روزی مردی یک بز از دوستش هدیه گرفت. آن را روی شانههایش گذاشت و به سوی خانهاش حرکت کرد.
در راه، سه مرد حقهباز که خیلی گرسنه بودند، او را دیدند. وقتی چشم آنها به بز چاقی که روی شانههای مرد بود افتاد، نقشهای کشیدند تا آن بز را به دست بیاورند و شکم گرسنه خودشان را سیر کنند. برای همین، یکی از آنها به سوی مرد رفت و گفت: «ببخشید آقا! میتوانم از شما سؤال کنم چرا این سگ را روی شانههایتان گذاشتهاید؟»
مرد با تعجب گفت: «سگ؟! کدام سگ ؟ مگر نمیبینی این یک بز است؟ آن را از دوستم هدیه گرفتهام.»
حقهباز اولی گفت: «من چیزی را که میبینم، گفتم. حالا شما خودتان را ناراحت نکنید.» و از آنجا دور شد.
مرد به راه خودش ادامه داد، اما هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که حقهباز دومی به طرف او آمد و گفت: «آقای محترم! شما نباید یک گوساله مرده را روی شانههایتان بگذارید و اینطرف و آنطرف ببرید.»
مرد با تعجب به مرد حقهباز خیره شد و گفت: «گوساله مرده؟! مگر چشمهایت نمیبیند؟ چطور یک بز چاق را با یک گوساله مرده عوضی میگیری؟»
مرد حقهباز گفت: «از دست من عصبانی نشوید. هر کار که دوست دارید بکنید، به من ربطی ندارد.» و از آنجا دور شد.
مرد، بز را از روی شانههایش پایین آورد و خوب نگاهش کرد، نه، واقعاً یک بز بود نه یک گوساله مرده، برای همین دوباره آن را روی شانههایش گذاشت و راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که حقهباز سومی جلو آمد و گفت: «آقا! مرا ببخشید میخواستم بگویم کاری که شما میکنید اصلاً در دست نیست.»
مرد گفت: «چه کاری؟»
مرد حقهباز گفت: «چطور میتوانید یک الاغ را روی خودتان سوار کنید و راه بروید. هرکس ببیند حتماً شما را مسخره میکند. لطفاً او را روی زمین بگذارید.» و از کنار او رد شد و رفت.
مرد ایستاد و با خودش گفت: «این سومین نفری است که بز را به شکل دیگری غیر از شکل بز میبیند. شاید این بز جن و یا شیطان است که میتواند شکل خودش را عوض کند.»
با این فکر، مرد ترسید. بز را روی زمین انداخت و با سرعت پا به فرار گذاشت. او که دور شد، سه حقهباز به سوی بز آمدند. آن را گرفتند و از گوشت او غذای خوشمزهای درست کردند و خوردند.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…