روایت است که در زمان متوکل عباسی، غلامی بود بسیار زیبا، با وقار و هوشمند که این غلام در خدمت متوکل بود.
پس چون متوکل این غلام را بسیار دوست میداشت، او را فرزند خوانده خود کرد و بعد از اینکه او را به فرزندی پذیرفت، آموزشهای مختلفی را برای او در نظرگرفت تا او هم از نظر جسمی و روحی و هم از لحاظ فکری، رشد خوبی داشته باشد.
او غلام را فنون و هنرها و آداب بسیار آموخت و این غلام کم سن و سال بود و دوره نوجوانی اش را میگذراند. بنابراین هنوز توانایی کافی برای بعضی از کارها را نداشت.
روزی متوکل عباسی خواست تا به او شنا کردن را یاد دهد. پس او را در آب انداخت و او دست و پا میزد و اینطور وانمود میکرد که شنا کردن را خوب میداند و به متوکل گفت: پدرجان، من شنا کردن را بلد هستم و نیازی به یاد گرفتن آن ندارم.
پس متوکل قبول کرد و او از آب بیرون آمد، تا از این کار رهایی یافته باشد پس چند روز گذشت.
یک روزغلام متوکل که اکنون پسر خوانده اش شده بود به قصد شنا کردن، داخل رود دجله پرید و چون آب دجله بسیار پرموج بود او را با خود برد و او نتوانست خود را نجات دهد. پس آب رودخانه او را همین طور با خود میبرد تا او به کنارههای رودخانه رسید و از آنجایی که بود بسیار دور شد.
پس در اطراف رودخانه صخرههایی قرار داشت و در داخل آنها سوراخهای بزرگی بوجود آمده بود که گنجایش یک انسان را داشت. و این غلام تا توانست، کوشش کرد تا خود را به یکی از این سوراخهای صخرهها رسانید و داخل آن شد و آنجا ماند.
غلام حدوداً هفت شبانه روز درآنجا بود و کسی به سراغش نیامد. پس متوکل همانروز که خبردار شد، پسر خوانده اش در رودخانه افتاده و آب او را برده به همه دستور داد تا رودخانه را بگردند و گفت: هر کس پسرمرا مرده و یا زنده پیدا کند به او پنج هزار دینار میدهم.
پس همه برای جایزه دنبال پسر خوانده متوکل میگشتند تا او را بیابند. ولی نتوانستند و بعد از هفت روز یکی از دریانوردان این پسر را که داخل سوراخی بود اتفاقی پیدا کرد و به او گفت: همینجا باش، تا من بروم و به پدرت بگویم و با امکانات لازم برگردم و تو را نجات دهم و نزد پدرت ببرم.
پس او پیش متوکل آمد و گفت: ای خلیفه! اگر پسرت را زنده بیاورم چه پاداشی به من خواهی داد؟ خلیفه جواب داد: پنج هزار دینار. پس دریانورد رفت و پسرخوانده متوکل را نجات داد و با خود به ساحل آورد و تحویل پدرش داد.
متوکل که بسیار خوشحال شده بود به جای پنج هزار ده هزار دینار به او داد.
پس متوکل به شکرانه این نعمت الهی که خدا به او عطا کرده بود و برای سپاس از لطف و کرم خداوند، به وزیرش فرمان داد تا به خزانه شاهی رفته و نیمی از آن ثروت را به فقیران و مستمندان بدهد و هر کس را که پیدا کرد و ندار و بی چیز یافت به او پولی بدهد و او را از آن فقر نجات بدهد.
پس وزیر این کار را انجام داد و نیمی از ثروت خزانه را صدقه داد. پس خلیفه فرمان داد تا انواع غذاهای مختلف را برای پسرش بیاورند و به پسرش گفت: ای پسر! تو در این هفت روز گرسنه بوده ای، پس باید شکمی از عزا دربیاوری. پس پسر گفت: نه پدر، من گرسنه نبوده ام، بلکه هر روز غذا میخوردم و اکنون هم سیر هستم.
متوکل بسیار تعجب کرد و گفت: پسرم مگر از آب دجله میخوردی که سیر شدی؟ تو که در آنجا چیزی با خودت نداشتی و نه کسی را دیده ای که برای تو غذایی بیاورد تا تو سیر شوی.
پسر گفت: ای پدر! من در این هفت روز، هر روز طبقی نان که در آن بیست عدد نان بود، بر روی آب میدیدم که شناور است پس آن را برداشته و سه یا چهار عدد از آن نانها را میخوردم و سیر میشدم و دیگرگرسنگی نمی کشیدم و همیشه غذا داشتم.
متوکل پرسید: آیا میدانی که این نانها را چه کسی داخل طبق میگذاشت و در دجله رها میکرد.
پسر گفت: ای پدر! بر روی هر نانی نوشته شده بود «محمد بن الحسین الاسکاف» و من فکر میکنم که نام همان کسی باشد که این نانها را داخل رودخانه میانداخته است.
پس متوکل فرمان داد تا در داخل شهر جار بزنند که آن مردیکه هر روز داخل رودخانه نان میاندازد کیست؟ هر کس که هست بیاید که خلیفه با او کاری نیکو دارد و میخواهد به او پاداشی بزرگ دهد.
بعد از اینکه این مطلب را جار زدند فردای آن روز شخصی آمد و گفت: من آن کسم که هر روز نانها را به دجله میاندازم.
متوکل پرسید: آیا برای حرف خود دلیلی هم داری و میتوانی آن را ثابت کنی؟ مرد گفت: آری. من بر روی هر نانی اسم خودم را نوشته ام و اسم من محمدبن الحسین الاسکاف است. متوکل گفت: درست گفتی ولی تو چه مدت است که در داخل رودخانه نان میاندازی؟ و چرا این کار را میکنی؟
مرد گفت: من یکسال است که این کار را انجام میدهم برای اینکه شنیده بودم که میگویند:
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
و من جز این کار دیگری نمی توانستم انجام دهم.
پس متوکل گفت: تو کار نیکویی انجام دادی و به سبب کار تو پسر من از مرگ نجات یافت. پس برای این کارت من ترا حاکم چند ولایت میکنم و هر چه بخواهی به تو میبخشم. پس مرد بسیار خوشحال شد و خدا را شکر گفت.