داستان کوتاه “هفت خاج رستم” اثر یار علی پورمقدم/ داستان بزرگسالان

هفت خاج رستم
یار علی پورمقدم


كنون زین سپس هفتخوان آورم
سخن‌های نغز و جوان آورم
(فردوسی)

… نرد با خامدست می‌بازی یا ایمون اضافه داری كه باز مثل دیشب همین مجال، هی ادبوس ادبوس می‌كنی؟ آخه گردن‌دوك تو كجا قمه‌قمه كشی دیده‌ای كه حالا آهوی دشت می‌بخشی كه اگه یه چقوكش به هفت اقلیمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتی پاسورهاتو در بیار ورقی بزنیم، كم گز و گوز بكن. می‌گم ترا به همین ماه دو هفته، بچه‌ای یا بالا خونه‌ات را داده‌ای اجاره كه همین كلپتره‌ها را می‌گی؟ اگه عمارت دنیا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمی‌نهاد كه پدرداری مثل مو نباید ناطور این چاه شماره یك ویلیام دارسی باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شیت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه‌ی شیر می‌خوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق می‌نشست و گرز كه می‌جنبوندم، خون تا خود زانو قل‌قل می‌كرد، اشكبوس تو كجا بودی كه به چرم خاقان چین بدوزمش تا یه وقت دم چك و نهیبم، دست به جیب و چقو نبره؟

چنان بود یك چند و اكنون چنین

عرض دارم: یه غروب كه بهشت پیش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اینجا، لول از لعل و پیاله از كافه سوكیاس چارمحالی زدم بیرون و افتاده بودم به دراز ره شط و "فلك ناز" می‌خوندم كه دیدم طیب اهواز چی گرازی كه ندونه تله پیش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره می‌آد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همین شتر فحل بشینه سر سینه یكی، تا یه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه دیدم مثل گلمیخی برابرمه و خون چی قطره‌چكون ز شاخ سبیلش چكه می‌كنه. از لفظ سرد و چین ابروش فهمیدم كه دنبال بلوا می‌گرده.

گفتم: نه تو شیر جنگی نه من گوردشت
بدینگونه بر ما نشاید گذشت

گفت: اگر با تو یك پشه كین آورد
زتختت به روی زمین آورد

گفتم: مرا تخت زین باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

گفت: راست می‌گی نه دروغ، دكمه های شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟

یه رگ غیرتی دارم كه همینجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، دیگه نه جناغ پلنگ می‌شناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هیچ، شغاد آهنین قبا هم كه باشه و مو اسیر چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نمی‌كنم.

گفتم گفتی چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست یازید به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بیقراری و نفهمیدم كی دستم رفت به ضامندارم كه سه تیغه داشت و دكمه‌شو كه می‌زدی، سه خنجر هندی ازش می‌جست بیرون و زدم پی و بیخ و پیوند طیب اهواز را بریدم و چی گوشت قربونی بهرش كردم پیش دال و كفتار و برگشتم منزل و سی توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالی جوشقونی و یه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آینه‌ی سی و دو گره‌ی دور ورشو و یه شعله چراغ پایه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتریها فروختم به بیست یا ای خدا، بیست و پنج دینار كویتی و زین بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بی جهت راندم (از حالا دغلبازی در نیار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كویت رسیدیم جایی كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه یه بغدادی لوچ بود، حكم كرد همینجا بزن به آب. یه "خدایا به امید تویی" گفتم و از خوف كوسه‌ها به كردار قزل‌آلا شنا كردم تا نخلزار. یه روز و یه چارك، بی ساز و برگ به برهوتی كه دیار بش وادیدار نبود، پا كوفتم و سی سد رمق، جای فطیر و تره‌ی جویبار، نخاله با گل می‌سرشتم كه دیدم یه جیب ارتشی داره از غبار می‌آد. دور تا دورم چی كف دست، نه اشكفتی بود و نه خندقی. قلبم چی دهل گرومبا گرومب می‌كرد و گفتم همین الانه كه ‏ OFF می‌كنه. از لابدی دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش یه عاقبت خیری بنه پیش پام. شرطه‌ها رسیدند و شاد از بیداد، چی بیژنی كه بیفته به چاه منیژه، بردنم به زندان شهر احمدی. زندان؟ بگو لونه‌ی سگ. یه هفته گذشت. شد دو هفته. خدایا این هفته‌ی سومه كه اسیرم به این دیار عرب، یه شب كه چی سنگ خوابیده بودم، خواب دیدم: آبدارباشی ام به Guest House و مدیرش یه امركایی نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نمی‌گرده و از بس شكارچی ناحقیه كه گمونم دین و گناه پازنهایی كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر یكی ز پسراشو به همین جنگ ویتنام داده بود به باد.

یه روز اومد گفت: مستر مهرعلی، هیشكی می‌گن چی شما GOOD این ولایت را چی كف دست نمی‌شناسه.

گفتم: خاب بفرما فرمایشت چنه؟

گفت: من می‌خوام GO شكار پازن.

نشستم پشت رل و راندم سمت ایذه و از پیچ یه پیچ كه دادم دست شاگرد، یه پازن برنا دیدم كه چی سیمرغی به ستیغه. دنده هوایی زدم و جیب چی پركاه كه ور باد بیفته، از جاده مالرو كشید بالا تا رسیدیم به صخره‌ی نامسكون. تیررس، چشم نهادیم به مگسك و پیش كه بزنیم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، دیدم نخجیر خندید ـ ای امان غش غش بزكوهی دیدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هی خارجی پدرسگ، كی دیده و شنیده كه شكارچی تیر بندازه به پازنی كه می‌خنده؟

با غیظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلی، NO GOOD.

گفتم: می‌ذاشتم بكشیش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره می‌شد، GOOD بود، مردكه؟

او یكی گفت و مو یكی كه دیدم پازن سر به سرازیری نهاد و روبرو كلارك كه رسید چی رخش سر دو پا شد و زد زیر شیهه. خارجی زترس، دست برد كه تفنگ را از زمین برداره كه پا نهادم سر قنداق و سینه دادم پیش كه: به خرما چه یازی چو ترسی زخار بزوهمون كوه و كمر كه دیدند این مرام، امین به خائن نمی‌فروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بیاد پاهامو ببوسه و پیش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: این خواب خیر را آوردم به خوابت و تعبیرش یعنی: مهرعلی رونت بریده یا زندان شهر احمدی از فلك الافلاك سركشیده‌تره كه دست نهاده‌ای رو دست؟ از خواب كه پریدم دیدم ظلمت غلیظه و یه بهر و نیم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهای سه منی آكبند می‌كنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد یواش دست بردم به ریش كوسه‌م و تارمویی كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخیر كه اومدم تا از در حیاط زندان بزنم صحرا عربستون، به صدای قیژوقاژ لولا، یه هنگ شرطه عین لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوی باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاریكی چی گربه از نخلی رفتم بالا و تا قشون شرطه ناامید برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمین (سور یكی، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائین و افتادم به كوره راهی و صبح صالحین رسیدم بیشه ای كه پرتاپرش یوز و باز بود. چی روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالی دیدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برمی‌گشت و تا دیدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.

گفتم: سی چه لپ انار، رنگ لیمو شد، رودم؟

گفت: جلوتر نیای كه خودمو می‌كشم، همینجا.

گفتم: می‌ترسی بخورمت یا بكمشت، مادینه؟

اومد پاپس‌تر بذاره كه افتاد و نشست و زد زیر طره: چطور دلت می‌آد سرمو ز پشت ببری به همین گرگ و میش خوش، كافر؟

گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگی در نگشته‌ام، باقیش با خودم.

گفت: بی اسب و ساز و بنه از كجا می‌آی، تشنه لب؟

گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بی‌بی.

گفت: چه نامت باشه؟

گفتم: نعل پوزارت، مهرعلی عیار.

چی ملكه‌ی ممالك تیسفون، قری به شلیته داد و با ناز و نشاط دست آورد سی كوزه‌ی پتی.

گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.

نقش از چادر شرم گرفت و "صاحب اختیاری" گفت كه هوش و توشم رفت و تا بیام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق یه گروهان سگ تازی از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمین و فهمیدم كه شرطه ها به رسم شبیخون، رخ به ره بریده گذاشته‌اند و دیگه نه این تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سی رستم. یه بازوبند جد اندر جدی داشتم كه بی دروغ، سه سیر اشرفی بش جرنگ جرنگ می‌كرد.

گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اینو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.

چشمای زن عرب شد جیحون و بازوبندمو بوسید و نهادش به لیفه و بانگ شیون را گذاشت به همون صحرا صحرا.

گفتم: ای زنی كه نمی‌دونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن می‌كنی؟

گفت: بی شیرینی خورون، می‌خوای بذاری بری، خداشناس؟

گفتم: ز رفتن كه باید برم ولی یه روز برمی‌گردم، اگه خدا زندگی داد.

گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟

گفتم: زمهره پدرم نیستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بیارم، تهمینه.

تا سرپا دستی نقش هم ببوسیم، قشون رسیده بود… بگیر تا دم همین MAIN OFFICE. چی باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اینكه فشنگی نخوره به ملاجم، زیر آبی اومدم و اومدم و اومدم كه دیگه نفسم داشت خلاص می‌شد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه دیدم هیهات، زیر پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طیب اهواز بگیرند ببرند تحویل دادگاه آستانداری پاسگاه حمیدیه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكیل نمره یك از پایتخت كرایه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ ای به قربون مرام هر چی تهرانیه ـ وكیلام چی پروانه دورم چهچه می‌زدند. یكی رفت یه دست كباب مخصوص با ریحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خرید نهاد واپیشم. یكی سیگار كون پنبه ای تش كرد نهاد گوش لبم. یكی بادم می‌زد. رئیس دادگاه كه خط یه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روی میز و گفت: ای حضرات، نظر به اینكه در تاریخ فلان، مهرعلی تف كرده به گرز ده منی و زده طیب اهواز را به هونگ كوبیده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام می‌ده و لاغیر. تا گفت "اعدام"، وكیلام دست بردند به جیب كه یه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ریختند وسط كه جلو تهرانیها را بگیرند.

گفتم: بشینین بی حرف بشینین.

وكیل‌الوكلا وكیلام گفت: این اندوه می‌گه اعدام، انوقت تو می‌گی بشینیم بی حرف، سركار سرهنگ مهرعلی؟

گفتم: بشین خودم می‌خوام حرف بزنم.

از رئیس تا مرئوس بگیر تا پاسبونهایی كه دور تا دور محكمه ایستاده بودند، لام تا كام نشستند بی حرف.

رئیس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام می‌كنی، مهرعلی؟

گفتم: جوری محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلی.

بعد رو كردم به یكایك پاسبونها و پرسیدم هی آقای سركار؟ گفتند: بله. گفتم كی‌تون دیده مو بزنم طیب اهواز را بكشم؟ این گفت نه. اون گفت ایضاً. سومی‌خیر. چارمی‌ NOTING. پنجمی، ششمی تا آخری گفتند: نه والله ما هم ندیدیم. برگشتم طرف رئیس دادگاه رودررو.

گفتم: تو كه رای به تأدیب می‌دی، خودت با چشما خودت دیدی مهرعلی طیب اهواز را بكشه؟

گفت: مگه حكماً مو باید ببینم؟

گفتم: تو نباید ببینی؟

گفت: نه.

گفتم: تو كه نه خودت دیده‌ای نه تفنگچیات، خوشه سر بیگناه بره بالا دار؟

گفت: نه.

گفتم: آدمیزادی كه اخیر بالینش مزاره و میراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟

گفت: البته نه.

گفتم: نه و هرگز نه؟

گفت: نه.

گفتم: یه چیزی بگم، نمی‌گی نه و هرگز نه؟

گفت: نه.

گفتم: پس خودت كشتیش و خودت كشتیش و خودت كشتیش.

پاسبونها كه گفتند "ناز شستت مهرعلی" رئیس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جندیشابور رسیدند بش و با كلاه بوقی كشوندنش به میدون تیر. بین راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه "هی مهرعلی، واگذارمون كن به دو دست بریده‌ی ابوالفضل رضایت بده، هی مهرعلی دخیل دخیل مهرعلی" دل صاف و نازكم زیر بار نرفت كه رخ به آتشی نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفیظ كاتب و دادم دستعهدی بنویسه كه شخص رئیس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستونی، سه راس قوچ كدخداپسند و سه میش پا به ماه، جای خونبها، ببره بده دم منزل مادر طیب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قیامت، چنانچه عذر آورد، این دستخط در حكم كاغذ جلبش … خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت می‌ورداری، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:

پیاده مرا زان فرستاد طوس
كه تا اسب بستانم از اشكبوس

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *