داستان پادشاه نادان و وزیر باهوش/ جوامع الحکایات

در کتابهای مردمان هندوستان آمده است که در زمانهای دور وقتی که «فور هندی» به پادشاهی هندوستان رسید و ولایتهای هندوستان را تماما زیر فرمان خود برد و تمام هندوستان جزو قلمرو پادشاهی او شد. وزیری برای خودش انتخاب کرد که بسیار با فراست و هوشیار بود و در شهامت بی نظیر بود و براستی کفایت وزیر بودن را داشت.
این شاه وزیرش را بسیار دوست داشت و تمام امور کشور را به دست او سپرده بود و وزیر هم به آبادانی و عمران کشور مشغول بود و با همه به عدالت رفتار می‌کرد. اما در کشور هندوستان طایفه ای به نام «برهمنان» بودند که در دوره‌های گذشته و در زمان پادشاهان قبلی ارج و منزلت زیادی پیش پادشاهان داشتند و شاهان هند با آنها صلاح و مشورت می‌کردند.
این برهمنان به وزیر پادشاه حسودی کردند و به او رشک بردند. زیرا می‌دیدند که پادشاه فور هندی فقط با وزیرش مشورت می‌کند و همه امور کشور را به دست او داده است.
پس آنها
نقشه کشیدند و حیله‌ها به کار بردند تا وزیر را از بین ببرند و به کام دل خود که همانا بدست آوردن دل شاه بود برسند.
اما آنها بعد از اینکه همه نقشه‌ها و حیله‌ها را بکار بردند و هیچکدام اثری نداشت. نقشه ای بسیار زیرکانه کشیدند تا پادشاه را فریب دهند که او وزیرش را از بین ببرد. آنها می‌دانستند که پادشاه پدری بنام «رای» داشت که بسیار به او علاقمند بود و هر چه او می‌گفت انجام می‌داد. ولی مدتی بود که پدرش از این جهان بدرود حیات گفته بود و فور هندی در عزای پدر مدتی پریشان و نالان بود.
پس برهمنان نقشه ای بسیار حیله گرانه کشیدند و نامه ای نوشتند. به خط پدر فور هندی که آن را برای پسرش نوشته است به این مضمون که پسرم من در اینجا بسیار شاد و خوشحالم و همه چیز برایم مهیاست و فقط یک همنشین دانا و زیرک نیاز دارم. من شنیده ام که تو وزیری بسیار زیرک و باهوش داری. اگر می‌توانی او را به نزد من بفرست تا من از دیدار و مصاحبت با او بهره‌ها ببرم و شادتر گردم. پس پسرم من منتظر وزیر تو هستم و تو حتما او را پیش من بفرست.
برهمنان بر این نامه مهر «رای» را هم زدند که واقعی تر به نظر برسد و آن را به خدمتکار پادشاه دادند تا وقتی که شاه خوابید او را زیر سر او بگذار و خدمتکار هم چنین کرد.
وقتی فور هندی از خواب بیدار شد و نامه را زیر سرش دید، آن را خواند و چون پادشاه بی درایتی بود وزیرش را خواست و نامه را به او نشان داد و گفت: ای وزیر! این نامه از طرف پدر خدا بیامرز من است و از من خواسته تا تو را پیش او بفرستم تا تو ندیم و همسخن او شوی و او از تو استفاده کند.
وزیر بعد از دیدن نامه فهمید که کار برهمنان نیرنگ باز است، پس نقشه ای کشید و گفت: بسیار خوب ای پادشاه بزرگ هر چه شما فرمان دهید.
پس پادشاه به او گفت: برو و خودت را آماده کن تا پیش پدرم بروی.
وزیر رفت و دستور داد که در محوطه ای در صحرا زمین را کندند. پس از آنجا تا خانه خودش تونلی کند و درآنجا که زمین را کنده بودند، هیزمهای بسیاری ریختند تا وزیر را در آن آتش بسوزانند.
سپس وزیر پیش پادشاه آمد و گفت من آماده ام و همه چیز را برای اینکار مهیا کرده ام. پس پادشاه و برهمنان آمدند و وزیر را در میان هیزمها انداختند و آنها را آتش زدند و وزیر از آن تونلی که به فرمانش کنده بودند گریخت و به خانه اش رفت. این موضوع تمام شد و همه خیال می‌کردند که او در آتش سوخته است. اما وزیر که در خانه بود بعد از چند ماه خودش به کسی خبر داد که به نزد پادشاه برود و بگوید که وزیر از آن جهان برگشته است. پس پادشاه بعد از شنیدن این خبر، متعجب شد و فرمان داد تا وزیر را به نزدش بیاورند.
وزیر که نامه ای درست کرده بود به نزد پادشاه آمد و به او گفت پادشاه بزرگ، همانگونه که امر فرمودید به نزد پدرتان رفتم. ولی ایشان این نامه را به من داد و گفت: ای وزیر به نزد پسرم در روی زمین برگرد زیرا او از من به تو محتاجتر است و بدون تو سلطنت و حکومتش نابود می‌شود. پس او نامه را به پادشاه داد و گفت: پدرتان این نامه را نیز داد تا به شما بدهم پس پادشاه نامه را خواند که در آن نوشته بود: پسرم از اینکه وزیرت را برای من فرستاده ای از تو بسیار سپاسگزارم. تو بر من منت گذاشتی که به دستور من گوش کردی اما پسر عزیزم تو باید وزیری کاردان داشته باشی که بدون وزیر مملکت تو بر باد می‌رود و تو باید با مشورت و صلاحدید وزیرت مملکت و کشورت را حفظ و آباد گردانی.
من او را برای تو پس می‌فرستم و در عوض از تو می‌خواهم تا برهمنان را که مرا با آنها دوستی دیرینه ای می‌باشد برای من بفرستی تا با آنها همکلام شوم و از دلتنگی بیرون بیایم. در این صورت بر من منت گذاشته ای و مرا مرهون لطف خود قرار داده ای.
پس پادشاه برهمنان را حاضر کرد و گفت: پدرم شما را خواسته است و وزیر را برای من باز پس فرستاده است. برهمنان همگی با تعجب انگشت به دهان مانده بودند و زبانشان بند آمده بود و فهمیدند که این وزیر چقدر باهوش و با درایت است و نمی توانند با او دربیافتند، زیرا علاوه بر نجات خودش از مرگ توانسته آنها را به کشتن دهد.
پس پادشاه فرمان داد تا همگی آنها را در آتش سوزاندند تا عبرت عالمیان گردد و بر همه معلوم شد که نباید برای کسی چاه کند، زیرا اولین نفر که به چاه می‌رود خود چاه کن است.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *