داستان کوتاه كله كدو از “مصطفى مستور”/ داستاهای زیبا

كله كدو گفت شرط مى بندم نمى توانى اين قصه را بنويسى و وسط هاى قصه گريه ات نگيرد. من گفتم شرط مى بندم تو نمى توانى اين قصه را بشنوى و آخرسر نخندى. من شرطم را باختم. مثل هميشه. كله كدو اما، شرطش را برد. مثل هميشه.

•••

عيدى خپل به من مى گويد: «كله كدو». آبجى منيژه مى گويد: «هم كله كدو هستى و هم گوش دراز». مى گويد: «تو خرى. يه خر گامبوى بوگندو.» مادرم مى گويد من خوشگل ترين بچه ى عالم هستم و تنها كله ام كمى بزرگ است. مادرم راست نمى گويد. مى خواهد من ناراحت نشوم. خودم مى دانم كه هم كله ام بزرگ است و هم گوش هام. تازه، زبانم هم مى گيرد. وقتى مى خواهم يك كلمه به منيژه بگويم آن قدر طول مى كشد كه خودم هم خسته مى شوم، چه برسد به منيژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پيش مرد.

ظهر يكى از اين مگس هاى گنده ى سبز رنگ را كشتم. هى مى نشست روى دماغم، روى سرم، روى چشم هام. كشتمش و بعد سنجاق سر موهاى آبجى منيژه را كردم توى شكمش. منيژه گفت: «قاتل! آدم كش!» داشت موهاش را شانه مى زد كه اين را گفت. موهاى منيژ تا پشت زانوهاش بلندند. بلند و صاف و نرم و طلايى. يعنى نه خيلى طلايى، كمى طلايى. وقتى مى خواهد موهاش را شانه بزند مى نشيند و آن ها را مى اندازد روى دامنش و بعد شانه شان مى زند؛ انگار دارد گربه ى عيدى خپل را روى زانوهاش ناز مى كند. منيژه هيچ وقت نمى گذارد من موهاش را شانه بزنم. مى گويد دست هاى من كثيف است. مى گويد بروم موهاى خودم را شانه كنم، اما من مو ندارم. يعنى موهام هميشه كوتاه است. خيلى كوتاه. باز گفت: «چرا كشتى ش؟ آدم كش!» مى خواستم بگويم: «آخه هى مى رفت تو چش و چالم. تازه، مگس كه آدم نيست.» اما نگفتم. هزار سال طول مى كشيد تا اين چيزها را بگويم.

شب ها من پيش آبجى منيژه مى خوابم. روى بام. منيژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا يك ستاره ى جديد پيدا مى كنيم آبجى زود آن را برمى دارد براى خودش. منيژه همه ى ستاره هاى گنده و پرنور را برداشته است براى خودش. شب ها وقتى مى خواهيم بخوابيم من توى تاريكى يواشكى موهاش را مى گذارم توى دهانم. منيژه دوست ندارد با موهاش بازى كنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته ام توى دهانم مى زند توى كله ام و تا سه روز با من حرف نمى زند. تازه، بعد از سه روز مى گويد تا دوتا از ستاره هايم را به او ندهم آشتى نمى كند. براى همين است كه روز به روز ستاره هاى من كم تر مى شوند و ستاره هاى منيژ زيادتر. دست خودم نيست، من موهاى منيژ را بيش تر از هر چيزى توى اين دنيا دوست دارم. يعنى اول موهاى منيژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد . . . نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهاى منيژ، بعد خود منيژ بعد ستاره ها. بعضى وقت ها چند تا گل ياس از توى باغچه مى چيند و مى گذارد لاى موهاش. يك بار گفتمش: «منيژ، كاش من ياس بودم. خوش به حال ياس ها.»

ديروز عصر منيژه با دفتر مشق اش محكم زد توى سر عيدى خپل. عيدى به من گفته بود منگل و منيژ هم محكم زد توى سرش و گفت منگل خودش است و آن گربه ى زشت دم بريده اش. گربه ى عيدى از روز اول دم نداشت. يعنى دمش خيلى كوتاه بود. هيچ كس نمى داند كى دمش را بريده اما عيدى مى گويد كار غلام سگى است. من كه چيزى نمى دانم. يعنى من هيچ چيز نمى دانم. من فقط بلدم نان يا يخ بخرم. يعنى پول ها را مى دهم به عباس آقا و او هم نان ها را مى گذارد توى دستم اما من براى اين كه دست هام نسوزند آن ها را مى گذارم روى سرم. تا برسم خانه كله ام آتش مى گيرد. بس كه نان ها داغ اند. يخ را هم وقتى مى خرم مى گذارم توى سرم اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پيراهنم خيس خيس مى شود. به جز اين ها من هيچ كارى بلد نيستم. حتى بلد نيستم ستاره هايم را بشمارم. ستاره هايم را هميشه منيژ مى شمرد. من حتى نمى دانم منگل يعنى چه. اما لابد حرف خوبى نيست. عيدى مى گويد چون گوش هام و كله ام بزرگ است چيزى نمى دانم. به همين خاطر است كه بعضى وقت ها مى روم جلو آينه مى ايستم و زل مى زنم به كله ام، به گوش هام، به موهام. گاهى چشم هام را مى بندم و دست هام را از دو طرف به كله ام فشار مى دهم و فشار مى دهم و فشار مى دهم تا از درد نزديك است جيغ بزنم اما نمى زنم. هزار بار اين كار را كرده ام تا كله ام كوچك تر شود. نمى شود.

توى آفتاب حياط دراز كشيده ام و زل زده ام به چراغ هاى رنگى بالاى سرم. آبى، سرخ، سبز، زرد. جيب هاى شلوارم را پر از سنگ كرده ام. مادرم توى آشپزخانه دارد ظرف مى شويد. منيژ توى مهتابى جلو آينه نشسته و دارد ابروهاش را كوتاه مى كند. براى آن پدرسگ. زير لب آوازى مى خواند كه من آن را خوب نمى شنوم. بس كه گنجشك ها سر و صدا مى كنند. از اين جا كه من نگاه مى كنم موهاى منيژ توى نورى كه از آينه ى توى دستش مى تابد به آن ها برق مى زند. چند گربه توى آفتاب باغچه كنار من خوابيده اند. هزارتا گنجشك هم لا به لاى شاخه هاى درخت كنار جيك جيك مى كنند اما من هرچه نگاه مى كنم حتى يكى از آن ها را هم نمى توانم ببينم. هميشه فكرمى كنم چه طور گربه ها مى توانند توى اين سروصدا بخوابند؟ دست مى كنم توى جيبم و يكى از سنگ ها را بيرون مى آورم. از سروصداى گنجشك ها دارم ديوانه مى شوم. نور خورشيد صاف افتاده است توى چشم هام و به همين خاطر وقتى سنگ را پرت مى كنم به سمت يكى از چراغ ها و حباب سرخ آن خرد مى شود نمى توانم شكستنش را ببينم. يكى از گربه ها با صداى شكستن چراغ از خواب مى پرد و مى رود لاى بوته هاى ياس. گنجشك ها هم فقط براى لحظه اى ساكت مى شوند اما باز شروع مى كنند به جيغ كشيدن. چند سنگ ديگر هم از جيبم بيرون مى آورم و اين بار آن ها را پرت مى كنم سمت حباب هاى زرد، سبز، آبى، نارنجى. منيژ جيغ مى زند: «ديوونه شدى، خره؟»

مادرم مى گويد وقتى فردا شب براى بردن عروس آمدند من بروم توى زير زمين. مى گويد شگون ندارد با آن كله ى گنده ام راه بيفتم دنبال عروس. مادرم راست مى گويد. خودم از نرگس خانم شنيدم كه به مادرم مى گفت من نبايد شب عروسى توى دست و پايشان باشم. روى بام خوابيده ايم و آسمان آن قدر سياه است كه انگار ستاره ها ده برابر شده اند. اين آخرين شبى است كه منيژ خانه ى ما مى خوابد. منيژ مى گويد قول مى دهد شب هاى جمعه من را ببرد امامزاده داود زيارت. باد خنكى از سمت رودخانه مى آيد و موهاى منيژ را مى ريزد توى صورتم. منيژ چيزهاى ديگرى هم مى گويد اما من به حرف هاش گوش نمى دهم. نمى خواهم گوش بدهم. صورتم را برمى گردانم و از لا به لاى موهاش به چراغ هاى رنگى توى حياط نگاه مى كنم. بعضى چراغ ها خاموش اند. يعنى حباب شان شكسته است. چراغ ها انگار آدم هايى كه دارشان بزنند، از سيم برق آويزان اند. منيژ مى گويد اگر پسر خوبى باشم فردا شب همه ى ستاره هاش را مى دهد به من. اين را كه مى گويد نگاهم مى كند و مى خندد. من چند تار مويش را مى گذارم توى دهانم و از لاى موهاش زل مى زنم به ستاره ها. ستاره ها انگار نورشان كم مى شود و بعد زياد مى شود و باز كم مى شود. توى تاريكى منيژ دست مى كشد روى كله ام، روى گوش هام، روى چشم هام و من بى خودى، مثل آن وقت ها كه منيژه با من قهر مى كرد، بغض مى كنم تا چشم هام خيس مى شوند، تا ستاره ها انگار غرق مى شوند توى آب.

سه شب بعد كه منيژ مى آيد خانه مان همين كه در را باز مى كنم و چشمم به موهاش مى افتد، پاهام بى خودى مثل بال هاى مگس شروع مى كنند به لرزيدن. گوش هام داغ مى شوند و سرم گيج مى رود. مى خواهم بگويم «موهات چى شدند، منيژ؟» اما زبانم نمى چرخد. توى دل فحش مى دهم به زبانم و كله ام و گوش هام. منيژه كله ام را مى بوسد و گوش هام را ناز مى كند و مى رود سراغ مادرم. حتماً كار آن داماد پدرسگ است. برمى گردم توى حياط و مى نشينم لب حوض. صداى حرف ها و خنده ى منيژ و مادرم را از توى اتاق مى شنوم اما نمى خواهم گوش بدهم. زل مى زنم به عكس خودم كه توى حوض افتاده و بعد دست هام را مى گذارم روى كله ام و فشار مى دهم. فشار مى دهم و فشار مى دهم و فشار مى دهم تا كله ام از درد مى خواهد بتركد. بعد يكهو چشمم مى افتد به چند نقطه ى پرنور توى حوض. به چند ستاره كه انگار رفته اند ته حوض شنا كنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و ديگر نمى توانند از جاشان تكان بخورند.  

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *