داستان شاهزاده خانم و پسرک شیرین عقل!

روزی روزگاری در یک روستای زیبا یک خانه‌ی خیلی بزرگ بود که متعلق به یک ارباب بود. این ارباب سه پسر داشت که دو نفر از آنها خیلی باهوش بودند.
در اطراف همان روستا قصری وجود داشت که دختر پادشاه آن قصر می‌خواست ازدواج کند اما هنوز شوهر مورد علاقه‌اش را پیدا نکرده بود؛ او دنبال مردی می‌گشت که حاضر جواب باشد و توی حرف زدن از هیچ کس کم نیاورد. او کسی را می‌خواست که بتواند حرف‌هایش را به راحتی بزند. دو پسر ارباب هم، جوان‌های باسواد و حاضر جوابی بودند. یکی از آنها به چند زبان مسلط بود و خیلی از کتاب‌ها را خوانده بود و آن یکی هم درس وکیلی خوانده بود و خیلی هم زبر و زرنگ بود.
آن دو
جوان تصمیم گرفته بودند که به خواستگاری دختر پادشاه بروند. آنها قبل از رفتن چند روز تمرین کردند و بعد راه افتادند.
آنها موقع رفتن خیلی خوشحال بودند و هر کدام از آنها می‌گفتند: «من با دختر پادشاه ازدواج می‌کنم.»
پدرشان که خوشحالی آنها را دید و می‌دانست که بالاخره یکی از آنها موفق می‌شود، دو تا اسب بزرگ و قشنگ به آنها داد که با آنها به قصر پادشاه بروند. یکی از اسب‌ها سفید بود و یکی دیگر مشکی.
آن دو تا موقع رفتن هم دست از تمرین کردن برنمی‌داشتند و دایم دهانشان را می‌جنباندند که آنجا توی حرف زدن و حاضر جوابی کم نیاورند.
وقتی آنها داشتند حرکت می‌کردند مستخدم‌های خانه‌ی ارباب بیرون آمده بودند که با آنها خداحافظی کنند. دو برادر آمدند اسب را هی کنند و راه بیفتند که صدایی به گوششان خورد که می‌گفت: «وایستین ببینم!»
صاحب آن صدا برادر کوچک آنها بود که از دم در خانه داشت می‌دوید بیرون و صدا می‌زد. او اسمش هانس بود. همه به او می‌گفتند «شیرین عقل»، چون برخلاف آنها چیز زیادی نمی‌فهمید. یکی از برادرها گفت: «ما می‌خواهیم برویم خواستگاری دختر پادشاه.» آن یکی برادر گفت: «دختره پادشاه گفته من می‌خواهم با حاضر جواب‌ترین مرد ازدواج کنم، برای همین ما داریم می‌رویم آن جا.» هانس گفت: «چه خوب! پس صبر کنید من هم بیایم.» دو برادر و همه‌ی کسانی که آنجا بودند زدند زیر خنده. آن دو برادر بدون این که توجهی به او بکنند راهشان را کشیدند و رفتند. هانس به پدرش گفت: «پدرجان یک اسب هم به من بده. من هم می‌خواهم ازدواج کنم. مطمئنم که اون دختره از خدا می‌خواهد که با من ازدواج کند.»
پدر یک مقدار به او خندید و گفت: «آخر بچه تو چه چیز داری که او با تو ازدواج کند؟ نه ظاهر درست و حسابی داری، نه چیزی متوجه می‌شوی و نه می‌توانی خوب حرف بزنی. او به کدام صفت تو دل خوش باشد. نه… من به تو اسب نمی‌دم!» هانس گفت: «اشکال ندارد. من خودم یک بز دارم که سوار همان می‌شوم و می‌روم قصر.»

او با خوشحالی به سمت بزش رفت و سوار او شد. او را هی کرد و از آنجا دور شد اما هیچ کس به او اهمیتی نداد و با او خداحافظی هم نکردند.
دو برادر داشتند با اسب‌هایشان می‌رفتند و هر کدام با خودش تمرین می‌کرد که یک وقت آنجا گیر نکند. چون آنها آهسته می‌رفتند، هانس به آنها رسید و یکدفعه با صدای بلند گفت: «هی… من هم آمدم.» آن دو تا که تا آن موقع توی حال خودشان بودند، ترسیدند و گفتند: «چه خبر است؟! ما را ترساندی! اون چیه دستت؟!» هانس که یک کلاغ مرده توی دستش بود گفت: «خب مشخص است، جنازه‌ی یک کلاغ است.» آنها تعجب کردند و پرسیدند: «آخه شیرین عقل، تو آن را برای چه کار می‌خواهی؟» هانس گفت: «می‌خوام هدیه‌ش کنم به دختر پادشاه.» آن دو تا برادر هرهر به او خندیدند و با سرعت زیادی از برادر کوچکشان دور شدند، چون دوست نداشتند که مردم آنها را با او ببینند.
چند دقیقه بعد که دوباره آنها اسب‌هایشان را آهسته آهسته می‌راندند و برای خودشان تمرین می‌کردند، صدای هانس به گوششان خورد که با صدای بلند می‌گفت: «من آمدم، من آمدم، ببینید دوباره چی پیدا کردم!»
آن دو تا سرشان را برگرداندند و دیدند که او یک لنگه کفش کهنه و پاره و کثیف دستش گرفته. یکی از برادرها گفت: «نکند این را هم می‌خواهی به دختر پادشاه هدیه بدهی؟!» هانس جواب داد: «بله که می‌دهم.»
هر دو برادر خندیدند و دوباره به سرعت از او جدا شدند.
بازهم چند دقیقه‌ی بعد او به آنها رسید و به آنها گفت: «بچه‌ها! ببینید این دفعه چی پیدا کردم!»
آن دو تا گفتند: «این دیگه چیه توی دستات؟!‌ای وای… این‌ها لجن است؟!»
هانس گفت: «بله، لجن است، اما لجن خوبی است. نگاه کنید. تازه توی جیب‌هایم هم ریخته‌ام.»
آن دو تا دیگر عصبانی شدند و گفتند: «واقعاً همه راست می‌گویند که تو شیرین عقلی!»
این دفعه دیگر آنها از یک راهی رفتند که هانس آنها را پیدا نکند.
جلوی در قصر غوغا بود. همه‌ی خواستگارها کنار هم توی صف ایستاده بودند و یکی یکی می‌رفتند تو.
مردم روستا دور و اطراف قصر پرسه می‌زدند و سعی می‌کردند که از پنجره، توی قصر را ببینند. آنها می‌خواستند ببینند که بالاخره دختر پادشاه چه کسی را قبول می‌کند.
هر مرد جوانی که پایش را توی قصر می‌گذاشت زبانش می‌گرفت و نمی‌توانست حرفش را بزند؛ به همین دلیل دختر پادشاه همه‌ی آنها را رد می‌کرد.
بالاخره نوبت یکی از برادرها شد؛ همان برادری که بیشتر زبان‌های جهان را بلد بود. او وقتی وارد قصر شد این قدر هول شده بود که هرچه بلد بود یادش رفت. آنجا چند نگهبان ایستاده بود و چند تا هم کاتب نشسته بودند و هر حرفی که زده می‌شد می‌نوشتند. بعد همه‌ی آن حرف‌ها را در روزنامه چاپ می‌کردند. هوای آن تو گرم گرم بود و وقتی خواستگارها می‌رفتند تو از گرما کلافه می‌شدند.
آن برادر به دختر پادشاه گفت: «چقدر هوا گرم است!» دختر پادشاه گفت: «امروز این جا دارن کباب خروس درست می‌کنند.»
دختر منتظر ماند که او یک چیزی بگوید اما مرد جوان فقط مِن و مِن کرد.
دختر پادشاه از او خوشش نیامد و فوری ردش کرد.
نوبت برادر دومی شده بود. او هم وقتی وارد شد گفت: «این جا خیلی گرم است!»
دختر پادشاه گفت: «بله، دارند کباب خروس درست می‌کنند.»
مرد جوان دست و پایش را گم کرد و ماند که چه بگوید. اول کمی ساکت ماند و بعد به زور گفت: «چی… چی کا… چی کار می‌کنند؟»
کاتب‌ها همان چیزی را که او گفت نوشتند. دختر پادشاه او را هم مثل بقیه رد کرد.
برادر سومی، یعنی هانس شیرین عقل هم آمد تو و گفت: «واخ واخ، این جا چرا این قدر گرمه؟»
دختر جواب داد: «برای این که امروز دارند توی قصر کباب خروس درست می‌کنند.»
هانس کلاغی را که دستش بود را بالا آورد و جلوی صورت او گرفت و گفت: «پس امروز شاید بشود من هم بروم آنجا و این کلاغ را کباب کنم.»
دختر پادشاه نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. خندید و گفت: «الآن دارند توی همه‌ی ظروف خروس کباب می‌کنند. تو خودت چیزی داری که کلاغ را بیندازی در آن و کباب کنی؟»

هانس که آن لنگه کفش توی آن یکی دستش بود را به او نشان داد و گفت: «به نظر شما این خوبه؟»
دختر این دفعه بلند خندید و گفت: «خوبه اما سُس هم داری که روی آن بریزی؟»
هانس دست کرد توی جیب‌هایش و یک مقدار از لجن‌ها را درآورد و نشان او داد و گفت: «این هم سُس. کلی دیگر هم توی جیب‌هایم هست.»
شاهزاده خانم می‌خندید و از حاضر جوابی او کیف می‌کرد. اما باز هم می‌خواست امتحانش کند. به او گفت: «تو می‌دانی که این جا چند تا کاتب هستند که هرچی ما می‌گوییم را می‌نویسند؟ یک پیرمرد هم آنجا ایستاده که حواسش از همه جمع‌تر است.»
دختر پادشاه این را گفته بود که هانس بترسد و دست و پایش را گم کند اما هانس از دختر پرسید: «کدام را می‌گویی؟ آن که کنار پنجره ایستاده است؟»
دختر گفت: «آره، همون.»
هانس جرأت کرد و به طرف پیرمرد رفت. بعد تمام لجن‌ها را از جیب‌هایش درآورد و توی سر و کله‌ی او کوباند. دختر پادشاه بلند بلند خندید و برای او دست زد و گفت: «من تو رو قبول می‌کنم. تو همانی هستی که من دنبالش می‌گشتم. من یکی را می‌خواستم که با دل و جرأت باشد و بدون ترس حرف بزند و کارهایش را انجام بدهد.»
چند روز بعد هانس شیرین عقل و دختر پادشاه با هم ازدواج کردند. و بعد از چند سال که پدر دختر؛ یعنی پادشاه کشور مرد، هانس به جای او پادشاه شد.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *