قصه “سرپرست کوچک خانواده”/ منطق الطیر عطار نیشابوری

در روزگاران گذشته کودک سیاه پوستی بود که از نظر مالی خیلی بی چیز و فقیر بود. او برادران و خواهران کوچکتر از خود هم داشت و چون پدرش فوت کرده بود او نان آور خانواده بود. اما مادر او به غیر از خانه داری کاری از دستش بر نمی‌آمد.
پس کودک هر روز قلاب و تور ماهی گیری کوچکش را برمی داشت و به کنار دریا می‌رفت و با زحمت های زیادی چند ماهی می‌گرفت و با فروختن آنها خانواده خود را اداره می‌کرد. افراد خانواده آنها هشت نفر بودند که او بزرگترین فرزند بود. او پسر باهوشی بود و تمامی فکر و ذکرش این بود که هر روز صبح به کنار دریا برود و در گوشه ای از ساحل دریا با تور ماهی گیری خود مشغول گرفتن ماهی باشد.
او تورش را در داخل دریا می‌گسترد و مدت ها منتظر می‌نشست تا یک ماهی به تور او بیفتد. و در این راه تلاش می‌کرد و آرامشی نداشت.
او بعضی از روزها می‌توانست ماهی بگیرد، اما در بعضی از روزها موقع غروب آفتاب دست خالی به خانه بازمی گشت. آن روزی که موفق می‌شد ماهی بگیرد شاد و شنگول بود ولی آن روزی که نمی‌توانست ماهی بگیرد پژمرده و غمگین می‌شد.
او
کودک وظیفه شناسی بود و در مقابل افراد خانواده اش احساس مسئولیت می‌کرد و خودش را در امورات زندگی اعضای خانواده خود مسئول می‌دانست. مادر و برادران و خواهرانش او را مرد خانواده می‌دانستند و از او همان انتظار و توقع را داشتند که خانواده های دیگر از مردان خانواده شان داشتند.
خلاصه کودک سیاه پوست بیشتر روزها را در گوشه و کنار دریا به امید گرفت ماهی سپری می‌کرد. روزی سلطان محمود به همراهی درباریانش برای گردش و سیاحت به کنار دریا آمد پس انها در آنجا چادرهای خود را نصب کردند و به خوردن و نوشیدن و استراحت پرداختند.
همراهان سلطان در چادرها مشغول استراحت بودند که سلطان به تنهایی سوار اسب خود شد و به گردش در کنار دریا رفت.
مردمان دیگری نیز در کنار دریا مشغول سیاحت و گردش بودند و کودکان و بچه ها نیز دسته دسته با یکدیگر به تفریح و پای کوبی و بازی های بچه گانه مشغول بودند. و سر و صدا به راه انداخته بودند و صداهای عجیب و غریبی در می‌آوردند. کشاورزانی که در کناره های دریا زمین های زراعتی داشتند سرگرم کار کشاوری خود بودند و ماهی گیران در تلاش بودند که هر چه بیشتر، ماهی بگیرند و علاوه بر تأمین خوراک خود و ماهی های اضافی را به فروش برسانند و سود بیشتری ببرند.
مردمان دیگری نیز به شنا و آب تنی و یا استراحت در زیر سایبان ها مشغول بودند. سلطان در حالی که سواره بود تماشاکنان از کنار آنها گذشت و به آنها با نظر دقت نگاه می‌کرد. تا اینکه رسید به جائی که کودک خردسال درآنجا به تنهایی نشسته بود و غرق در دریای فکر و اندیشه بچه گانه اش بود. آنجا که کودک نشسته بود دور از چشمان مردمان بود و کسی هم در آن نزدیکی دیده نمی‌شد.
او نشسته بود در حالی که تور کوچک ماهی گیری خود را در آب کم عمق دریا گسترده بود. سلطان سواره آمد و در نزد کودک دهانه اسبش را کشید و اسب ایستاد.
سلطان به کودک نگاه کرد ولی کودک از آمدن سلطان خبر نداشت چون صدای پای اسب سلطان در روی شن و ماسه نامحسوس بود و کودک هم افکارش متوجه تور ماهی گیری اش و آب دریا بود.
