یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. تو یه روستا قشنگ که در دامنه کوهستان ساخته شده بود، دختر کوچولویی با خانوادش زندگی می کردند. اسم این دختر کوچولو سحرناز بود. پدر سحرناز خونه رو در بالاترین قسمت روستا ساخته بود، جوری که هم به کوه نزدیک بود و هم به یه دشت پر گل و قشنگ. سحرناز کوچولو به همراه مادرش از اول بهار که گلها باز می شد تا آخرای تابستون هر روز به دشت می رفت و بازی می کرد.
یه داستان دیگه هم بخونید: خلاصه داستان سیندرلا | قصه های کوتاه فارسی برای کودکان
یه روز که مشغول بازی بود بین گلها بود یه بچه خرگوش سفید پیدا کرد، از مامانش اجازه گرفت اونو به خونه بیاره و باهاش بازی کنه، اسم خرگوش کوچولو رو هم پنبک گذاشت آخه خیلی سفید و نرم بود درست مثل پنبه. سحرناز و پنبک هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه به دشت می رفتند و بازی می کردند. یک روز که مشغول بازی بودند پنبک لا به لای گلها و سبزه ها قایم شده بود ولی سحرناز هر چی دنبالش می گشت پیدایش نمیکرد همین جور که مشغول گشتن بود چند تا خرگوش و بچه خرگوش دید که اون جا لونه داشتند، یه دفعه چشمش به پنبک افتاد که یه جا نشسته بود و به بقیه خرگوش ها نگاه می کرد. سریع بغلش کرد و سریع رفت خونه. وقتی رسید مامانش ازش پرسید: امروز بهت خوش گذشت عزیزم؟
سحرناز گفت: بله خیلی. مامان وقتی داشتم دنبال پنبک می گشتم یه لونه خرگوش پیدا کردم که چند تا بچه داره. مامانش گفت: عزیزم خرگوش ها تو دشت ها زندگی می کنند و تو این دشت هم خرگوش های زیادی هستن. صبح روز بعد که با پنبک به بازی رفتند, دوباره پنبک رو گم کرد. شروع کرد به گشتن، سحرناز پنبک و کنار لونه خرگوش ها پیدایش کرد. بهش گفت: بیا برویم خونه ولی اون نیومد و با بچه خرگوش ها مشغول بازی بود.
سحرناز گریه کنان به خونه رفت. مادرش پرسید چی شده؟ سحرناز گفت: پنبک دیگه منو دوست نداره و با من به خونه نیومد. مادرش لبخندی زد وگفت: دختر عزیزم پنبک تازه دوستانش رو پیدا کرده تو رو هم دوست داره، چون خرگوش ها هم جنس خودش هستند بازی با اونا رو بیشتر دوست داره. اون دوست دارده آزاد باشه، در دشت آزادانه بدود و با دوستاش بازی کنه، نباید به اجبار اونو تو خونه نگه داریم. میتونی هر وقت دلت براش تنگ شد به لونه خرگوش ها بری و ببینیش و باهاش بازی کنی. سحر کمی به حرف های مامانش فکر کرد دید مامانش درست میگه.
فردا صبح سحرناز برای دیدن پنبک از در خانه بیرون رفت، چیز جالبی دید! همه خرگوش ها و پنبک جلوی خونه اومده بودن سحر ناز خیلی خوشحال شد، پنبک رو بغل کرد و مامانش رو صدا زد و گفت: مامان ببین همه خرگوش ها اومدند دنبال من تا با هم بریم بازی. مامان سحرناز خیلی خوشحال شد و بهش گفت: حالا به جای یه خرگوش کلی خرگوش داری برو بازی کن و مواظب خودت باش! سحرناز فهمید، همه حیوانات باید آزاد باشند، چون هر قدر هم که ما به اون ها توجه کنیم مثل بازی و زندگی در کنار دوستان و هم نوعانشان نیست. آن ها در کنار هم شاد هستند، ما فقط نباید به اون ها آزاری برسونیم. اون روز دوباره صدای خنده های سحرناز در دشت پیچید و خوشحال بود.