داستان پلیکان و ماهی ها/ داستان کوتاه کودکان

پلیکان و ماهی ها

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.

در برکه‌ای زیبا و سرسبز حیوانات زیادی در کنار هم در صلح و آرامش با هم زندگی می کردند. آب فراوان برکه همه را خوشحال کرده بود. ماهی‌ها شاد، قورباغه ها قور قور کنان، پرنده آواز خوان به صفای اونجا افزوده بودند. یک روز صبح وقتی همه از خواب بیدار شدند اتفاق عجیبی افتاده بود! مقداری از آب برکه خشک شده بود. همه با نگرانی به هم نگاه می کردند، پیش لاک‌پشت پیر رفتند تا از تجربه او استفاده کنند. لاک‌پشت گفت: نگران نباشید فصل بارندگی نزدیک است و با بارش باران های فصلی برکه دوباره پر از آب می شود.

پس تصمیم عجولانه‌ای نگیرید. ماهی‌ها گفتند: لاک‌پشت اگر این برکه خشک شود نه قورباغه و نه خرچنگ و نه حتی خود شما هیچ اتفاقاقی برایتان نمی افتد فقط ما ماهی های هستیم که بدون آب می میریم. برای همین ما هر راهی پیدا کنیم خودمون رو نجات میدیم. پلیکان که روی درخت نشسته بود حرف های ماهی رو شنید و نقشه ای کشید. پیش ماهی ها رفت و گفت: دوستان آب این برکه دیر یا زود خشک می شود، چرا به برکه ای که نزدیک این جاست نمی روید؟ ماهی ها گفتند: ما نه پایی برای راه رفتن داریم و نه بالی برای پرواز ما فقط می توانیم شنا کنیم ما چطوری می‌تونیم بریم به اون یکی برکه، پلیکان گفت: من شما را می برم.

ماهی ها با تعجب گفتند: چطور؟ پلیکان گفت: کیسه زیر گلویم را پر از آب می کنم و هر بار چند نفر را با خودم به اون برکه می برم. فکرهاتون رو بکنید و به من اطلاع بدید. پلیکان رفت و ماهی ها خوشحال شدند که نجات پیدا می‌کنند. لاک پشت پیر که صحبت های ماهی ها با پلیکان رو شنیده بود گفت: دوستان من با این فکر مخالفم، پلیکان غذایش ماهی هستش چطور شما رو میخواد نجات بده؟ ولی ماهی ها تصمیم خودشون رو گرفته بودند و پلیکان گفتند ما رو به اون برکه ببر. پلیکان هر روز چند تا ماهی داخل دهانش پر می کرد و به برکه جدید می برد. روزها گذشت لاک‌پشت ناراحت بود.

یک روز به خرچنگ گفت: نمیدونم چرا این موضوع منو نگران کرده، فکر می کنم پلیکان نقشه بدی کشیده‌، خرچنگ گفت: این بار من با پلیکان میرم تا ببینم پلیکان ماهی ها رو کجا میبره؟ لاک‌پشت گفت: فکر خوبیه. فردا صبح که پلیکان می خواست ماهی ها رو ببره، خرچنگ گفت: دوست عزیز من هم دوست دارم برای زندگی به این برکه پر آب برم، میشه من رو هم به اون جا ببری؟ پلیکان گفت: بله پشت من سوار شو تا بریم. خرچنگ سوار شد و پلیکان به پرواز در اومد، که یکدفعه خرچنگ از بالا صحنه وحشتناکی رو دید! روی زمین پر بود از اسکلت های ماهی. خرچنگ فهمید که پلیکان با این نقشه ماهی ها رو به اینجا می آورده و با خیال راحت اون ها رو می خورده. خرچنگ گفت: ای پلیکان بد جنس تو را به سزای عملت بدت می رسونم.

همین طور که پشت پلیکان سوار بود گلویش را با چنگک های تیزش فشار داد، پلیکان فریاد میزد و کمک می خواست، ولی فایده ای نداشت پلیکان و خرچنگ محکم به زمین خوردند، پلیکان افتاد زمین و بالش شکست اما برای خرچنگ اتفاقی نیفتاد و به سمت برکه به راه افتاد. بعد از چند روز به برکه رسید و جریان رو برای دوستانش تعریف کرد. لاک‌پشت گفت: گفتم تصمیم عجولانه ای نگیرید و با پلیکان نرید ولی هیچ کدوم گوش نکردید. شما تو این جریان خیلی از دوستان خودتون رو از دست دادید، باید این همیشه یادتون باشه که همیشه در کارها تون با بزرگ تر ها مشورت کنید و به حرف هاشون گوش کنید. در همین موقع رعدو برقی زد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همه شاد شدند و دوباره شادی به برکه بر گشت.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *