خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی، توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند. آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند. روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند. دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید، برای همین او را گل گلی صدا می زدند. یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد. خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.
او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت،جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست می کرد.
آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ به گل گلی هدیه کرد.گل گلی خیلی خوشحال شد.خاله اش را بوسید و از او تشکر کرد و گردنبند را به گردنش آویخت.او با پیراهن گلدار و گردنبند صدفی، از همیشه زیباتر شده بود. گل گلی هر روز جلوی آینه می ایستاد و گردنبندش را نگاه می کرد و از دیدنش لذت می برد.
یک روز خانم و آقای خرس در خانه بودند و داشتند آش کدو می پختند.گل گلی اجازه گرفت تا از خانه بیرون برود و کمی بازی کند.بابا و مامانش هم اجازه دادند و گفتند تا آش آماده شود می تواند بیرون بماند و بازی کند.گل گلی بیرون خانه مشغول لی لی کردن بود که چشمش به خرگوش سفید افتاد.خرگوش سفید به گل گلی سلام کرد و گفت: گل گلی جان،چه گردنبند قشنگی داری! خیلی بهت میاد!
گل گلی خندید و گفت: آره خیلی قشنگه!خاله ام این گردنبند را به من هدیه داده، خیلی دوستش دارم.
خرگوش سفید گفت: مبارکت باشه و جست و خیزکنان به سوی تپه دوید و از گل گلی دور شد.
گل گلی مدتی بازی کرد تا این که مادرش او را صدا زد و گفت:گل گلی جان،آش حاضره بیا تو آش بخور.گل گلی با خوشحالی به خانه رفت.دستهایش را شست و سر میز نشست تا آش بخورد.مادر به دستهای او نگاه کرد تا ببیند تمیز شسته است یانه. اما نگاهش به گردن گل گلی افتاد و با تعجب پرسید:گردنبندت کجاست؟ گل گلی دستش را به طرف گردنش برد و با ناراحتی گفت: نیست، نمی دونم چطور شده!مادرش گفت:برو بیرون روی زمین را نگاه کن شاید اونجا افتاده.گل گلی با عجله بیرون رفت.
روی زمین را نگاه کرد اما چیزی ندید.به خانه برگشت و با ناراحتی سر میز نشست.خانم خرسه و آقاخرسه فهمیدند که او گردنبندش را پیدا نکرده.
اما چیزی نگفتند و صبرکردند تا غذاخوردنشان تمام شد.آن وقت هرسه با هم برای پیداکردن گردنبند بیرون رفتند.اما هرچه گشتند،آن را پیدا نکردند.هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد.ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد.
به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید:چی شده؟ دنبال چی می گردید؟
گل گلی گفت:گردنبندم گم شده،تو آن را ندیدی؟
خرگوش سفید گفت:نه ندیدم.
گل گلی با اوقات تلخی گفت:اما تو از اینجا ردشدی.مطمئنم که گردنبندم را تو پیدا کردی و برای خودت برداشتی.زود باش بهم پس بده!
خرگوش سفید با ناراحتی گفت:به من چه که گردنبندت گم شده؟مگه من برداشتم ؟من ندیدمش.
گل گلی گفت:دروغ میگی!تو برداشتی،تو گفتی گردنبندم قشنگه،تو برش داشتی.
خرگوش سفید داد می زد و می گفت:نه ،من برنداشتم و گل گلی داد می زد:تو برداشتی …
خانم خرسه و آقاخرسه هاج و واج به آنها نگاه می کردند.بالاخره آقاخرسه وسط دعوای آنها پرید و گفت:هردوتا تون ساکت باشید ببینم چی شده؟خرگوش سفید تو بگو ببینم گل گلی چی میگه؟
خرگوش سفید گفت که یک ساعت پیش که از اینجا رد می شده گل گلی را دیده و از گردنبند او خوشش آمده و گفته که خیلی قشنگ است اما آن را برنداشته،اصلاً چطور می توانسته گردنبندی را که به گردن گل گلی آویزان بوده برای خودش بردارد؟
خانم و آقاخرسه حرفهای خرگوش سفید را قبول کردند و به گل گلی گفتند که نباید بیخودی خرگوش سفید را متهم به برداشتن گردنبندش کند. آنها از خرگوش سفید خواهش کردند تا همراه آنها دنبال گردنبند بگردد.خرگوش سفید گفت: باشه، من هم دنبال گردنبند می گردم.ممکنه که گردنبند از گردن گل گلی باز شده باشه و توی بوته ها و لای سنگها افتاده باشه. برای این که به گل گلی ثابت کنم که گردنبند پیش من نیست، من هم همراه شما می گردم تا پیداش کنیم.
آنها گشتند و گشتند اما روی زمین چیزی پیدا نکردند.تا اینکه یک موش صحرایی، از توی سوراخ بزرگی سرش را بیرون آورد و گفت:سلام دوستان،دارید چه کار می کنید؟
خرگوش سفید ماجرای گم شدن گردنبند را برای او تعریف کرد.موش صحرایی گفت:صبرکنید ،من می دانم گردنبند کجاست و با عجله به سوراخ رفت و لحظه ای بعد با گردنبند گل گلی برگشت و گفت:این گردنبند شما نیست؟
گل گلی با خوشحالی گفت:خودشه!همین گردنبند منه،کجا پیداش کردی؟
موش صحرایی جواب داد: پسرم از خونه بیرون رفت تا کمی قدم بزنه که این گردنبند را نزدیک خونه ی شما روی زمین پیداکرد و آورد به من داد.فکر کردم شاید مال شما باشه.می خواستم بیام و بهتون بگم که صداتون را شنیدم و اینجا دیدمتون.
گل گلی با خوشحالی گردنبند را به گردنش بست و از موش صحرایی تشکر کرد.خرگوش سفید گفت:دیدی زود قضاوت کردی؟ من گردنبند تو را برنداشته بودم.
گل گلی سرش را زیر انداخت و خجالت کشید.بعد هم از خرگوش سفید معذرت خواست و گفت:ببخشید،من اشتباه کردم.اگر منو ببخشی ،قول میدم دیگه بیخودی به کسی شک نکنم. منو می بخشی؟
خرگوش سفید که خیلی مهربان بود با خوشرویی گفت:البته که می بخشمت.به شرطی که قول بدی همیشه با من دوست باشی و هروقت دلت خواست بیایی با هم بازی کنیم.
گل گلی گفت: قول میدم.
خانم و آقاخرسه خندیدند و از خرگوش سفید و موش صحرایی و پسرش دعوت کردند تا به خانه ی آنها بروند و آش کدو بخورند؛چون هنوز هم توی دیگشان آَش کدو داشتند.آنها هم دعوت خرسها را قبول کردند و همه باهم به خانه ی خرسها رفتند و آش خوردند.آن روز به همه ی آنها خیلی خوش گذشت. گل گلی از رفتارخودش با خرگوش سفید شرمنده بود؛اما خرگوش سفید او را بخشید و آنها حسابی با هم دوست شدند و هنوز که هنوز است با هم دوست هستند.