يكي بود ، يكي نبود ، زير گنبد كبود در جنگلي، خوكي با سه پسرش زندگي مي كرد . اسم بچه ها به ترتيب مومو ، توتو ، بوبو بود .
يك روز مادر خوكها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شديد و بايد براي خودتان خانه اي بسازيد و زندگي جديدي را شروع كنيد . "
مومو كه از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پيش خودش فكر كرد چه لزومي دارد كه زيادي زحمت بكشد براي همين با شاخ وبرگ درختها يك خانه براي خودش ساخت .توتو كه كمي زرنگتر بود با تنه درختها يك خانه چوبي ساخت . بوبو كه از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ يك خانه سنگي محكم ساخت .
مدتي گذشت ، يك روز مومو جلوي خانه ، در حال استراحت بود كه گرگي بدجنس او را ديد . گرگ تا اومد مومو را بگيرد ، مومو فرار كرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خنديد و گفت :" حالا فوت مي كنم و خونه ات را خراب مي كنم و تو رو مي خورم . " بعد يك نفس عميق كشيد و فوت كرد . چون خونه مومو محكم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسيد و شروع به دويدن كرد
رفت ورفت تا به خانه توتو رسيد .در زد وفرياد كشيد : " توتو ، توتو در را بازكن گرگه دنبال من است . "
توتو در را باز كرد و گفت :" نگران نباش خانه من محكم است و با فوت گرگه خراب نمي شه ."
گرگه كه مومو را دنبال مي كرد به خانه توتو رسيد و قاه قاه خنديد و گفت :" الان فوت مي كنم و خونه شما را خراب ميكنم و هر دوي شما رو مي خورم . " بعد فوت كرد ولي چون خانه توتو محكم بود خراب نمي شد
آخر سر گرگه خسته شد ، پيش خودش فكر كرد كه حالا چكار كنم . بعد يك چيزي به ذهنش رسيد و پيش خودش گفت :" چون خونه توتو چوبي هست اگر آنرا به آتش بكشم ، خوكها مجبور مي شوند كه بيرون بيايند بعد آنها رامي گيرم ومي خورم ." براي همين خانه توتو را آتش زد.
دود همه جا را پر كرده بود ، خوكها نمي توانستند نفس بكشند براي همين از در پشتي فرار كردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فرياد كشيدند : " بوبو درو بازكن گرگه دنبال ماست . "
بوبو بلافاصله در را باز كرد و به آنها گفت كه نگران نباشند.
گرگه كه دنبال آنها بود ، رسيد و دوباره قاه قاه خنديد و گفت :" چه بهتر حالا هر سه شما را مي خورم . " بعد شروع كرد به فوت كردن ولي هر چه فوت كرد خانه بوبو خراب نشد ، فكر كرد آن را آتش بزند ولي خانه سنگي بوبو آتش نمي گرفت .
بعد سعي كرد از دودكش وارد خانه شود . همان موقع خوكها بخاري را روشن كردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فرياد كشيد و از لوله دودكش بيرون پريد و به سمت جنگل فرار كرد .
بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهميدند كه هر كاري را بايد به بهترين صورت انجام بدهند تا خطر كمتري آنها را تهديد كند .
بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جديد ، كمكشان كند.