در روزگاران قدیم دختربچهی زیبایی به نام کارن بود که هیچ وقت کفشهای درست و حسابی نداشت که بپوشد. او تابستانها مجبور بود پابرهنه باشد و زمستانها هم کفشهای کهنه و پاره به پا میکرد که از سوراخهایش برف و سرما داخل میشد.
توی آن روستایی که کارن در آن زندگی میکرد پیرزنی بود که وقتی شوهرش زنده بوده کفش میدوخت، زن هم از شوهرش یاد گرفته بود و گاهی کفش درست میکرد و میفروخت. و چون مادر دخترک یعنی مادر کارن تازه مرده بود، آن زن دوست داشت که یک کفش مجانی برای او بدوزد.
پیرزن تکههای یک کفش قرمز را که استفادهای نداشت را برداشت و با آن یک کفش قرمز دوخت. با آن که زن تمام تلاشش را کرد اما کفش زیاد ظریف و قشنگ از آب درنیامد.
پیرزن در روز تشییع جنازهی مادر کارن کفشها را به او هدیه داد. رنگ این کفشها برای آن مراسم مناسب نبود اما دخترک مجبور بود که آن را همراه لباسهای کهنه و پارهای که داشت بپوشد. او با همان وضع که داشت به دنبال تابوت مادرش میرفت، در آن حال کالسکهی زیبایی از آنجا رد شد که پیرزنی در آن نشسته بود. آن پیرزن وقتی دخترک را دید دلش به حال او سوخت و به کالسکه چی گفت که برگردد پیش آن جمعیت. بعد پیرزن از کالسکه پیاده شد و پیش کشیش رفت و به او گفت: «اگه این بچه را به من بدهید حاضرم او را بزرگ کنم قول میدهم که رفتار خوبی با او داشته باشم.»
پس پیرزن کارن را به خانهاش برد به خدمتکارهایش گفت که لباسها و کفشهای کهنهاش را درآورند و بریزند توی بخاری تا بسوزند. کارن بسیار تعجب کرد چون فکر میکرد که آن پیرزن به خاطر کفشهای قرمزش از او خوشش آمده.
بعد از آن به دخترک خواندن و نوشتن یاد دادند. دخترک خیلی زیبا بود و همه از زیباییاش تعریف میکردند. یک روز که ملکهی شهر داشت دور شهر به همراه دختر زیبایش شاهزاده خانم گردش میکرد. در یک قصر توقف کردند و همهی مردم شهر دور قصر جمع شدند. کارن هم آمده بود که آنها را ببیند. دخترک پشت یکی از پنجرههای قصر ایستاده بود. تمام پنجرههای قصر از شیشه بود و کفشهای قرمز شاهزاده خانم معلوم بود. او با این که لباس سفید بسیار زیبایی هم به تن داشت اما تمام توجهش به کفشهای شاهزاده جلب شد. او هم دوست داشت یک جفت کفش قرمز به قشنگی کفش شاهزاده داشته باشد.
دیگر کارن به سنی رسیده بود که باید به کلیسا میرفت و باید برای این مراسم یک دست لباس و یک جفت کفش نو میپوشید. به این خاطر پیرزن او را اول پیش بهترین کفاش شهر برد تا برایش یک جفت کفش خوب بخرد.
داخل مغازهی کفش فروشی، پر از کفشهای قشنگ و با ارزش بود. پیرزن چشمهایش خوب نمیدید تا کفشها را بتواند ببیند برای همین به خود دخترک گفت که یکی را انتخاب کند. کارن از بین تمام آنها فقط از یک جفت خوشش آمده بود؛ یک جفت کفش قرمز خیلی قشنگ، مثل کفش آن شاهزاده خانم. وقتی کفاش فهمید که دخترک خیلی از آن کفش خوشش آمده جلو رفت و گفت: «این یک جفت کفش را برای یکی از دختران ثروتمند شهر درست کرده بودم اما اندازه پاهایش نشد.»
فروشنده به کارن گفت که آنها را بپوشد که ببیند اندازهاش هست یا نه. کارن با ذوق و شوق فراوان کفشها را پایش کرد و با خوشحالی دید که آنها اندازهی پایش هستند. پیرزن آنها را برایش خرید و همانطور که کفشها به پای کارن بود به طرف کلیسا رفتند. ولی زن بیچاره به خاطر این که خوب نمیدید نفهمید که کفشها قرمزند وگرنه هرگز آنها را برایش نمیخرید چون کسی که میخواست به کلیسا برود نباید کفش قرمز میپوشید.
