روزی روزگاری دوست نویسندهای که به خانهی او آمده بود و روی میز او را نگاه کرد و چشمش به جوهر افتاد. پس با تعجب به نویسنده گفت: «عجیب است که از این جوهر سیاه این چنین نوشتههایی خلق میشوند!»
جوهر که این حرف را شنید به خودش مغرور شد و به بقیهی لوازم روی میز گفت: «واقعاً هم که چه کارها که از من برنمیآید. چه مطالبی که با من نمینویسند. من فوقالعادهام؛ میتوانند با من شعر بنویسند، داستان بنویسند. نویسندهها با من آدمها و شخصیتهای مختلفی را مینویسند، گلها و درختان و مناظر بسیار زیبا را با من روی کاغذ نقاشی میکنند. دخترهای قشنگ و جوان با من خلق میشوند. جنگها و شجاعتها با من نوشته میشوند. من خودم هم از این که میتونم این همه کار انجام بدم تعجب میکنم.»
قلم گفت: «اگه کمی فکر کنی میفهمی که اینها اصلاً کار تو نیست بلکه همه اینها کار من است. تو فقط یک جوهر بیارزش هستی، اما این من هستم که همهی این چیزها را خلق میکنم؛ آدمها، جنگها، منظرههای زیبا و خلاصه همهی چیزهارو منم که خلق میکنم.»
جوهر گفت: «با این که عمری از تو گذشته اما هنوز نفهمیدی که فقط دستیار من هستی و هر کاری که من میگم تو انجام میدهی. در اصل من نویسندم و تو فقط هر کاری که من میگویم باید انجام بدهی. چطور تا حالا این را نفهمیدی؟! آن کسی که شما قلمها را در من فرو میکند و نوشتههایی از من میدزده تا حالا قلمهای جورواجور زیادی خریده و توی من زده. فقط نمیدونم چرا همه به اون میگن نویسنده!»
قلم از روی خشم به جوهر گفت: «ای جوهر زشت و سیاه کثافت!» وقتی که آخر شب شد، نویسنده به خانه برگشت. او از یک کنسرت ویولون برگشته بود و هنوز غرق نوازندگی آن ویولون زن بود. آن نوازندهی ویولون که در کارش یک استاد ماهر بود، به خوبی آرشه را روی سیمهای ویولون مینواخت و هر صدایی که میخواست ایجاد میکرد؛ صداهای جذاب و زیبا و شنیدنی. نوازنده در حقیقت کسی بود که به آن دو شیء بیجان، جان میداد و آثار هنری خوب میآفرید.
نویسنده افکار آن شبش را بر روی کاغذ نوشت:
«چه مسخره بود اگر آرشه و ویولون فکر میکردند که آنها هستند که خلق میکنند. چه قدر مسخره بود اگر آنها به خودشان مغرور میشدند. البته میخواهم بگویم که بیشتر ما انسانها این طوری هستیم. تا در یک موقعیت خوب و مهم قرار میگیریم دچار غرور میشویم. در حالی که ما در خلقت هیچ چیز نیستیم و خداست که همه چیز را عهدهدار است!»
وقتی نویسنده اثرش را تمام کرد، اسم آن را گذاشت «نوازنده و ویولون»
قلم و جوهر که شاهد نوشتن آن اثر بودند با هم گفت و گو کردند. قلم به جوهر گفت: «حالا این اثر، از غرورت کم کرد یا نه؟ حالا دیدی که این اثر متعلق به من است یا نه؟»
جوهر حاضر جوابی کرد و گفت: «تو چیزی را نوشتی که من گفتم. در حقیقت من صاحب این اثرم. چیزهایی را که توی این اثر آوردم واقعاً حرف دلم بود. اما میبینم که تو باز هم درس نگرفتی.»
قلم با داد و بیداد گفت: «برو جوهر بد ترکیب پرحرف!»
جوهر هم داد زد و گفت: «قلم لاغر مردنی خرچنگ قورباغه نویس!» آنها تا مدتها با هم بحث میکردند و سر هم غر میزدند اما شاعر هنوز در فکر آهنگ خوش ویولون بود و لذت میبرد.
در حالی که نویسنده به این نتیجه رسیده بود که خالق همهی قشنگیهای دنیا خداست و بس.