داستان پند آموز سه ماهی/ قصه های کودکانه

نویسنده: شیو کومار –
مترجم: سیما طاهری

روزی روزگاری سه ماهی در دریاچه‌ای زندگی می‌کردند که با هم دوست بودند. یکی از آن‌ها عاقل بود و قبل از هر کاری فکر می‌کرد. یکی باهوش بود و وقتی مشکلی پیش می‌آمد برای حل آن مشکل چاره‌ای می‌اندیشید، اما ماهی سوم با آن دو فرق داشت. او هیچ‌وقت از فکرش استفاده نمی‌کرد. چون عقیده داشت اگر قرار باشد اتفاقی برایش بیفتد، می‌افتد و نمی‌تواند کاری انجام بدهد. یک روز، ماهی عاقل داشت در دریاچه شنا می‌کرد که صدایی شنید. خوب گوش کرد. صدا، صدای دو ماهیگیر بود.
اولی گفت: «این دریاچه خیلی بزرگ است. حتماً ماهی‌های زیادی در آن زندگی می‌کنند.»
دومی گفت: «بله، پس بهتر است فردا برای ماهیگیری به این‌جا بیاییم.»
ماهیگیرها از دریاچه دور شدند. ماهی عاقل هم شناکنان خودش را به دوستانش رساند و همه چیز را گفت. بعد، از آن‌ها خواست تا از آبراهی که به دریاچه دیگر می‌رسید فرار کنند. ماهیِ باهوش گفت: «دوست خوبم. من از این‌جا نمی‌روم، اما اگر ماهیگیرها آمدند و برایم مشکلی پیش آمد برای نجات خودم فکر می‌کنم.»
ماهی سوم گفت: «اما من از این‌جا تکان نمی‌خورم. من این‌جا به دنیا آمده‌ام و بزرگ شده‌ام. من این‌جا می‌مانم. هرچه قرار باشد اتفاق بیفتد می‌افتد و از دست ما هم کاری ساخته نیست.»
ماهی عاقل خود را به آبراه رساند و به سوی دریاچه دیگر حرکت کرد، اما آن دو ماهی در دریاچه ماندند. فردای آن روز، خورشید که از پشت کوه‌ها بیرون آمد. دوماهیگیر خود را به دریاچه رساندند و تور را در آب پهن کردند. آن دو ماهی که در دریاچه مانده بودند همراه ماهی‌های زیاد دیگری در تور گرفتار شدند. ماهیگیرها تور را به ساحل بردند. ماهی باهوش و زرنگ برای نجات خودش فکر کرد. او خودش را به مردن زد و ماهیگیرها که ماهی مرده نمی‌خواستند، او و دیگر
ماهی‌های مرده را در ساحل انداختند. ماهی باهوش وقتی خود را در ساحل دید، هرطور بود جست‌وخیز کرد و خود را دوباره به دریاچه رساند. ماهی سوم که هیچ‌وقت از فکرش استفاده نکرده بود در تور پایین و بالا می‌پرید، اما دیگر دیر شده بود و راهی برای نجات نداشت. ماهیگیرها او و بقیه ماهی‌ها را برای فروش با خودشان بردند.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *