داستان زیبای ازدواج گل و پروانه

توی یک روستای با صفا و خوش آب و هوا پروانه‌ای زندگی می‌کرد. که از تنهایی خسته شده بود و تصمیم گرفت که دنبال گل‌ها برود و یکی از آنها را برای ازدواج انتخاب کند. او وقتی سراغ خانم گل‌ها رفت همه‌ی آنها را دید که آرام سرجاهایشان نشسته بودند. او اول از همه پیش گل بابونه رفت تا از او سؤالی بپرسد چون او گلی بود که می‌توانست آینده را پیش‌بینی کند و جواب دختر و پسرهای عاشق را به درستی بدهد.
دختر و پسرها گلبرگ‌های او را دونه دونه می‌کندند تا جوابشان را بگیرند. مثلاً یک گلبرگ می‌کندند و می‌گفتند: «اون منو دوست داره» دوباره یک گلبرگ دیگر می‌کندند و می‌گفتند: «اون منو دوست نداره» تا می‌رسیدند به گلبرگ آخر و جوابشان را می‌گرفتند. پروانه هم که می‌خواست از آینده‌ی عشقی خودش با خبر شود، رفت روی گل بابونه نشست و گفت: «سلام گل بابونه‌ی عزیز! سلام‌ ای گل پیر مهربون!» آن گل وقتی شنید که پروانه به او گفته است پیر، خیلی ناراحت شد چون او هنوز جوان بود و فقط گلبرگ‌هایش سفید بود؛ برای همین هم پروانه فکر کرد که او پیر شده است.
در آن حال، پروانه فهمیده بود او ناراحت شده اما نمی‌دانست برای چه. پس برای دلجویی از بابونه گفت: «‌ای گل بابونه‌ی دانا! من به جای این که گلبرگاتو بکنم تو رو بوس می‌کنم اما در عوض خواهش می‌کنم که تو جوابمو بده. من می‌خوام بدونم که کدوم گل حاضره با من ازدواج کنه؛ چون من دوست دارم الآن یکراست برم به سراغ عشقم.»
گل بابونه که هنوز از دست پروانه ناراحت بود اصلاً جوابش را نداد و پروانه هرچه با او صحبت می‌کرد او جوابش را نمی‌داد. پس پروانه که دید او اصلاً جوابش را نمی‌دهد خسته شد و راهش را کشید و رفت به سمت گل‌های نرگس و زعفران اما چون هنوز اوایل بهار بود آنها کوچک بودند، به همین خاطر نظر پروانه را به خودشان جلب نکردند؛ چون پروانه هم مثل هر مرد جوان دیگری دوست داشت که زنش بزرگ و زیبا باشد.
پس پروانه هر دختر گلی را که می‌دید نظرش جلب نمی‌شد. مثلاً وقتی به سمت شقایق‌های نعمانی رفت فهمید که خیلی تلخند، یا لاله‌ها تند بودند و بنفشه‌ها هم احساساتی و زودرنج، اما سوسن‌های سفید به ثروتشان می‌نازیدند و خودخواه بودند و شکوفه‌های سیب هم با این که زیبا بودند یک جا بند نمی‌شدند.

او آن‌قدر گشت تا بالاخره چشمش به گل زیبا و خوشبوی گیاه نود خورد که مهرش به دل پروانه نشست. او سرخ رنگ و بسیار خوش اندام بود و پروانه سریع به او علاقه‌مند شد اما وقتی می‌خواست از او خواستگاری کند یکدفعه چشمش به یک گل پژمرده و پیر و زشت خورد که کمی به گل نخود شباهت داشت و خیلی هم به او نزدیک بود. بعد پروانه با تعجب از او پرسید: «این دیگه کیه؟!» و گل نخود زیبا جواب داد که «این خواهرمه» پروانه در دلش گفت: «وای… چقدر وحشتناک! پس اون هم یک روزی مثل خواهرش این قدر پیر و زشت و پژمرده می‌شه» و هنگامی که این مسئله به ذهنش رسید از آنجا هم پر زد و رفت. بعد از آن به گل‌های دیگر هم سر زد اما از هر کدامشان یک ایرادی می‌گرفت و باز از آن نقطه به جای دیگری پرواز کرد.
فصل، پاییز هم از راه رسید، اما هنوز پروانه عشق خودش را پیدا نکرده بود و گل‌ها همه پیر و پژمرده شده بودند و دیگر چیزی به آخر عمرشان نمانده بود. پس پروانه همان طور که داشت در میان گل‌ها پرواز می‌کرد، بوی خوبی به دماغش خورد و آن بوی خوب از گیاهی به نام نعناع بود. با این که نعناع گل نداشت اما پروانه از او خواستگاری کرد؛ فقط به خاطر این که عاشق بوی مست کننده‌ی او شده بود. اما وقتی پروانه از نعناع خواستگاری کرد، نعناع جواب داد که «نه، من اصلاً قصد ازدواج ندارم. من و تو دیگه پیریم و اگه با هم عروسی کنیم مردم به ما می‌خندند پس بیا به جاش فقط با هم دوست باشیم.» اما چون هدف پروانه فقط ازدواج بود پیشنهاد نعناع را قبول نکرد و از آنجا هم پر کشید و رفت.
او هرچه گشت دیگر نتوانست برای خودش همسری پیدا کند. تا این‌که دیگر زمستان داشت می‌آمد و هوا سرد و بارانی شده بود و چون پروانه داشت از سرما به خودش می‌لرزید رفت توی یک خانه‌ی گرم و نرمی که بخاری آن روشن بود. پروانه وقتی مدتی در آن خانه ماند و دلش گرفت. پس به فکر این افتاد که از آن خانه بیرون برود و به دنبال عشقش بگردد. پس روی شیشه‌ی پنجره نشست تا راهی به بیرون پیدا کند اما همان موقع یک نفر سنجاقی در تن او فرو کرد و او را در مجموعه‌ی حشرات خود قرار داد.
پروانه که در مجموعه‌ی آن آدمیزاد گرفتار شده بود به خودش دلداری داد و گفت: «هیچ عیبی نداره، حالا من هم مثل گل‌ها شده‌ام که باید یک جا بایستند. همین که من شبیه آنها باشم هم بد نیست.»
اما گیاهانی که توی گلدان، و جلوی طاقچه‌ی پنجره بودند به او گفتند: «‌ای بی‌چاره جای خیلی بدی گیر افتاده‌ای.» پروانه هم که پچ‌پچ آنها را شنید توی دلش گفت: «به این‌ها اصلاً نمی‌شه اعتماد کرد، چون اون‌ها از بس که با آدم‌ها نشست و برخاست کردند حتماً رفتارشون هم مثل اون‌ها شده.»

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد …

    بادکنک فروش برای جلب توجه، یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بچه ها برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .
    سپس یک بادکنک آبی و بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به یکی یکی رها کرد.

    بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند…
    پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !
    تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت ؟

    مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
    پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد …

    دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست …
    رنگ ها،شکل ها وسایر تفاوت هامهم نیستن
    مهم درون آدمه ، چیزی که در درون ما آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهمونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه به بالا و بالاتر میرویم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *