نویسنده: هانس کریستین آندرسون –
برگردان: کامبیز هادیپور
در روزگاران گذشته و در فصل زمستان برف شدیدی میبارید و همراه برف باد شدیدی هم میوزید و برف را بر صورت رهگذران میپاشید و صورت آنها میخواست از سرما یخ بزند. حتی شیشهی پنجرهی خانهها هم از سرما تار شده بود و بیرون به زور دیده میشد و از بس که روی پشت بام خانهها برف جمع شده بود، وقتی باد میآمد، برفها، توی کوچه و خیابان میریختند.
پاهای عابرین این قدر از سرما یخ میکرد که بیحس میشد و آنها به سختی به راهشان ادامه میدادند. روی کالسکههایی هم که در حال حرکت بودند این قدر برف نشسته بود که انگار بارشان برف بود. بعضی از مردم پشت دیوارها پناه میگرفتند که باد سرد، کمتر توی صورتشان بخورد. چون از بس باد و برف به صورتشان خورده بود، صورتهایشان مثل لبو، قرمز شده بود. وقتی که توفان تمام شد، مأموران شهرداری راه را با نمک و پارو باز کردند تا مردم بتوانند راحت تردد کنند. اما چون یک باریکه بیشتر از راه باز نشده بود، وقتی یک نفر از روبهرو میآمد آن دو نفر مجبور میشدند که به سختی از کنار هم عبور کنند. شب از راه رسید و برف و باد کاملاً قطع شده بودند. آسمان، مشکی و صاف شده بود. و برق ستارهها چشم را نوازش میداد.
اما صبح که آمد، آبها یخ بسته بودند و گنجشکها روی آبها و گوشه و کنار خیابانها دنبال غذا میگشتند اما چیز زیادی گیرشان نمیآمد. آن روز سال نوی مردم مسیحی بود و گنجشکها که از این موضوع خبر داشتند به همدیگر گفتند: «آخه این چه سال نوییه که ما باید از گرسنگی تلف بشیم؟! من سال قبل رو دوست داشتم. و اصلاً از این سال نو خوشم نمیآد.» اما گنجشک دیگری که آنجا بود گفت: «راست میگی. واقعاً این چه سال نوییه؟! من رفتم و پشت پنجرهی چند تا از آدما رو نگاه کردم. اونا از این که سال نو شده بود خیلی خوشحال بودند و برای خودشون جشن گرفته بودند. من یک لحظه فکر کردم که هوا قراره گرم بشه که مردم این همه شادی میکنند. حالا نگو که هوا تازه قراره سردترم بشه!» گنجشک دیگری هم که آنجا بود و حرفهای آنها را شنیده بود گفت: «من هم کاملاً با شما موافقم. اصلاً به نظر من تقویم انسانها خیلی بی خوده. چون توی این سرما عید میگیرن.» در آن لحظه گنجشک پیری هم که آنجا بود گفت: «درسته! درسته! به عقیدهی من که تقویم آدما مفت نمیارزه. من که برای خودم یه تقویم دارم و توی تقویم من، وقتی بهار میشه عید هم شروع میشه.» گنجشکها که شنیده بودند فصل بهار چقدر گرم و خوب و پر از غذاست پرسیدند: «حالا این بهار کی از راه میرسه؟» گنجشک پیر گفت: «وقتی که لکلکها بیان معلومه که بهار شده. اما اونا معمولاً این جاها پیداشون نمیشه، چون این جا شهره در حالیکه ما حتماً میتونیم اونا رو توی یکی از روستاهای اطراف ببینیم.» پس یکی از گنجشکها گفت: «شما اگه تصمیم دارین که برید باید خودتون برین. چون من و شوهرم نمییایم. ما خونه و زندگیمون اینجاست و پشت پنجرهی یکی از خونهها برای ما یه خونهی خیلی قشنگ و محکم با چوب درست کردن و هر روز غذامون رو هم میدن. یه مسئلهی مهمی هم که هست اینه که جوجههامون تازه به دنیا اومدن و ما فعلاً نمیتونیم که اثاثکشی کنیم. حالا خیال نکنید که اون آدما دلشون برای ما سوختهها، نه، این طوری نیست، چون اونا فقط وقتی رفت و اومد ما رو میبینن لذت میبرن؛ همین. برای اینه که ما رو نگه داشتن. حالا هم اگه مسئلهی این بچهها نبود ما خیلی دوست داشتیم با شما بیایم چون منم بهار رو دوست دارم. اینجا واقعاً هوا خیلی سرده.»
پس گنجشکهای دیگر با آن دو خداحافظی کردند و به سمت روستا رفتند تا منتظر فصل بهار بمانند. آنها به آبادی رسیدند و آبادی خیلی سردتر از شهر بود. سوز خیلی سردی میآمد و یک کشاورز داشت با سورتمه روی یخها راه میرفت. او این قدر لباس پوشیده بود که دو برابر هیکل خودش شده بود. پس گنجشکها از سرما در گوشهای کز کردند و همگی گفتند: «پس کی این بهار میآد؟»
پیرمردی پشت آنها، و لای برفهایی که روی هم تل انبار شده بود نشسته بود. اما آنها او را ندیده بودند. پیرمرد گفت: «دیر کرده، بهار امسال خیلی دیر کرده.»
آنها با تعجب پشت سرشان را نگاه کردند و پیرمرد را دیدند. پیرمرد لباسهای خیلی زیادی تنش بود و موها و ریشهای سفید و بلندی داشت. رنگ و رویش هم خیلی سفید بود و انگار که اصلاً خون زیر پوستش نبود.
گنجشکها از همدیگر سؤال کردند: «این پیرمرد کیه؟ و کلاغی که نزدیک آنها روی دیوار نشسته بود گفت: «من میدونم اون کیه.» کلاغ با این که خیلی از گنجشکها بزرگتر بود اما اصلاً مغرور نبود و جواب آنها را با احترام داد: «اسم اون زمستونه و همه فکر میکنن الآن که عید شده اون دیگه مرده اما اون تا بهار زنده میمونه و همیشه منتظر میشه تا بهار بیاد. اما هوا آن قدر سرد بود که کلاغ هم با آن پوست کلفتش داشت از سرما یخ میزد. پس یکی از گنجشکها گفت: «الآن معلوم شد که تقویم اون آدما بی خودیه. چون ما باید بهارو عید بگیریم و اصلش همینه.» چند روز گذشت و هوا هنوز همان طور سرد و یخبندان بود. بر روی دریاچهها مه بود و همه جا سرد سرد بود. در آن سال از بس هوا سرد بود از هیچ کلاغی صدای قارقار در نمیآمد و سکوت همه جا پهن بود.
اما بالاخره یک روز، آفتاب هوس کرد که بر روی زمین بتابد. پس یخها کمکم آب شدند و گندمها و گیاهان دیگر جوانه زدند و بهار این چنین از راه رسید.
همهی پرندگان و حیوانات و گنجشکان از خوشحالی فریاد میزدند. بعد لکلکها از راه رسیدند و بر دوش دو تا از آنها دو بچه سوار بودند که یکی از آنها دختر و دیگری پسر بود. لکلکها که فرود آمدند آن دو کودک به سمت زمستان پیر رفتند و با او سلام و احوال پرسی کردند و بعد از آن که از او جدا شدند، یک باد بسیار شدید به سمت پیرمرد وزید و او را به همراه ابرها و مه و یخبندان به آسمان برد. پس از آن خورشید در آسمان تابید و همه جا سرسبز شد و دوباره پرندهها در آسمان صدایشان بلند شد. حالا بچهها به جای آن پیرمرد نشسته بودند و آنها فصل بهار بودند.
گنجشکها که تا آن موقع صبر کرده بودند و رنج زیادی برده بودند خیلی خوشحال شدند و از بهار به خوبی استفاده کردند. اما آن دو کودک بیکار ننشستند و به راه افتادند. آنها از هر جا که رد میشدند روی شاخهها جوانههایی کوچک سبز میشد و دختر کیسهای در دست داشت که از داخل آن مشت مشت گلهای رنگارنگ درمیآورد و روی زمین و بتهها میریخت. اما هرچه گل درمیآورد، تمام شدنی نبود. پس دختر همه جا را با آن گلهای رنگارنگ خوشبو و زیبا کرد.
بعد آن دو چند بار دست زدند تا پرندهها از لانههایشان بیرون بیایند و بلند آواز بخوانند. فصل بهار خیلی زیبا شده بود و مردم از خانههایشان بیرون آمده بودند و زیباییها را تماشا میکردند. دو پیرزن هم آمده بودند تا از آفتاب بهاری لذت ببرند. آنها با این که در عمرشان بهارهای زیادی را دیده بودند اما هنوز سیر نشده بودند و با اشتیاق زیادی بهار را تماشا میکردند و کِیف میکردند. پس زمین هر روز بیشتر از قبل سبز میشد و آن دختر و پسر هم بزرگتر میشدند. شاخههای سبز درختان جان گرفته بودند. و همه جای زمین سبز و خرم و با صفا شده بود. بوی علفها همه را مست میکرد. رنگ بنفشهها و گلهای دیگر هم به زمین جان داده بود. دختر و پسر جوان این قدر شاد بودند که اصلاً متوجه باریدن اولین باران زیبای بهاری نشده بودند. چون آن روز، روز عروسی آن دو تا بود. پس وقتیکه آنها همدیگر را بوسیدند سرسبزی درختها و گیاهان خیلی بیشتر از قبل شد.
آنها بعد از عروسیشان بیشتر به هم عشق میورزیدند و از هر جایی که رد میشدند، آنجا با صفاتر و شادابتر و بهاریتر میشد؛ حتی وقتی از کنار رودخانهها میگذشتند، آب رودخانهها بالاتر میآمد و با سرعت بیشتری از روی قلوه سنگها رد میشد. و هنگامی که از کنار درختها میگذشت، رشد برگ درختان بیشتر از قبل میشد. حتی وقتی هم که پرندهها آن دو را میدیدند، کلی ذوق میکردند و بلندتر آواز میخواندند. روزها به سرعت میگذشتند و هر روز هوا گرمتر میشد تا جاییکه گندمها کمکم زرد شدند. دیگر آبها گرم شده بودند و ماهیها روی آب میآمدند و با شادی شنا میکردند. میوهی درختان آبدار درآمده بود و کمکم داشت زمان خوردنشان از راه میرسید؛ که نشان میداد فصل تابستان در راه است.
آسمان پر از ابرهای سنگین شده بود و میخواست برای آخرین بار باران بهاری ببارد، یک باران خیلی شدید. پس همهی جانوران و پرندهها ساکت شده بودند و توی لانههایشان پناه گرفته بودند و آدمهایی که هنوز در راه بودند عجله میکردند تا سریعتر به خانههایشان برسند، چون قرار بود باران شدید از آسمان ببارد.
ابرها هم آنقدر در آسمان زیاد و فشرده شده بودند که هوا کاملاً تاریک شده بود. بالاخره رعد و برقی زده شد و سیل باران بود که از آسمان میبارید. باران بسیار شدید بود و آب رودخانه را به سرعت بالا آورد، باران حتی ساقههای گندم را خم کرد و علفزارها را پرآب کرد.
رعد و برقها قطع شد و باران بند آمد. کمکم خورشید از زیر ابرها بیرون آمد و روی جنگل زیبا درخشید. قطرههای آب باران هنوز روی برگ درختان سبز مانده بود. و جلوهی زیبایی به جنگل بخشیده بود. بعد پرندگان دوباره شروع به خواندن کردند. و حشرات روی رودخانه با خوشحالی زیادی پرواز میکردند حالا دیگر وقتش بود که آقای تابستان از راه برسد. پس او که خیلی قوی و بزرگ هیکل و سرحال بود از راه رسید.
بوی خوبی از تمام جنگل بلند میشد. و میان آنجا چند سنگ بود که روی آنها را شاخههای درختها پوشانده بود. آن سنگها زمانی برای کشتن آدمها به کار رفت، چون در آنجا سر بعضی آدمها را از تنشان جدا میکردند. و روی یکی از درختان زنبورها به دستور ملکهیشان یک قصر مومی ساخته بودند که آن قصر را فقط آقای تابستان و زنش دیدند.
شب شد. اولین شب فصل تابستان. آسمان بسیار شفاف بود و ستارهها بسیار براق بودند. نور ماه به خوبی روی درختان افتاده بود و آنها را نورانی کرده بود. بازهم روزها میگذشتند و هوا خیلی گرمتر شده بود. حالا موقع آن رسیده بود که کشاورزان محصولاتشان را برداشت کنند. پس آنها به سختی کار کردند تا توانستند تمام محصولاتشان را از زمین برداشت کنند. اما هنوز سیبها و فندقها به درخت بودند و روز به روز بارشان بیشتر میشد و درختها سنگینتر میشدند. در آن حال آقای تابستان و همسرش زیر درختهای پربار استراحت میکردند و از سایهی آنها لذت میبردند. زن تابستان که حوصلهاش سررفته بود، به شوهرش گفت: «من دیگه خسته شدم. ما خیلی وقته اومدیم. از وقتی هم که اومدیم هر جا رو که میوه و محصول میکاریم آدمها همه رو میچینن و هرچی براشون میکاریم انگار بازم براشون کمه. از یه چیزی هم خیلی دلم گرفته. من فکر میکنم دیگه درختان و گیاهان دارن رنگ سبزشون رو از دست میدن و انگار که دارن زرد میشن.» آقای تابستان گفت: «اصلاً ناراحت نباش. من الآن برات سبزشون میکنم.» بعد او دستهایش را به گیاهان و درختهای اطراف زد و آنها را سبز کرد اما هیچ فایدهای نداشت، چون در همان لحظه باد سردی وزید و میخواست که دوباره آنها را زرد کند.
هر دوی آنها خیلی سردشان شده بود و دوست داشتند که کمکم از آنجا بروند. پس خانم تابستان به لکلکها که به جاهای گرم میرفتند نگاه کرد و گفت: «کاش میشد ما هم با این لکلکها از این جا میرفتیم.»
لکلکها لانههایشان را خالی کرده بودند و رفته بودند. پس وقتی گنجشکها دیدند که آنها لانههایشان را گذاشتهاند و رفتهاند، خندیدند و گفتند: «اونا با این هیکل بزرگشون فقط از یه باد ترسیدن و فرار کردن.»
پس گنجشکها وارد لانههای لکلکها میشدند و دنبال یک لقمه غذا میگشتند. برگهای درختان روز به روز زردتر میشدند و آقا و خانم تابستان از آنجا رفته بودند. هوا کمکم سرد و سردتر میشد و زمستان داشت از راه میرسید.
آقای زمستان از راه رسید و زمستان آغاز شد. وقتی او آمد، برف هم همهی جنگل را سفید کرد. بعد سال نو آغاز شد و دوباره همهی آدمها شادی کردند. ناقوس کلیسا هم به همین مناسبت به صدا درآمدند.
وقتی آقای عید از راه جنگل آمد و شادی را برای آدمها آورد، آقای زمستان گفت: «من دیگه میرم تا شما به کارتون برسین.» آقای عید هم گفت: «اما اگه تو نباشی که من هیچ کاری نمیتونم بکنم. چون این تویی که باید هوا رو سرد کنی و همه جا رو با برف سفیدپوش کنی. تو تا وقت بهار باید پادشاهی کنی و حالا فصل مال توست. پس باید بمانی و مردم را شادی کنی.»
اما آقای زمستان پرسید: «حالا این آقای بهار کی از راه میآد؟»
آقای عید گفت: «وقتی لکلکها از راه برسن بهار رو هم همراه خودشون میآرن.» پس آقای زمستان از همان موقع چشم به راه بهار نشست. او روی برفها نشسته بود و به آن سمتی نگاه میکرد که قرار بود لکلکها بیایند. اما هرچه میگذشت سرما بیشتر میشد و برفها و یخ زدگیها بیشتر شد؛ کمکم آب دریاچهها و رودخانهها یخ میبست و روی شاخهی درختان از برفها سفید میشد. هیچ کسی به جز کلاغها هم جرأت راه رفتن روی یخها را نداشت. چون آنها پوست کلفتی دارند و زیاد سردشان نمیشود.
دوباره مثل سال قبل، گنجشکهای دیگری وارد آن روستا شدند و چشم آنها به زمستان افتاد و پرسیدند: «این پیرمرد کیه؟» و یک کلاغ هم که آنجا بود، به آنها جواب داد: «اون زمستونه. و باید این جا بمونه تا فصل بهار از راه برسه.» زمستان پیر در فکر بود و آفتاب در آسمان داشت جان میگرفت و روز به روز بیشتر روی زمین میتابید و برفها را بیشتر آب میکرد. پس برفهای ریز روی شاخهی درختان، زیر نور آفتاب خیلی برق میزدند و حالا دیگر زمستان هم برای آمدن بهار روزشماری میکرد چون حسابی پیر و خسته شده بود. در حالیکه گنجشکها هم برای آمدن بهار بیقراری میکردند. پس یک روز که گنجشکها از خواب بیدار شدند دیدند که برفها دارند آب میشوند و آنها متوجه شدند که بهار دارد میآید. پس با خوشحالی فریاد میزدند: «بهار تو راهه! بهار تو راهه!»
بالاخره لکلکها از راه رسیدند و بر پشت آنها هم دو بچه سوار بودند. که یک دختر و پسر بودند. آنها بهار بودند. پس بچهها از لکلکها پیاده شدند و با پیرمرد سلام و احوالپرسی کردند. بعد به او خسته نباشید گفتند و به پیرمرد زمستان گفتند که میتواند برود. او هم از آنجا رفت و به همراهش باد و سرما و یخ و برف هم رفتند. این چنین شد که سال قبل به پایان رسید و سال جدید شروع شد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…