چمدان عجیب ژولی گولی
سلام!
من ژولی گولیام. در اصل اسمم گولی است، اما بسکه ژولی دارم، به ژولی گولی معروفم!
من یک چمدان پر از ژولیهای ریزهمیزه دارم. چمدانم را همهجا با خودم به اینطرف و آنطرف میبرم.
توی چمدانم ژولی بداخلاق، ژولی نامهربان، ژولی عصبی، ژولی استرسی و…اوووووووووووه! و کلی ژولیهای دیگر دارم.
چمدانم خیلی سنگین است. شانههایم خیلی درد میگیرد. راستش تصمیم گرفتهام یک کوچولو بارم را سبک کنم.
این دفعه نوبت بار سنگین ژولی نامهربانی است.
ژولی نامهربان رحم ندارد. همه را میزد، همهجا آتش میسوزاند و اشک همه را در میآورد.
برایش مهم نیست که کارهایش چقدر دل بقیه را میشکند.
آه، چقدر این ژولی سنگین است!
چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. رسیدم به خانهی پسرکی که کارهایش کُپ ژولی نامهربان من بود.
پسرک به جای حرف زدن، داد میزد. دوستهایش را آزار میداد. با نامهربانیهایش خیلیها را دلخور میکرد.
به ژولیام گفت: «ببین! باید با ژولی این پسرک زندگی کنی.»
ژولی نامهربانم تا حالا هیچکس را اینقدر شبیه خودش ندیده بود، ژولی پسرک هم همینطور.
دو تا ژولیها تمام روز با هم جنگودعوا داشتند. حسابی از دست هم کلافه میشدند.
یک روز که مثل همیشه برای غذا خوردن سربهسر هم میگذاشتند، ظرف غذای همدیگر را کشیدند. غذاها ریخت و آنها فهمیدند که حالا حالاها گرسنه میمانند.
اما مادر پسرک باز هم برای آنها غذا کشید.
ژولی من خجالت کشید و گفت: «هی پسر! میدونی هر دوی ما چی کم داریم؟»
ژولی پسرک گفت: «آره میدونم، یه کوچولو مهربونی!»
تمرین مهربانی
پسرک از همان روز شروع کرد به تمرین مهربانی. ژولی نامهربانش هم روز به روز لاغرتر شد.
یک روز پسرک سر راهش یک بچهگربهی کوچولوی بیحال دید. برای اولین بار بهجای آنکه دمش را بکشد، دلش سوخت. رفت و یک کاسهی شیر برای بچهگربه آورد.
بچهگربه تندتند شیرش را خورد و باحال شد…
ناگهان قلب پسرک، مهربان ِ مهربان زد. طوری که تا حالا نزده بود. حالش خوب بود و میدانست تا حالا اینقدر حالش خوب نبوده است.
روز بعد از تمرین مهربانی …
دیگر نه اثری از آثار ژولی نامهربانی پسرک مانده است و نه از ژولی نامهربانی من.
آخیش، چمدانم انگار سبک شده است!
شما توی چمدان خودتان را بگردید و ببینید ژولی پیدا نمیکنید؟
منبع خبر : مجله نبات