چنین حکایت کرده اند که روزی در شهری بزرگ که در آن طراران و عیاران بسیار زندگی میکردند مردی روزگار سپری میکرد که بسیار ساده و بخشنده بود. یک روز این مرد برای رفتن به حمام، سحرگاهان از خانه خارج شد. در آن زمان هنوز هوا روشن نشده بود و این مرد در تاریکی به سوی حمام میرفت که در راه دوستش را دید و پس از سلام و احوالپرسی با وی به او میگفت: دوست عزیز، اگر موافق باشی بیا تا با هم به حمام برویم.
دوستش جواب داد: نه دوست عزیز، اگر تو قبول کنی من فقط تا در حمام با تو بیایم. زیرا کار دارم و هم اکنون نمی توانم به حمام بیایم. پس دوستش وی را همراهی کرد و آنقدر رفتند تا به یک دوراهی رسیدند و دوست او بدون اینکه به این مرد چیزی بگوید در آن تاریکی از راه دیگری رفت و این مرد به راه حمام رفت.
اتفاقاً شخصی که به قصد دزدی میخواست وارد حمام شود، پشت سر این مرد در حال حرکت بود. اما این مرد که نمی دانست دوستش به راه دیگری رفته، فکر کرد که دزد دوست اوست، پس از جیبش صد دینار بیرون آورد و آن را به دزد داد و گفت: ای دوست عزیز! این پولها را به امانت بگیر تا من به حمام بروم و بعد از حمام کردن و بازگشت از حمام آن را از تو بازپس میگیرم.
مرد دزد که به قصد دزدی آمده بود صد دینار را از او گرفته و همانجا ماند تا هوا روشن شد و آن مرد، پس از حمام کردن از آنجا بیرون آمد ولی دوستش را ندید، تعجب کرد و داشت به سمت خانه دوستش میرفت تا ببیند که او کجا رفته، و پول او را چه کرده، که ناگاه متوجه شد شخصی او را صدا میزند.
بله، آن شخص همان مرد طرار بود که آنجا مانده بود و پول آن مرد را به امانت برایش نگاهداشته بود او گفت: ای جوانمرد! بیا و پول خود را که پیش من به امانت گذاشتی بگیر و آنگاه هر کجا که میخواهی برو، بیا که من امروز از کارم بازماندم و نتوانستم به کارم برسم.
مرد با تعجب گفت: این چیست و تو که هستی؟
طرار گفت: من مردی طرار هستم و تو این پولها را قبل از رفتن به حمام به امانت به من سپردی و گفتی: اینها را نگه دار تا من از حمام درآیم. مرد که تعجبش بیشتر از پیش شده بود گفت: ای مرد اگر تو طراری، پس چرا پولها را نبردی و آنجا ماندی؟
مرد طرار جواب گفت: کار من دزدی است و اگر این پول هزار دینار هم بود و من از تو آن را میدزدیدم، حتی یک دینار آن را به تو پس نمی دادم. ولی چون این پولها را به ضرورت و به امانت پیش من گذاشتی، از جوانمردی به دور بود که آن را بدزدم و با خود ببرم. پس به همین دلیل من آن را نگه داشتم تا تو از حمام برگردی و من آن را به تو پس بدهم. پس مرد از او تشکر کرد و رفت.
داستان مرد ساده دل و دزد جوانمرد!/ داستان های قابوس نامه
اشتراکگذاری