سلطان خواست از کودک احوالپرسی کند و از زندگانی او و خانواده اش چیزهائی بداند. به همین منظور از اسب پیاده شد و پیش او رفت و با کمال عطوفت و مهربانی از او پرسید: پسرم در این گوشه دور افتاده و دور از انظار مردم چه کار می‌کنی؟
پسرک با شنیدن صدای او، رویش را بطرف او برگرداند و شخص با هیبتی را با آن لباس پر زرق و برق دید و دانست که از بزرگان است. پس از زمین بلند شد و سلام داد و درجواب او گفت: برای گرفتن ماهی به اینجا آمده ام و تور ماهی گیری ام را گسترده ام که اگر ماهی به تور من بیفتد، آن را بگیرم، کار هر روز من همین است. نان آور خانواده مان تنها من هستم و با ماهیگیری امرار معاش می‌کنیم. بعضی از روزها به تور من ماهی می‌افتد، و بعضی از روزها هم نمی‌افتد. امروز هم از صبح تا بحال ماهی نگرفته ام. من باید غیر از خودم به هفت نفر، دیگر هم نان بدهم. مادرم و شش نفر بچه های کوچکتر از خودم که می‌شویم هشت نفر چون پدرم چند سال پیش فوت کرده است.
سلطان از شنیدن حرفهای کودک خیلی متأثر شد و او را تحسین کرد و به مردانگی او آفرین گفت. سلطان دلش می‌خواست که به او کمک مالی بکند ولی غرور او را نشکند. پس به او گفت: آیا حاضری که من و تو امروز با هم با شراکت ماهی بگیریم و هر چند ماهی که گرفتیم موقع عصر نصف آن مال تو باشد و نصف دیگر را هم من بردارم؟
پسرک چون او را مرد دلسوز و مهربانی دید، پیشنهاد او را پذیرفت و گفت: قبول کردم که با هم شریک شویم، هر چه صید کردیم نصف مال تو و نصف مال من.
پس سلطان گفت: خیلی خوب، پس شریک شدیم. سپس اسبش را به بوته درختی که در کنار دریا روییده بود بست و آماده صید ماهی شد و به پسرک گفت بهتر است که تور ماهی گیری را از اینجا برداریم و کمی جلوتر که عمق آب زیادتر است بگستریم که آنجا ماهی زیادتر است.
آنها تور را کشیدند و چند قدم به جلو پهن کردند و سرنخ را هم محکم در دست گرفتند. در این فاصله سلطان از نحوه زندگی کردن خانواده کودک پرسید و او به هر سوالی جواب می‌داد.
پس از چند دقیقه آنها تور را کشیدند و تور سنگینی می‌کرد چون ماهی های زیادی به تور افتاده بود.
کودک چون ماهی بیشتری را در تور خودشان دید خیلی خوشحال شد و گفت از برکت آمدن تو به اینجا و همچنین از برکت شریک شدنت ماهی زیادی در اولین تور صید کردیم . فکر می‌کنم شما آدم خوش شانسی هستید که از خوشی شانس شما این همه ماهی شکار کردیم.
سلطان با آن زبان نرم و پر عاطفه خود گفت: عزیزم تو پسر خوش شانسی هستی که خداوند زحمت های تو را به هدر نداد و این ماهی ها را به خاطر تو برای ما رساند.
آنها بار دیگر هم تور را در همان جا گستردند و ماهی های دیگری نیز گرفتند. پسرک خیلی خوشحال شده بود و در پوست خود نمی‌گنجید و در حالی که خنده بر لب داشت به سلطان گفت: بیا ماهی ها را قسمت کنیم. سپس شروع کرد به برداشتن ماهی ها با دست و یکی را اینطرف گذاشت و یکی را آن طرف گذاشت.
او همچنان می‌خواست ادامه بدهد که سلطان گفت: پسرم، من امروز نیامده بودم که ماهی بگیرم. امروز من ماهی نمی‌برم. ماهی های صید شده امروز را تو ببر و ماهی هایی که فردا صید می‌کنیم مال من باشد. اینگونه قسمت کردن که اشکالی ندارد. ما این طور قرار بگذاریم که ماهی های یک روز مال تو باشد و ماهی های روز دیگر هم مال من باشد.
پسرک گفت: هر چه تو تصمیم بگیری من هم به آن راضی هستم. انشاءالله فردا بیشتر از این ماهی می‌گیریم که تو ببری.
سلطان گفت: حتما به همان طریق کار می‌کنیم. صید یک روز برای تو و صید یک روز هم برای من پس سلطان از او خداحافظی کرد و رفت.
کودک ماهی ها را به خانه آورد و به ماهی فروش محله تحویل داد. ماهی فروش به او گفت: ماشاءالله امروز عالی کار کردی و صید بیشتری نمودی.
کودک گفت: آری یک آدم مهربان آمد و با من شریک شد و تور به جای عمیق آب گستردیم و این همه ماهی گرفتیم صید امروز را من برداشتم و صید فردا را هم شریکم برمی دارد. ما این جوری قرار گذاشتیم که صید یکروز مال او باشد و صید روز بعد هم مال من باشد. فردای آن روز سلطان با ندیمانش به محل استراحتگاه خود در کنار دریا آمد و یکی از ندیمان خود را فرستاد تا آن کودک سیاه پوست را از محل صیدگاهش به پیش سلطان بیاورد پس ندیم پیش پسرک آمد و دعوت کردن سلطان را به او گفت.
پسرک اول نگران شد ولی بعدا دانست که شریک دیروزی او سلطان محمود غزنوی بوده است. پس خوشحال شد و تور ماهی گیری خود را جمع کرد و به همراهی ندیم سلطان روانه شد و پیش سلطان آمد. سلطان با مهربانی و عطوفت او را پذیرفت و به او گفت: شریک عزیز، مگر دیروز در ماهی گیری با هم شریک نبودیم؟ کودک گفت: آری قربان، دیروز با هم شریک بودیم.
سلطان گفت: امروز هم با هم شریک هستیم. دیروز در ماهی گیری من به تو کمک کردم و امروز هم تو در کارهای من به من کمک بکن. این پیشنهاد مرا آیا قبول می‌کنی؟
کودک گفت: چشم، امروز هم من به تو کمک خواهم کرد. ولی بفرمایید من در چه کارهایی به تو کمک خواهم کرد؟ و حال چه دستوری به من می‌دهی که من آن را انجام دهم؟
سلطان گفت: کار تو و کمک کردن تو به ما فقط این خواهد بود که در مجلس ما بنشینی و در کارها و امورات ما با هم مشورت کنیم و بعد دستورات لازم را صادر کنیم.
کودک گفت: بسیار خوب، من در اختیار شما هستم.
برخی درباریان سلطان، از اینکه دیدند یک کودک ماهی گیر در تصمیم گیری های سلطان مورد مشورت قرار می‌گیرد با کنایه اعتراض خود را می‌رساندند. اما آن روز سلطان در کارهایش با آن کودک به مشورت پرداخت و از رای و نظر او استفاده کرد.
کودک ماهی گیر حالا مشاور نزدیک سلطان شده و سلطان در هر کاری از او نظرخواهی می‌کرد و او هم اظهار نظر می‌نمود و اکثر کارها با نظر و مشورت او فیصله می‌یافت.
یکی از کارهائی که سلطان از کودک مشورت و نظرخواهی کرد، در مورد ساختن مسجد بزرگی بود.
زمینی که برای ساختن مسجد در نظر گرفته شده بود زمین وسیعی بود که در گوشه ای از آن زمین پیرزنی خانه داشت و چون پیرزن از دوران جوانی در آن خانه زندگی کرده بود، نمی‌توانست از آن خانه دل بکند و آن را بفروشد. او می‌خواست که تا آخر عمر در آن خانه بماند و دوران پیری را نیز در آنجا بگذراند. پس سلطان و نزدیکانش در این باره جلسه ای تشکیل دادند و کودک ماهیگیر هم درآن جلسه حاضر بود. آنها پیرزن را هم به آن جلسه دعوت کرده بودند و او در آنجا حضور داشت.
پس سلطان از کودک پرسید: پسرجان تو چه نظری می‌دهی؟
پسر جواب داد: سلطان به سلامت. اگر از ساختن مسجد به آن بزرگی مقصودتان ثواب کردن است پس نمی‌توان پیرزن را مجبور کرد که خانه اش را بفروشد، یا شما باید مسجد را در محل دیگری بسازید و یا پیرزن را به طریقی راضی نموده و در ساختن آن مسجد شریک نمایید و نام آن گوشه از مسجد را ( مسجد پیرزن ) بگذارید.
