پوستشان تاول زده بود. پس حاکم از دامپزشکان خواست که اسبهای نیم سوخته را معالجه نمایند و آنها هم پیه و روغن بدن میمون را برای مداوای تاول اسبها تجویز کردند. پس بدستور حاکم مردم به کوهستان نزدیک که محل زندگی میمونها بود هجوم میآوردند و آنها را میکشتند تا از آنها پیه و روغن بدست بیاورند اما میمونهایی که جان سالم بدر برده بودند به یکدیگر گفتند: اگر به دستور (روزگار) عمل میکردیم و از این کوهستان به جای امن میرفتیم اینگونه بدبخت نمیشدیم و بدست آدمیها به قتل نمیرسیدیم، حالا بر ما ثابت شد که او داناتر از همه ما بود و خیر و صلاح ما را میخواست.