قصه حیوانات کلیله و دمنه کوتاه

قصه حیوانات کلیله و دمنه کوتاه | داستان پادشاه جنگل

روزگاری شیری در جنگلی پادشاهی می‌کرد. او قدرتمند بود و هر روز از طرف حیوانات هدیه‌هایی به دستش می‌رسید، اما باز هم راضی نبود و با خودش فکر می‌کرد: «من باید برای خودم درباریانی داشته باشم که همیشه در خدمتم باشند.»
بعد از این فکر، شیر از روباه خواست تا پیش او بیاید. روباه آمد. شیر به او گفت: «ای روباه! همه می‌دانند که تو عاقل و زیرک هستی. من از تو می‌خواهم که مشاورم باشی.»
روباه تعظیم کرد و گفت: «بنده در خدمتگزاری آماده‌ام.»
شیر بعد از روباه، پلنگ را صدا کرد و گفت: «تو چابک و تیزپا هستی. من از تو می‌خواهم که محافظم باشی.»
پلنگ هم تعظیم کرد و پذیرفت. پس از آن نوبت به کلاغ رسید. شیر به او گفت: «اى كلاغ! تو می‌توانی به راحتی به هرجا که بخواهی پرواز کنی. من از تو می‌خواهم که پیک من باشی»
کلاغ هم تعظیم کرد و از آن لحظه به بعد پیک شیر شد. آن‌ها قسم خوردند که به پادشاه وفادار باشند. شیر هم قول داد که غذای آن‌ها را فراهم کند و کاری کند که زندگی راحتی داشته باشند.
همه چیز به خوبی می‌گذشت. روباه، کلاغ و پلنگ در همه‌ی کارها به پادشاه کمک می‌کردند. هرجا می‌خواست می‌رفتند، در شکار همراهش بودند و وقتی او سیر می‌شد باقی مانده‌ی غذایش را می‌خوردند. به همین خاطر هیچ وقت گرسنه نمی‌ماندند.
یک روز، کلاغ پیش شیر آمد و گفت: «سرورم! آیا تا به حال گوشت شتر خورده‌اید؟ گوشت او بسیار خوشمزه است. من یک بار در بیابانی گوشت شتر خوردم و بسیار لذت بردم.»

یک داستان آموزنده دیگه: خلاصه داستان سیندرلا 

داستان بسیار کوتاه از کلیله و دمنه

شیر که تا آن روز مزه‌ی گوشت شتر را نچشیده بود و حتی اصلاً شتر را ندیده بود، گفت: «از کجا می‌شود شتر پیدا کرد؟»
کلاغ جواب داد: «چند فرسنگ دورتر از این‌جا، بیابانی هست. من بالای آن بیابان پرواز می‌کردم که شتری چاق را دیدم. او داشت تنهای تنها راه می‌رفت.»
شیر فوری ماجرا را برای روباه و پلنگ گفت و از آن‌ها خواست تا نظر خودشان را بگویند. روباه و پلنگ درباره‌ی بیابان هیچ چیز نمی‌دانستند، اما چیزی نگفتند زیرا فکر می‌کردند اگر پادشاه بفهمد، فکر می‌کند کلاغ عاقل‌تر و داناتر از آن‌هاست. آن‌ها به شیر گفتند: «حرف کلاغ درست است. گوشت شتر مزه‌ای بسیار خوبی دارد که پادشاه حتماً باید از آن بخورد.»
صبح روز بعد، شیر و دوستانش به طرف صحرا حرکت کردند. خیلی زود به جایی رسیدند که دیگر از جنگل، درختان سرسبز و سایه خبری نبود. آفتاب داغ بود و صحرایِ خشکِ بی‌آب و علف. کلاغ جلوتر از همه پرواز می‌کرد و راه را نشان می‌داد. او اصلاً از گرما ناراحت نبود و پشت سر هم داد می‌زد: «عجله کنید! شتر همین نزدیکی‌هاست.»
اما شیر دیگر نمی‌توانست راه برود. شن‌های داغ صحرا پنجه‌هایش را سوزانده بود. او ایستاد و فریاد زد: «من گوشت شتر نمی‌خواهم. زود مرا به جنگل برگردانید.»
از صدای فریاد شیر، روباه و پلنگ و کلاغ ترسیدند. آن‌ها از جنگل دور شده بودند و نمی‌دانستند شیر را که خیلی عصبانی بود چطوری به خانه‌اش برگردانند.
روباه که خیلی باهوش بود، فوری نقشه‌ای کشید. او به دیگران گفت: «شما این‌جا منتظر بمانید. من می‌روم و کمک می‌آورم.»
روباه به سرعت از آن‌جا دور شد. رفت و رفت تا بالأخره شتر را پیدا کرد. به او گفت: «عجله کن! پادشاه ما می‌خواهد تو را ببیند.»
شتر گفت: «پادشاه شما؟ او دیگر کیست؟ من فقط ارباب خودم را می‌شناسم و هر جا که بخواهد برایش بار می‌برم.»
روباه گفت: «شاه ما یک شیر نیرومند است که ارباب تو را کشته. حالا تو آزاد هستی و دیگر لازم نیست در این صحرای داغ، بارکشی کنی. شاه از تو خواسته است پیش او بروی و بقیه‌ی عمرت را با راحتی زندگی کنی. اگر می‌خواهی همراه من بیا.»
شتر که از بارکشی خسته شده بود و از راحت زندگی کردن بدش نمی‌آمد، به دنبال روباه به راه افتاد. پس از مدتی، پیش شیر رسیدند. همه از دیدن آن‌ها خوشحال شدند. روباه به شیر گفت: «قربان! لطفاً سوار شتر شوید تا پنجه‌هایتان نسوزد. ما باید به جنگل برگردیم.»
شیر، روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم پروازکتان راه را به آن‌ها نشان می‌داد. خلاصه خسته و گرسنه به جنگل رسیدند. دیگر وقت شام بود. همه منتظر بودند تا شیر، شتر را بکشد، اما شیر به شتر نزدیک شد و گفت: «دوست من! به خاطر این که مرا نجات دادی از تو سپاسگزارم. تو می‌توانی هرچقدر دلت می‌خواهد این‌جا بمانی. من هم قول می‌دهم از تو محافظت کنم.»
روباه، پلنگ و کلاغ با تعجب به هم نگاه کردند. بعد از آن‌همه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، شیر نمی‌خواست او را بکشد. ناگهان شیر غرید و گفت: «شما سه نفر! مگر نمی‌بینید من گرسنه‌ام؟ پنجه‌هایم سوخته و نمی‌توانم دنبال غذا بروم. فوری بروید و چیزی برای خوردن پیدا کنید.»
روباه، پلنگ و کلاغ اطاعت کردند و از آن‌جا دور شدند، اما برای شکار و پیدا کردن غذا نرفتند بلکه گوشه‌ای نشستند تا با هم فکر کنند و نقشه‌ای بکشند تا بتوانند شتر را مجبور کنند که از شیر بخواهد، او را بخورد. بعد از کشیدن نقشه، آن‌ها پیش شیر برگشتند. کلاغ جلو رفت و گفت: «جناب شیر! هرچه گشتیم غذایی برای شما پیدا نکردیم و چون دوست نداریم به شما سخت بگذرد، پس مرا بخورید و سیر شوید.»
روباه جلو دوید، کلاغ را کنار زد و گفت: «نه، تو خیلی کوچک هستی. من بیشتر از تو گوشت دارم. عالی‌جناب! خواهش می‌کنم مرا بخورید.»
هنوز حرف روباه تمام نشده بود که پلنگ جلو دوید و گفت: «نه قربان! من از همه بزرگ‌ترم، مرا بخورید.»
شتر که در گوشه‌ای ایستاده بود، با دیدن فداکاری آن سه با خودش فکر کرد: «من هم باید وفاداری خود را به شاه ثابت کنم.» برای همین جلو رفت و گفت: «من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم. این دوستان بیشتر از من به درد شما می‌خورند. آن‌ها زنده بمانند بهتر است. پس به جای آن‌ها مرا بخورید.» روباه، پلنگ و کلاغ خوشحال شدند و خودشان را برای خوردن گوشت شتر آماده کردند.
شیر گفت: «من از همه شما سپاسگزارم. حرف شما را قبول می‌کنم و شما را یکی‌یکی می‌خورم.»
با شنیدن حرف‌های شیر، کلاغ فوری پرواز کرد و رفت. روباه و پلنگ هم دوان‌دوان فرار کردند و از آن‌جا دور شدند، اما شتر ایستاد و خودش را برای قربانی شدن آماده کرد.
شیر خندید، به سوی شتر رفت و گفت: «شتر جان! تنها تو ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نخواهم خورد و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت می‌کنم و نمی‌گذارم کسی آزاری به تو برساند.»
شتر با شادی از او تشکر کرد. شیر با خودش گفت: «مهربان بودن از همه چیز بهتر است.»

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. بسیار زیبا بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *