روزی روزگاری در یک کشور پادشاه ظالمی زندگی میکرد که همهی فکر و ذکرش جنگ و کشت و کشتار بود. او دوست داشت همیشه به مردم ظلم کند و با آنها بجنگد تا یک روز بتواند پادشاه همهی عالم بشود. او دوست داشت وقتی مردم جهان اسمش را میشنوند از ترس به لرزه بیفتند، بنابراین او به هیچ کس رحم نمیکرد و همیشه کارش را با آتش و سلاح و شمشیر به پیش میبرد.
پادشاه به افرادش دستور میداد که مزرعهها و خانههای روستاییان را به آتش بکشند. و باعث میشد که بسیاری از مزارع و خانههای روستاییان بیچاره تبدیل به خاکستر شود. مردم روستا هم وقتی خانههایشان آتش میگرفت از خانههایشان فرار میکردند و بیشترشان هم که نمیتوانستند فرار کنند در آتش میسوختند و میمردند. مادرها هم در آن آتشسوزیها بچههای کوچکشان را توی بغلشان میگرفتند و فرار میکردند اما افراد پادشاه ظالم که آنها را پیدا میکردند و اذیتشان میکردند، از این کار زشت و بدشان لذت میبردند.
هر روز که میگذشت پادشاه ظالم قدرت بیشتری پیدا میکرد و کشورهای بیشتری را مال خودش میکرد. تا جایی که هر کسی اسم او را میشنید از ترس وحشت میکرد و میلرزید. او توانسته بود گنجها و طلاهای فراوانی جمع کند، به طوری که در پایتخت کشورش یک کوه طلا ساخته بود که نظیر نداشت. هر کس که از نقاط دور دنیا به آنجا میآمد و آن گنجهای با ارزش را میدید و میشنید که همه آنها مال پادشاه است پیش خودش میگفت: «عجب پادشاه قدرتمند و بزرگی است که صاحب این همه ثروت است.»
پادشاه هم که تعریفهای مردم را میشنید خودش را باد میکرد و بیشتر مغرور میشد و اصلاً فکر نمیکرد که همهی این گنجها را از راههای شیطانی به دست آورده و چون هر روز بیشتر تعریف این آدمها را میشنید مغرورتر میشد و با خودش میگفت: «پس معلوم میشود که من پادشاه بسیار بزرگی هستم اما باز هم لیاقت من بیشتر از این حرفهاست و من دوست دارم که بزرگتر از اینها باشم. من باید از همهی پادشاهان جهان بزرگتر باشم.»
این شد که او تصمیم گرفت به کشورهای همسایه هم حمله کند و آن کشورها را به زور مال خودش کند. او هر کشوری را که شکست میداد دستور میداد که پادشاهش را با زنجیر میبستند و بر گاری سوارش میکردند و این ور و آن ور میبردندش.»
افراد پادشاه هم وقتی مردم را اسیر میکردند خیلی بد با آنها رفتار میکردند. اسیران هم زمانی که گرسنه میشدند مجبور میشدند جلوی سربازان زانو بزنند تا آنها ته ماندهی غذایشان را جلوی آنها بیندازند. یک روز پادشاه دستور داد که از صورتش مجسمههای زیادی بسازند و در تمام قصرها و میدانهای شهر نصب کنند، اما کشیشها به او گفتند: «ای پادشاه بزرگ! ما میدانیم که تو بسیار بزرگ و قدرتمند هستی اما خدا از تو بزرگتر است و برای همین ما جرأت نداریم به دستور شما عمل کنیم و نمیتوانیم که مجسمههای شما را در محراب کلیساها نصب کنیم چون خدا چنین چیزی را نفرموده است.»
پادشاه که خیلی از حرف کشیشها عصبانی شده بود تصمیم گرفت که خدا را هم شکست دهد. او که خیال میکرد خدا در آسمان است دستور داد که یک کشتی عظیم برای او بسازند که او بتواند با آن پرواز کند. پس کشتی او را از فولاد درست کردند؛ و بسیار محکم شد و خیلی ترسناک جلوه میکرد. او دستور داد که هزاران تفنگ به کشتی وصل کنند که با فشار یک دکمه به همهی دور و ور کشتی شلیک شود و هرچه اطرافش هست را از بین ببرد.
افراد پادشاه عقابهای بزرگی را به جلوی کشتی بستند و عقابها به سرعت برق پرواز کردند و کشتی را به پرواز درآوردند. در هر حال کشتی هرچه بالاتر میرفت خانهها و جنگلها و کوهها در چشم پادشاه ریزتر و ریزتر جلوه میکرد و وقتی کشتی از ابرها هم بالاتر رفت دیگر پادشاه هیچ چیز را نمیتوانست از آن بالا ببیند.
پادشاه با کشتی پرندهاش آنقدر در آسمان بالا رفت تا اینکه به جسمی سخت برخورد کرد و کشتیاش صدمه دید و سقوط کرد. پادشاه از شدت ترس بیهوش شد و در حالت بیهوشی میگفت: «من باید خدا را شکست دهم، من حتماً باید این کار را بکنم چون من قویترین پادشاه جهان هستم.» بعد از اینکه پادشاه به هوش آمد دستور داد تا چندین کشتی پرنده بسازند که از آن اولی هم محکمتر باشند. و دستور داد که نیزههایی هم بسازند که بتوانند با فرشتههای خدا بجنگند و آنها را شکست بدهند تا خدا شکست بخورد و آسمان هم مال پادشاه بشود.
ساختن کشتیها خیلی زمان برد و بالاخره بعد از هفت سال افراد ساختن آنها را تمام کردند و همهی افراد به صف ایستادند تا وارد کشتیها بشوند. البته تعداد افراد آنقدر زیاد بود که صف آنها چندین کیلومتر میشد. وقتی پادشاه را میخواستند سوار کشتی مخصوصش کنند یکدفعه هزاران پشه از آسمان به طرف او حمله کردند و او را نیش باران کردند. در آن حال پادشاه که عصبانی شده بود شمشیرش را درآورد و با پشهها جنگید. اما هرچه در هوا شمشیر زد نتوانست حتی یکی از آن پشهها را از پا بیندازد.
پادشاه وقتی که دید نمیتواند با آن پشهها مبارزه کند به افرادش دستور داد تا سر و رویش را با پارچههای گران قیمت بپوشانند تا دیگر هیچ پشهای نتواند به او حمله کند اما یکی از پشهها که زرنگی کرده بود، درون آن پارچهای که میخواستند روی سر پادشاه بکشند پنهان شد. زمانی که پارچه را روی سرش کشیدند در گوش او رفت و چنان نیش دردناکی به او زد که داد پادشاه به هوا بلند شد.
زهر نیش آن پشه به مغز پادشاه رسیده و او را دیوانه کرده. بعد او با خشم و عصبانیت لباسهایش را درآورد و لخت شد و با همان وضع جلوی افرادش و مردم بالا و پایین پرید. لشکر او که این صحنه را دیدند صدای خندههایشان به آسمان رفت. حالا همه به پادشاهی که قرار بود برود تا خداوند را شکست دهد میخندیدند، چرا که یک پشهی ضعیف توانسته بود این موجود مغرور را به راحتی شکست دهد.