توی خیابان همه به کفشهای کارن خیره شده بودند. روی دیوار کلیسا هم عکس کشیشهایی کشیده شده بود که انگار آنها هم به کفشهای او زل زده بودند و از تعجب ماتشان زده بود.
کشیش پیر دستش را روی سر کارن گذاشت که از او قسم بگیرد که مسیحی خوبی بشود چون کارن هم مثل همهی آدمهای آن شهر باید مسیحی میشد. اما حواس کارن به حرفهای کشیش نبود. او در فکر کفشهای قرمز زیبایش بود. در آن حال مردی شروع به سرود خواندن کرد و بچههای دیگر هم با او شروع به خواندن کردند اما کارن سکوت کرده بود و حواسش به کفشهایش بود.
وقتی غروب شد همه موضوع کفش را به پیرزن گفته بودند. آنها به او خبر داده بودند که رنگ کفشها قرمز است. او خیلی عصبانی شد و به کارن گفت که خیلی کار زشتی کرده که توی کلیسا کفشهای قرمز پوشیده است. پیر زن به او گفت که حتماً باید توی مراسم کلیسا کفش مشکی بپوشد هرچند که کهنه باشد.
هفتهی بعد که قرار شد دوباره به کلیسا بروند پیرزن که قبلاً یک کفش مشکی برای کارن خریده بود گفت که آنها را بپوشد. کارن وقتی چشمش به کفشهای قرمز قشنگش افتاد دلش نیامد که آنها را نپوشد و کفشهای مشکی کهنهاش را بپوشد. او بالاخره دلش را به دریا زد و دوباره کفشهای قرمزش را پوشید. چون آنها از میان باغها رد میشدند روی کفششان کمی خاک نشست.
وقتی به کلیسا رسیدند سرباز پیری که پاهایش قطع شده بود دم در کلیسا نشسته بود. او ریش بلند سرخی داشت. سرباز به آنها تعظیم کرد و گفت: «اجازه میدهید کفشهایتان را برایتان پاک کنم؟»
کارن پایش را با غرور جلو گذاشت که او برایش پاک کند. پس سرباز وقتی چشمش به کفشهای او افتاد گفت: «چه کفشهای قشنگی پایتان است!» سرباز روی کفشها زد و به آنها گفت: «یادتان باشد هیچ وقت موقع راه رفتن از پاهایتان در نیاید.»
پیرزن یک مقدار پول خرد کف دست سرباز گذاشت و با کارن رفت توی کلیسا. آنها وقتی میخواستند وارد کلیسا شوند باز هم همه به آن کفشها نگاه میکردند. وقتی کارن میخواست نوشابهای را که در جام طلایی بود بخورد از بس حواسش پیش کفشها بود، تصویر آنها را در نوشابه دید. وقتی هم که همه سرود میخواندند او حواسش نبود که همراه آنها بخواند.
پس کالسکهچی دنبالشان آمد که آنها را به خانه برساند. اول پیرزن سوار شد اما وقتی که کارن میخواست سوار شود سرباز پیر که هنوز دم در کلیسا نشسته بود گفت: «کفشهایش را ببین!»
وقتی او این جمله را گفت کفشهای دخترک خود به خود او را تکان دادند. کاری که کارن میکرد اصلاً دست خودش نبود. این کفشها بودند که او را میبردند. او همینطور داشت جلوی کلیسا، جلوی چشم همه حسابی آبروریزی میکرد.
کالسکهچی زود از کالسکه پیاده شد و او را نگاه کرد اما هنوز پاهایش در هوا تکان میخوردند. کارن فریاد میزد که: «دست خودم نیست، این کفشها هستند که من را مجبور میکنند تکان بخورم.» وقتی پیرزن این مسئله را فهمید، آمد جلو و با کالسکهچی کمک کردند که کفشهایش را درآورند.
آنها موفق شدند که کفشها را از پای او درآورند اما موقع درآوردن آنها یک لگد محکم به پیشانی پیرزن بیچاره خورد که حسابی جایش باد کرد. پیرزن کفشها را انداخته بود گوشهی کمد خانه که دیگر کارن آنها را نپوشد. کارن هم آنها را نمیپوشید اما وقتهایی که دلش برایشان تنگ میشد به سراغشان میرفت و یواشکی نگاهشان میکرد.
چند وقت بعد از این ماجرا پیرزن مریض شد و در خانه افتاد. دکترها میگفتند که او دیگر زیاد عمر نمیکند. در همین زمان یک مهمانی بزرگ در شهر برگزار شده بود که کارن را هم دعوت کرده بودند، چون میدانستند که او خیلی خوب بازی میکند. پیرزن دیگر کِسل و بیمار شده بود و نمیتوانست حرف بزند و چیز زیادی هم نمیفهمید، به همین دلیل کارن از موقعیت استفاده کرد و کفشها را پوشید و به آن مهمانی رفت.
در مهمانی کفشها هرجور که دلشان میخواست خوشحالی میکردند و او را به هر کجا که دلشان میخواست میبردند. به چپ، به راست، جلو، عقب. و بالاخره او را از راه پلهها پایین بردند و کشاندند توی کوچه و خیابان. کفشها که دخترک را میبردند. بردند و بردند تا به جنگلها رسیدند، به جنگلهای تاریک.
از میان درختهای جنگل یک شیء برق زد. کارن فکر کرد که ماه است اما او همان سرباز پیر بود. سرباز سرش را تکان داد و با خنده گفت: «کفشهایش را ببین!»
دختر بیچاره هر کاری کرد که کفشها را در بیاورد نتوانست. حتی جورابهایش هم پاره شد اما کفشها باز هم در نیامدند. چون کفشها چسبیده بودند به پاهایش و بخشی از بدنش شده بودند.
دخترک بیچاره شبها و روزهای زیادی توی باغها و توی برف و باران و روی خاک و لجن راه رفته بود. کارن دیگر خسته شده بود و داشت از خستگی از پا در میآمد. در حالی که شبها کفشها او را به جنگلهای وحشتناک میبردند و او از ترس زهره ترک میشد.
یک شب کفشها او را به طرف گورستان بردند و کارن داشت از ترس بیهوش میشد اما بالاخره کفشها او را از آنجا بیرون بردند و به طرف کلیسا بردند. در کلیسا باز بود و او هم همانطور با راه رفتن به طرف در کشیده شد. میخواست وارد کلیسا شود که فرشتهی سفیدی که بالهای بزرگی داشت و شمشیری به دستش بود جلوی او را گرفت و با صدای بلند فریاد زد: «برو دختر! زود باش ادامه بده! تو باید این قدر راه بری که پوست و استخوون بشی. تو باید از جلوی خانهی بچههای ثروتمند خودخواه عبور کنی و به آنها نشان دهی که به چه روزی افتادی تا شاید از سرنوشت تو درس بگیرن.»
کارن آه و ناله کرد و گفت: «خواهش میکنم به من رحم کن!» فرشته بدون این که به او توجهی بکند بال زد و رفت و او هم دوباره راه رفتن به سمت گورستان، جنگل، خرابهها، کوچهها و خیابانها کشیده شد.
وقتی صبح شد او در حال راه رفتن از جلوی در خانهیشان رد شد و فهمید که آن پیرزن مهربان مرده است چون داشتند جنازهاش را که در تابوتی گذاشته شده بود از خانه بیرون میآوردند. حالا کارن حسابی تنها شده بود و توی این بدبختی هیچ کس را نداشت. او دیگر از شدت خستگی و راه رفتن روی زمینهای سفت و پر از خار پاهایش خونین و مالین شده بود.
یک روز صبح که همان طور پای کوبان از مزرعهای میگذشت به یک آلاچیق رسید. میدانست که یک نفر در آن زندگی میکند. او جلاد بود. اما او این قدر عذاب کشیده بود که دیگر از او نمیترسید. کارن روی شیشهی پنجره زد و به جلاد اشاره کرد که بیاید بیرون چون او دایم بالا و پایین میپرید و نمیتوانست وارد خانهی او شود.
جلاد آمد بیرون و گفت: «میدانی شغل من چیست؟ چرا آمدی به خانهی من؟» کارن گفت: «بله، من میدانم که شما جلاد هستید و سر کسانی که نافرماناند را از تنشان جدا میکنید اما من از شما خواهش میکنم که به جای این که سر من را بزنید، پاهام را قطع کنید.»
جلاد قبول کرد و پاهایش را قطع کرد. بعد پاهایش به سرعت رفتند به سمت جنگل. جلاد که میدانست چه بلایی سر او آمده کمکش کرد و دو پای چوبی برایش ساخت و به او آواز توبه را هم یاد داد تا بتواند توبه کند.
کارن تبر جلاد را که با آن پاهایش را قطع کرده بود بوسید و رفت. در راه با خودش گفت: «دیگه خیالم راحته که اون کفشا پایم نیستند. حالا میروم کلیسا که منم با بقیه باشم.»
او وقتی به کلیسا رسید با تعجب دید که پاهای قطع شدهاش با همان کفشهای قرمز دارند آنجا بالا و پایین میپرند. کارن جیغ بلندی کشید و از ترس فرار کرد.
یک هفتهی تمام در گورستان نشست و گریه و رازی کرد. روز یک شنبه که همه به کلیسا میرفتند از راه رسید. او با خودش فکر کرد: «خیلی وقت است که عذاب کشیدم. حالا دیگه فکر میکنم منم مثل مردمی که کلیسا میروند پاکم. منم دوست دارم مثل آنها بروم و آنجا دعا کنم.»
او که حالا شجاعت پیدا کرده بود به سمت کلیسا رفت. اما وقتی نزدیک کلیسا شد دوباره دید که آن کفشها با پاهایش که دیگر فاسد و فرسوده شده بود داشتند شادی میکردند و کارن باز هم مجبور شد که فرار کند.
این دفعه که فرار کرد جایی غیر از خانهی کشیش به ذهنش نرسید که برود. کارن به آنجا رفت و از آنها خواهش کرد که بگذارند برایشان کار کند. گفت که حقوقی هم نمیخواهد فقط غذایی به او بدهند که شکمش سیر شود. زن کشیش دلش به حال دختر بیچاره و معلول سوخت و قبول کرد که پیششان بماند. کارن از این که یک سقفی گیر آورده بود خوشحال شد و در عوض حسابی برایشان کار میکرد.
صبحهای سحر که کشیش دعا و کتاب مقدس میخواند کارن خوب به آنها گوش میکرد و در موردشان فکر میکرد و عبرت میگرفت. بچهها کمکم به او علاقهمند شدند. با بچهها حرف میزد و حتی آنها را راهنمایی میکرد و میگفت هیچ وقت نباید آرزو کنند که مثل بچه پولدارها بشوند.
دوباره یک شنبه شد و همه میخواستند بروند کلیسا. بچهها که خیلی دوست داشتند کارن هم با آنها بیاید دستش را کشیدند که ببرندش اما او به خاطر پاهایش نمیتوانست با آنها برود. کارن گریهاش گرفت و گفت: «من در خانه مراسم رو انجام میدهم. شما بروید.» زن کشیش وقتی احساس کرد که او این طوری راحتتر است به بچهها گفت که اذیتش نکنند و بدون کارن بروند.
همه رفتند کلیسا و کارن در خانه تنها ماند. او به اتاق کوچکش رفت و کتاب مقدس را شروع به خواندن کرد. وقتی میخواند صدای آهنگی که در کلیسا میزدند را در خیال خود میشنید. کارن در حالیکه اشک میریخت با دل شکسته سرش را بالا گرفت و گفت: «خدایا! خودت کمکم کن!»
در آن لحظه همان فرشته وارد اتاقش شد. فرشته آن قدر نورانی بود که مثل خورشید، چشم آدم را میزد. او همان فرشتهای بود که قبلاً با شمشیر جلویش را گرفته بود اما این دفعه به جای شمشیر یک دسته گل زیبا دستش بود که با آن به سقف کوتاه اتاق زد. سقف آنقدر بالا رفت که به ته آسمان رسید. ستارهها جلوی چشم کارن برق میزدند و میدرخشیدند. سپس فرشته دسته گلش را به دیوارها زد و اتاق بزرگتر شد.
کلیسا آمد توی اتاق کارن و کارن همه را میدید که کتابهای مقدس دستشان است و دارند میخوانند و به آهنگ گوش میدهند. او هم بین آنها نشست و وقتی خواندنشان تمام شد بقیه او را دیدند و گفتند: «چهقدر خوب است که تو اینجایی کارن!»
کارن جواب داد: «خواست خدای بخشنده بود.»
دوباره آهنگ زده شد و همه با صدای بلندتر به خواندن ادامه دادند. آفتاب چنان از پنجره به داخل اتاق تابید که قلب کارن را از عشق و صفا و پاکی پر کرد؛ آنقدر پر که قلب کارن از شادی ترکید. کارن مرد و روحش را آفتاب بالای بالا برد و آن بالا هیچ کس به این که او کفشهای قرمز به پای سالمش نیست اهمیت نداد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…