سلطان گفت: اگر پیرزن به این پیشنهاد تو راضی شد که اشکالی نخواهد داشت و در صورت عدم رضایت او چه خواهد شد؟
پیرزن که همه این حرفها را با گوش خود می‌شنید، یقین حاصل کرد که آن گوشه از مسجد که در محل خانه او و بنام او ساخته خواهد شد رضایت داد و چنین گفت: خدا خیر و پاداش بدهد. من هم این آرزو را داشتم که خانه من تبدیل به خانه خدا گرد و من هم از ثواب آن برخوردار شوم. بدین گونه پیشنهاد کودک ماهی فروش را حاضرین جلسه پسندیدند و آن را مورد تایید و تصویب قرار دادند و مسجد را در همان محوطه ساختند و آن گوشه که خانه پیرزن در آنجا قرار داشت بنام مسجد پیرزن نامیده شد و پیرزن هم به آن افتخار می‌کرد.
در همان روزها بود که به سلطان گزارش دادند که حاکم خراسان سر از اطاعت سلطان محمود پیچیده و از دادن باج و خراج خودداری کرده است و حتی لشکری گردآورده و قصد حمله به غزنین و تسخیر آنجا را دارد.
سلطان از شنیدن این خبر ناراحت شد و گفت: این چه نمک نشناسی است که حاکم دست نشانده و انتخاب کرده ما می‌کند؟
سلطان کمی به فکر فرو رفت و بعد رویش را به طرف کودک ماهی فروش گرفت و گفت: به نظر تو چه باید کرد؟ کودک جواب داد: سلطان بهتر می‌دانند چه کار باید بکند. اما چون از من اظهارنظر خواستی، باید بگویم که اگر با او صلح کنی بهتر از جنگ خواهد بود.
سلطان گفت: آری نظر تو خوب است ولی صلح زمانی خوب است که طرف مقابل تمایل به صلح و سازش داشته باشد و به حق خود قانع باشد و طمع بیشتری نداشته باشد. وقتی او می‌گوید همه اش برای من باشد و از خر شیطان پایین نیاید، نمی‌شود با او صلح و سازش رسید.
سلطان در ادامه سخنان خود گفت: وقتی حرف از یاغی گری و تمرّد و زور به میان می‌آید و او در لجاجت و گردنکشی خود اصرار می‌ورزد، باید جلویش ایستاد و پاسخ دندان شکنی به او داد و او را سرجایش نشاند و قدرتش را از دستش گرفت.
کودک گفت: قربان شما صاحب اختیارید و اداره مملکت خود را بهتر می‌دانید ولی اگر خراسان را به او بدهید و از باج و خراج آنها صرف نظر کنید آیا بهتر نخواهد شد؟
سلطان گفت: این هم امکان نخواهد داشت چون ما از طرف خدا او را امیر خراسان گذاشته بودیم، و خراسان را سهم او قرار داده بودیم. اما او به سهم خود قانع نشد و به غزنین هم چشم طمع دوخته است. وقتی هنوز خراسان مال مسلم او نیست به این طرف و آن طرف طمع می‌کند، بر فرض اگر به گفته تو ما خراسان را به او بدهیم، طمعش بیشتر خواهد شد و بلخ و عراق و جاهای دیگر را هم خواهد خواست و شرارت و افزون خواهی او شدت خواهد گرفت. در آن وقت اختیار امور از دست ما خارج می‌شود و هرج و مرج روی می‌دهد و آشوب و بلوا به پا می‌شود و مردم به زحمت و دردسر می‌افتند. پس در این میان سلطان محمود غزنوی چه کاره است؟
کودک گفت: قربان، وقتی که امیر دست نشانده تو این گونه نمک به حرامی می‌کند بهتر است او را گرفته و مجازات کنی و به جزای اعمالش برسانی تا امیران ولایت های دیگر هم از او درس عبرت بگیرند و نافرمانی نکنند.
سلطان گفت: نه عزیزم، خیلی تند نرو، آنگونه که تو خیال می‌کنی کار به این سادگی ها نیست و او دست بسته در اختیار ما نیست. او که یکه و تنها نیست که ماموران ما بروند و دستگیرش کنند. او لشگری جمع کرده که در یاری او بکوشند و او را حمایت کنند. طرفداران و یاری کنندگان او حتما در او چیزهایی دیده اند و پسندیده اند که با او همراهی می‌کنند. آیا برای محبت و برخورد خوب اوست؟ آیا زبان خوش اوست؟ آیا عقل و درایت اوست؟ آیا عدالت پروری اوست؟ یا کدام خصلت و خوی خوب اوست که مردم و طرفدارانش به خاطر آن از او حمایت می‌کنند و او هم به یاری و حمایت و پشتگرمی آنها امیدوار شده و قصد حمله به غزنین را دارد؟
ما باید بدانیم که مردم از چه لحاظی او را پسندیده اند و طرفدارش هستند تا همان صفت ها را در خودمان افزایش دهیم و آن صفت ها را در خودمان تقویت نماییم تا مردم همان صفت ها را در ما بیشتر از او ببینند و از او دست بردارند و به ما بپیوندند. بعد از آن ما باید جلوی تجاوزات او را بگیریم. اگر تسلیم شد و عذرخواهی نمود و توبه کرد ما او را می‌بخشیم و اگر درلجاجت و افزون طلبی خود اصرار ورزید و با ما از در جنگ درآمد آن وقت ما هم به جنگ او می‌رویم و او را شکست می‌دهیم و اسیرش می‌کنیم.
پسرم همه این کارها علم مربوط به خود را می‌خواهد، وسیله می‌خواهد، اندیشه می‌خواهد، آینده نگری می‌خواهد، از همه مهمتر همکاری و همیاری مردم را می‌خواهد. حالا ما باید از کجا شروع کنیم؟ پسرک گفت آری، شما درست می‌گویید. عفو و بخشش هم در جای خود مثل زوریست که شما محل و موقع آن را خوب می‌دانید، آری شما بهتر بلد هستید که چه کاری را در چه وقتی انجام دهید. آن روز سپری شد و موقع غروب آفتاب رسید، کودک ماهی گیر در مقابل سلطان مودبانه ایستاد و گفت: قربان مادرم و بچه ها الان منتظر من هستند اگر اجازه بدهید آنها را بیشتر چشم براه و نگران نگذارم و پیش آنها بروم.
سلطان گفت: بسیار خوب، ما همچنان شریک هستیم و کار امروز ما از کار دیروزمان کمتر نیست. بلکه ارزش کار امروز ما از ارزش کار دیروزمان بیشتر هم هست و تو می‌توانی هر قدر که بخواهی از خزانه پول بگیری و به خانه تان ببری ولی او از گرفتن پول خودداری کرد و در حالی که به او نگاه می‌کرد، در جواب او گفت: قربان خودت دیروز به من گفتی که یک روز برای تو و یک روز برای من است و حالا نوبت توست و منافع امروز مال شماست.
سلطان گفت: پسرم دیروز ما در حدود دو ساعت کار کردیم و تو نتیجه کار دو ساعته مان را بردی ولی امروز از صبح تا حالا کار کرده ایم، باید از نتیجه کار امروزمان هم تو سهمیه شراکتت را ببری. بعد سلطان دستور داد تعدادی ماهی آوردند و به کودک دادند و گفتند: تو بیشتر از دیروز کار انجام داده ای. حالا این ماهی ها را ببر و از خزانه پول هم بگیر. کودک پول گرفتن را قبول نکرد. سپس سلطان به کودک گفت: شراکت مان به جای خود محفوظ باشد. تو می‌بینی که من چه قدر کارهای ضروری دارم. اگر بخواهی هر روز اینجا بیا که شراکت مان ادامه پیدا کند.
کودک از سلطان تشکر کرد و گفت: قربان، دل من در پیش دریا و ماهی های دریاست و من شراکت را به خاطر ماهی گیری از دریا پذیرفته بودم. و چون امروز حساب شراکت مان تسویه شد دیگر به شما زحمتی نمیدهم.
سلطان گفت: پسر جان دوباره به تو می‌گویم هر وقت با من کاری داشتی اینجا بیا که منتظرت هستم. کودک گفت: چشم قربان، از شما سپاسگزاری می‌کنم و شما را به خدا می‌سپارم و اجازه رفتن می‌خواهم.
سلطان هم از او قدردانی کرد و کودک با گفتن خداحافظ از پیش او رفت و ماهی ها را به خانه برد در حالی که خیلی شاد و خوشحال بود.
فردای آن روز کودک ماهی گیر در همان گوشه از دریا که قبلا ماهی گیری می‌کرد، حاضر شد و مشغول گستردن تور کوچک ماهی گیری اش بود، به دستور سلطان محمود یک عدد تور ماهیگیری خوب با یک قایق ماهی گیری برای او بردند و تحویلش دادند و کار او رونق بیشتری به خود گرفت و رفاه و آسایش خانواده اش را فراهم ساخت.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *