برگردان: کامبیز هادیپور
روز آخری كه ما توی این دنیا هستیم، روز خیلی پاكی برای ماست چون قراره كه از این دنیا به یك دنیای دیگر برویم و در آن دنیا خیلی چیزها با این دنیا فرق میكند. اما معمولاً ما آدمها نگران این روز هستیم و بعضی از ما حتی دوست داریم كه اصلاً این اتفاق نیافتد چون در آن روز ما میمیریم. به هر حال محال است كه این اتفاق نیافتد. و بهتر است كه به قصه مردی كه میمیرد گوش كنیم:
یك مرد با ایمانی بود كه سعی میكرد هر كاری كه خدا گفته را انجام بدهد. تا این كه یك روز فرشتهی مرگ آمد كنار تختی كه آن مرد رویش خوابیده بود و به او گفت كه باید با او به آن دنیا برود. پس وقتی دستش را به مرد زد، بدن مرد سرد سرد شد و مرد. پس جسم مرد همانجا ماند و روحش به دنبال فرشتهی مرگ رفت.
مرد با ایمان كه فكر نمیكرد مرگ این قدر ترسناك باشد، از دنیای جدید خیلی ترسیده بود و هیچ پناهی نداشت، چون در آنجا هیچ كسی را نمیدید كه به كمكش بیاید اما اصلاً ناامید نشد و همان موقع به یاد خدا افتاد و به خدا التماس كرد كه كمكش كند. خدا هم كمكش كرد و ترسش كمتر شد. مرد تعجب كرد كه چرا باید بترسد و با خودش گفت: «من كه همیشه به دستورات خدا عمل كردهام، و همیشه سعی كردم تا آدم خوبی باشم و اعمال مذهبی رو خوب و دقیق انجام بدم، پس چرا حالا باید این قدر وحشت كنم؟!» مرد قبل از مرگ با خودش فكر میكرد كه خیلی از آدمها گناهكارند و توی اون دنیا باید عذاب بكشند. و همیشه در دلش میگفت كه خودم مأمور میشوم تا آنها را عذاب بدهم. اما حالا وضع خودش هم چندان تعریفی نداشت. اما وقتی مرد و فرشته مرگ داشتند بالا میرفتند، مرد یك بار دیگر برگشت و برای آخرین بار به جسم مردهی خودش نگاه كرد. انگار دوست داشت هنوز زنده باشد. اما فرشته دست مرد را گرفته بود و به سرعت به آسمان میبرد. دیگر زمین پیدا نبود. آنها از جاهای خیلی عجیب و غریبی میگذشتند. كه گاهی شبیه جنگل بود و گاهی شبیه بیابان.
آنها بالاخره به جایی رسیدند كه پر از آدمهایی بود كه از دنیا آمده بودند. آنجا هیچ كس شبیه موقعی كه در آن دنیا زندگی میكرد نبود؛ مثلاً پولدارها لباس خوب تنشان نبود، فقیرها لباس كهنه و پاره و پوره نپوشیده بودند یا مذهبیها لباس مذهبی تنشان نبود. بلكه لباس همه یك جور بود اما از زیر لباس آنها موجوداتی بیرون میآمدند كه با هم فرق داشتند و هیچ كس دوست نداشت كسی بفهمد كه چه چیزی از زیر لباش بیرون میآید اما آن جانوران برخلاف میلشان بیرون میآمدند. مثلاً از زیر لباس یك نفر میمون، از زیر لباس یكی دیگر مار و از زیر لباس دیگری خر و همین طور از لباس همه حیوانی بیرون میآمد؛ خوك و گاو و حیوانهای دیگر كه صورت همه آنها به صورت خیلی فجیع و وحشتناك درآمده بود.
با این كه از زیر لباس هر كسی یك حیوانی درمیآمد، اما آنها بقیه را مسخره میكردند تا آبروی خودشان نرود. اما وقتی از زیر لباس خودشان موجودات عجیب بیرون میآمدند بقیه هم آنان را مسخره میكردند.
آن حیواناتی كه از زیر لباس آدمها بیرون میآمدند همان اعمال بدی بود كه آنها در این دنیا انجام داده بودند و مرد با ترس و لرز از فرشتهی مرگ پرسید: «زیر لباس من چیه؟!» اما همان موقع فرشتهی مرگ كاری كرد تا موجودی كه درون او هست بیرون بیاید و بلافاصله طاووس زیبایی از زیر لباسش بیرون آمد كه پاهای خیلی خیلی زشتی داشت و این كار نشان میداد كه این مرد ظاهرش بسیار پاك، اما باطنش گناهكار و زشت بوده.
آن دو باز هم به راهشان در آسمان ادامه دادند تا به پرندگانی رسیدند كه روی شاخههای درختهایی با برگهای سیاه نشسته بودند كه آن پرندهها، موجوداتی بودند كه دائم توی فكر آن مرد میآمدند و او را به كارهای بد و زشت وادار میكردند. مرد وقتی صدای آنها را شنید، آنها را شناخت و خیلی ترسید. چون آنها داشتند به فرشتهی مرگ میگفتند كه آن مرد چه كارهای زشتی كرده است.
حرفهای آن پرندگان خیلی روح مرد را عذاب داد. و او كه دیگر طاقت نداشت، از آنجا به تندی دوید و دور شد. اما هرچه دورتر میشد فایدهای نداشت چون صدای آن پرندگان در همه جا میپیچید. اما مرد وقتی داشت میدوید پایش روی سنگهای داغ و تیزی گذاشت كه پاهایش را زخمی و خونین میكردند. پس مرد در حالی كه داشت از سوزش و درد به خودش میپیچید از فرشته پرسید: «این سنگها دیگه چیَند؟!»
و فرشته هم جواب داد: «تو توی این دنیا حرفایی زدی و ناسزاهایی به مردم دادی كه خیلی دلشون سوخته و به درد اومده. حتی بیشتر از پای تو. این سنگا رو هم خداوند گذاشته تا انتقام اونا رو از تو بگیره.» مرد تازه یادش آمد كه با چه حرفهایی دل مردم را خون كرده.
آنها باز هم بالا رفتند تا این كه به دروازهی آسمان رسیدند. پس نگهبان دروازه از مرد پرسید: «به من بگو كه به چه دینی اعتقاد داشتهای و چه اعمالی را انجام دادهای.» مرد هم گفت: «من مسیحی هستم و به تمام اعمال دینم عمل كردم. با همهی بدكاران مبارزه كردهام.»
نگهبان گفت: «اتفاقاً تو اصلاً از این دین اطاعت نكردی. چون دینها به ما دستورات خوب میدن، پس چرا تو آدم بدی بودی؟»
درست در همان لحظه یك قاصد آمد و به نگهبان گفت كه باز هم خدا رحم كرده و اجازه داده كه این بنده هم وارد شود. پس وقتی روح مرد میخواست كه وارد دروازه شود، نور شدیدی همراه با یك موسیقی بسیار آرام بیرون آمد كه مرد در آن لحظه تمام گناهان خودش را جلوی چشمانش دید و بلند به همهی آنها اعتراف كرد. او گفت: «من توی اون دنیا آدم بیرحمی بودم، من یه آدم خیلی خودخواه و دروغگو بودم. اگر هم یه وقتی كارای خوب میكردم همه از روی ریاكاری بود.»
آن مرد در كنار دروازه ایستاد و میدانست كه میتواند از خدا بخواهد كه به دروازه وارد شود چون میدانست كه خداوند چه قدر مهربان و بخشنده است اما خجالت كشید و از خدا این درخواست را نكرد. همان لحظه خداوند نوری را در دل او روشن كرد و تمام گناهانش را بخشید پس خیال مرد راحت شد. چون حالا او میتوانست از دروازه وارد شود.
انسان گناهكار است اما خداوند خیلی بخشنده است و در این دنیا بارها به او كمك میكند تا كارهای بدش را جبران كند چون ذاتاً روح انسان پاك است. گاهی هم خدا در آن دنیا انسانها را میبخشد. فرشتهها هم میدانند كه روح انسان چهقدر پاك است. حتی اگركسی به آن دنیا هم برود صدای فرشتگان را میشنود كه میگویند: «روح انسان پاك است.» انسان تا ابد زنده است. چون وقتی كه به آن دنیا برویم از زبان فرشتهها میشنویم كه میگویند: «انسان ابدی است.»
سخت است فهماندن نکته ای به کسی که منافعش در نفهمیدن است…