نویسنده: “سوفیانا ماستروساواکی”
در زمان های بسیار قدیم و در سرزمینی خیلی دور پادشاهی با ملکه و ۷ دخترانش زندگی می کردند.
بزرگترین دختر ۱۸ سال داشت و نامش “ماریا” بود.
دومین دختر اسمش “انيسا” و ۱۷ سال داشت.
سومین دختر را “ليندا” می نامیدند و ۱۶ ساله بود.
چهارمین و پنجمین دختران دوقلوهایی بنام های “دانیا” و “کاریشنا” بودند.
دختر بعدی که باهوش ترین در میان آنها بود را “الكساندرا” صدا می کردند.
جوان ترین دختر نیز “برایانا” نام داشت و ۱۳ سال از عمرش می گذشت.
همگی آنها در یک قصر بسیار بزرگ زندگی می کردند که برج و باروهایش در دنیا نظیر و همانند نداشتند. قصر پادشاه دارای ۷ برج عظیم بود که در هر برجش یکی از شاهزاده خانم ها زندگی می کردند و فعلا در همانجا به استراحت و امورات خویش می پرداختند ولیکن پادشاه در نظر داشت که بعدها برای هر یک از آنها و همسرانشان قصرهای جداگانه ای بسازد و در اختیارشان قرار دهد.
در یکی از شب ها بناگهان طوفانی هولناک بپاخاست و آنچنان سروصدا ایجاد کرد که “برایانا” نتوانست در اتاقش بخوابد. قطرات درشت باران با قدرت به شیشه های پنجره برج برخورد می کردند. “برایانا” حتی می توانست صفير باد را از فاصله دور بشنود که زوزه کشان از لابلای درختان وزیدن گرفته اند. بنابراین او بلند شد و لباس ابریشمی کرم رنگش را بر تن کرد سپس درب اتاق خوابش را به آرامی و احتیاط گشود و خارج شد.
تمامی ساکنین قصر بنظر در خواب بودند. پله های باریکی که برج را به بقیه بخش های قصر مرتبط می ساخت، در تاریکی محو گردیده بود آنچنانکه انگار توسط هیولای شب بلعیده شده باشد. “برایانا” با دیدن چنین وضعیتی به اتاقش برگشت و صندوقچه ای را که روکشی از پارچه اطلس صورتی رنگ داشت را گشود و شمعی از داخل آن خارج کرد. او شمع را با کبریت روشن نمود. او سپس از پله های برج به پائین رفت و وارد یک راهرو طویل و باریک گردید. سرتاسر طول راهرو کاملا سرد و تاریک بود لذا “برایانا” لباسش را محکم تر در اطرافش گرفت و شمع را به خودش نزدیکتر کرد.
همچنانکه او قدم زنان در راهرو باریک به جلو و جلوتر می رفت، متوجه شد که نوری ضعیف و سبز رنگ در کتابخانه قصر به چشم می خورد. “برایانا” متحیر و تا حدودی مشکوک شده بود لذا با قدم های سریع تر و محکم تر به طرف درب کاملا باز کتابخانه رفت و ناگهان قدم به داخل آن گذاشت.
زمانیکه “برایانا” وارد کتابخانه قصر شد، بلافاصله درب با ضربه ای محکم پشت سرش بسته شد و شعله شمعی که در دست وی قرار داشت، به یکباره خاموش گردید و تاریکی همه جا را فرا گرفت.
“برایانا” بسیار ترسیده بود. او قصد داشت، جیغ بکشد و از آنجا بگریزد ولیکن هیچ صدایی از گلویش
خارج نشد و پاهایش توان حرکت نیافتند.
همه جا تاریک بود و تنها نوری که به چشم وی می خورد عبارت از روشنایی سبز رنگی بود که همچون ستاره ای بسیار کوچک و از فاصله ای دور در داخل کتابخانه می درخشید و نورافشانی می نمود. چشم های “برایانا” اندک اندک با تاریکی عادت کرد و او اینک می توانست اشیاء را تشخیص دهد.
در آنجا زنی زیبا بر روی صندلی راحتی کنار اجاق نشسته بود. او حدودا ۲۲-۲۳ ساله بنظر می رسید اما شبیه هیچیک از افرادی نبود که “برایانا” تاکنون دیده بود. زن موهای سبز رنگی داشت و پوست بدنش نیز متمایل به سبز کمرنگ بود. او حتی چشمانی سبز رنگ و لباس هایی همرنگ چشمانش بر تن داشت.
زن جوان پس از ورود “برایانا” تبسمی کرد و گفت: دخترم، من سال ها است که منتظر دیدنت هستم. زن آنگاه یک دستش را برای گرفتن “برایانا” دراز کرد. “برایانا” اجازه داد تا زن زیبا او را لمس کند لذا هیچ واکنشی نشان نداد. او براستی مسحور زیبایی زن و تابش نور سبز رنگ آن شده بود.
“برایانا” نمی دانست که این زن کیست و از کجا آمده است ولی او باعث شده بود که “برایانا” با مشاهده اش به شباهت او به برخی چیزها فکر کند. مثلا ليمونادهای سبز رنگی که گاه برایش تهیه می کردند یا دسته ای از شهپرهای سبز رنگی که در مهمانی ها به کلاه و لباسش متصل می نمود و یا فرشی از علف های تازه که او و خواهرانش در پیک نیک ها بر رویشان می نشستند.
“برایانا” حتی بیاد آورد که زنی را به همین شکل در رؤیاهایش دیده است. همان بانوی مهربانی که در خواب به او و خواهرانش کمک کرد تا از کشتی در حال غرق شدن نجات یابند و به ساحل برسند اما این موضوع فقط یک رؤیا بود در حالیکه حالا او در واقعیت قرار داشت. پس این زن زیبا چه کسی می توانست باشد؟
با این اوصاف بنظر می رسید که “برایانا” توسط نور سبز رنگ هیپنوتیزم شده باشد زیرا او قدم زنان و در حالتی گیج و منگ بسوی آن زن گام برداشت. زن با نوایی چون موسیقی لطیف و آرام گفت: نام من “سيلينا” است.
زن آنگاه در همان وضعیتی که نشسته بود، صورتش را به سمت “برایانا” چرخاند و موهای قرمز رنگ و بلند او را با انگشتانش لمس نمود سپس ادامه داد:
شما احتمالا مرا نمی شناسید زیرا حقیقتا هیچگاه مرا ملاقات نکرده اید اما من با شما بارها دیدار داشته ام. من همواره تو را مثل دخترم انگاشته ام و دوستت می دارم زیرا براستی دوست داشتنی هستید. شما موهای بسیار زیبایی دارید.
“برایانا” من به شما پیشنهاد می کنم که والدین شریر و خبیث خود را رها کنی و با من بیایی. تو مطمئن باش که هیچگاه با وجود خواهران بزرگترت پیشرفت نخواهی کرد اما اگر با من باشی می توانی همواره مرکز توجه همگان قرار بگیری و نقل مجالس و محافل شوی.
“برایانا” با شنیدن اینگونه کلمات شریر و خبیث برای لحظاتی به خاطرات گذشته اش برگشت. او به هشدارهای زن سبز رنگ به دقت اندیشید. اینکه در گذشته هیچگاه او را جدی نگرفته اند و به آنچه سزاوارش بوده، دست نیافته است. با این تصورات همه چیز و همه جا در نظرش ناامید کننده و اندوهناک می آمدند و او اینک آرزوی رهایی داشت.
“سيلينا” بیشتر به او نزدیک شد و آهسته گفت: بله، پدر و مادرت واقعا خبيث هستند چونکه فرشته ای زیبا همچون تو را نادیده می گیرند. مثلا آیا براستی در مورد برآورده کردن بسیاری از خواسته هایت اینگونه نیست؟ آیا آنها تاکنون گفته اند که تو همچون فرشته ها زیبا هستی؟ بله، آنها حقیقتأ با تو اینگونه بوده اند. آیا درستی حرف های مرا باور داری؟
اما من یک راه چاره برای گریز از این بیچارگی ات در نظر دارم که با انتخابش هر آنچه را تاکنون دیگران از شما دریغ داشته اند و یا در آینده به آنها تمایل داشته باشید، بفوریت برایتان فراهم می گردند، فقط بشرطی که همراه من بیائید. بیچاره “برایانا او را هیپنوتیزم کرده و اراده اش را صلب نموده بود. او بجز اینکه همراهی با زن زیبا و ناشناس را بپذیرد، هیچ راه گریزی نداشت.
“سيلينا” ادامه داد: بیا تا با همدیگر برویم.
آنگاه از جا برخاست و به دنبال یکدیگر از آنجا رفتند.
“برایانا” سوار بر یک اسب بالدار آبی رنگ شده و به پرواز در آمده بود. موهای بلند و قرمز رنگش در اثر جریان هوا تمامی صورتش را پوشانده بودند. “سيلينا” نیز سوار بر یک قوی بزرگ سبز رنگ در کنار آنها پرواز می کرد.
هنوز مدتی نگذشته بود که آندو به خانه “سيلينا” رسیدند و بناچار فرود آمدند.
لحظات بسرعت گذشتند. خورشید از فراز ستیغ کوه ها سرک کشید و انوار روشنی بخش خود را به همه جا پراکند ولیکن در کمال ناباوری انوار سبز رنگی که از زن زیبا ساطع می شدند، کمکم به افول گرائیدند و ناپدید شدند.
نفس در سینه “برایانا” بند آمده و قدرت تکلم از او سلب شده بود.
در نزدیکی آنها فقط کلبه ای کوچک و سبز رنگ قرار داشت. گل های رنگارنگ همچون رنگین کمان در هر جائیکه “برایانا” نظر می انداخت، غنچه کرده بودند. در جلوی آنها دروازه ای کوچک و صورتی رنگ بشکل قلب ظاهر گردید که یک درب به رنگ قرمز درخشان در وسط آن قرار داشت. سراسر این درب را با اشکال مینیاتوری سفید رنگ منقش نموده بودند.
“برایانا” آهی از ته دل خارج ساخت: اوووف.
“سيلينا” او را به داخل دروازه قلبی شکل هدایت کرد تا اینکه به مقابل درب قرمز رنگ رسیدند. آنها بزودی از درگاه گذشتند و وارد محفظه ای قفس مانند شدند که بلافاصله با ورود آنها به طرف بالا به حرکت در آمد و آنها را بسوی هوا برد.
این زمان “برايانا” شروع به جیغ کشیدن نمود زیرا مشاهده کرد که “سيلينا” شروع به تغییر شکل و شمایل نموده است. “سيلينا” لحظاتی بعد به یک عجوزه جادوگر تبدیل شده بود.
او موهای آشفته و فندقی رنگی داشت که تا سطح زمین می رسیدند. او همچنین یک بینی خمیده عصایی شکل در صورتش داشت که یک خال گوشتی درشت و زگیل مانند بر نوکش روئیده بود.
عجوزه لباسی به رنگ سیاه متمایل به خاکستری و بسیار کثیف بر تن داشت. لباس او آنچنان بود که انگار آن را از یک گلیم کهنه و پاره دوخته اند. او همچنین کلاهی به رنگ قرمز خونی بر سر داشت که تعداد زیادی حشرات مرده در اطرافش آویزان بودند.
پیرزن عجوزه سرش را به طرف “برایانا” برگردانید و فریاد زد: هاهاها…. دخترک زودباور و احساساتی، تو باید بدانی که اسم من “سيلينا” نیست بلکه اسمم “آرادينا” می باشد. این من بودم که در رؤیاهایت ظاهر می شدم. من همچنین خانواده بدبخت شما را بهم ریختم تا راحت تر به اهدافم برسم و سرانجام با جرعه ای از داروی هیپنوتیزم به مقصودم رسیدم و تو را به اینجا آوردم، هاهاها. حالا هم قصد دارم تا زیبایی تو را به خودم منتقل کنم، هاهاها، البته تو هم جای مرا خواهی گرفت، هاهاها.
“برایانای” ساده لوح، تو قصد داشتی با خوش تیپ ترین مرد این سرزمین ازدواج نمائی؟ اما مگر من چنین اجازه ای را به تو خواهم داد؟ هرگز، هرگزمن آن مرد را قبل از تو دیده ام آنگاه که او سوار بر اسبی زیبا بود اما او هیچگاه توجهی به من نکرد چونکه من دخترکی از یک خانواده فقیر بودم که تنها در حال بازی کردن بود. بله، من تو را یکروز با او دیدم. می دانم که آن مرد خوش اندام و باوقار نامش “ويليام” است.
یادم می آید که چگونه دائما تو را با عشق و علاقه می نگریست. او در حالیکه مرا بی نهایت دلبسته خود نموده بود اما اصلا توجهی به من نداشت. بنابراین من مجبورم که او را از تو بدزدم لذا چاره ای بجز این ندارم که خودم را به شکل و قیافه تو در آورم تا اشتباه مرا بجای تو تصور نماید، آنگاه عاشقم شود و با من ازدواج کند.
پس اینک خداحافظ پرنسس “برایانا”، خداحافظ شاهزاده زیبا.
امیدوارم که به شما هم در شکل و قیافه من خوش بگذرد، هاهاها.
“آرادينا” آنگاه شروع به خواندن یک آواز جادویی کرد. او بازوهایش را در جوانب بدنش بحالت غیر عادی به جنبش و حرکت در آورد و الفاظی این چنین را بر زبان جاری ساخت:
“مامبا دانیا، مامبا دانیا،
لطفا مرا به شکل پرنسس “برایانا” در آورید،
آنگاه او را به شکل من تغییر دهید آنگونه که پیر و زشت گردد،
سپس کاری کنید تا عاشقش دلباخته من شود.”
او این مطالب را با صدای بلند می خواند و انتهای هر کلمه اش را بنحوی کش دار ادا می نمود. آسمان شروع به تیره شدن کرد و رعد و برق آغازیدن گرفت. لرزشی شدید تمام بدن آندو را تسخیر نمود اما قبل از اینکه “آرادينا” بتواند جملاتش را به اتمام برساند، به ناگهان مردی به داخل اتاق جهید. او “ويليام” بود که با ضربت قدرتمند شمشیرش سر عجوزه شریر را از تنش جدا ساخت و با بی اثر کردن طلسم، جادوگر پیر را به درک واصل نمود.
پرنسس “برایانا” و “ويليام” سه روز بعد طی جشنی با شکوه که در قصر پادشاه برگزار شد، با یکدیگر ازدواج کردند. جملگی مردمان کشورشان از این ماجرا به وجد آمده بودند و تا هفته ها به شادمانی می پرداختند.
پرنسس “برایانا” و “ويليام” دست در دست همدیگر در میان آوازخوانی ندیمه ها و مستخدمين به برج “برایانا” رفتند و به آغاز زندگی جدیدشان پرداختند. آنها مدتی بعد به یک قصر با شکوه که پادشاه طبق قولش به آنها هدیه کرده بود، نقل مکان نمودند و تا سال ها با خوبی و خوشی در کنار یکدیگر روزگار گذراندند.
این داستان خیلی بینظیر و محشر بود من عاشق این داستان شدم واقعا که عالی بود مخصوصا اون هفت پرنسس که عالی و زیبا بودند من هم کارتون این داستان را دیدم هم داستانش را خواندم من این داستان را دوست دارم. لطفا داستا های باربی دیگه ای بگذارید و همراه با عکس