در یک خانه بزرگ اتاقی بود که در آن پر از اسباب بازی بود. این اتاق متعلق به بچهای بود که یک قلک داشت. این قلک به شکل یک خرس بود که بالای کمد اسباببازیها گذاشته شده بود. آن کودک این قدر پول توی قلکش ریخته بود که دیگر قلک پُر و سنگین شده بود و جایی برای پول ریختن نداشت. توی این قلک خرسی شکل، غیر از پول خردهای زیاد و کم ارزش، دو پول نقره هم بود.
در نتیجه قلک قصهی ما بسیار مغرور شده بود و از این که این همه پول داشت حسابی احساس غرور میکرد.
اما اسباببازیها که میدیدند او چهقدر پولدار و مغرور است به او اهمیتی نمیدادند.
یک روز یکی از عروسکها که سرش هم یک بار قبلاً شکسته بوده و دوباره چسبانده شده بود به اسباببازیها پیشنهاد کرد که بیایند همه با هم نمایش بازی کنند. وقتی اسباببازیها این را شنیدند خیلی خوشحال شدند چون مدتها بود که کسی با آنها بازی نکرده بود و حالا فرصت خوبی بود که یک مقدار جست و خیز کنند.
عروسک هر کس را که در آن اتاق بود برای اجرای نمایش دعوت کرد؛ حتی قلک و کالسکهی بچه را. کالسکه خیلی تشکر کرد و گفت: «خیلی ممنون که مرا دعوت کردید، من با این که اسباببازی نبودم شما من را دعوت کردید و در جمعتان پذیرفتید. من خیلی از شما ممنونم.»
اما قلک خرسی با این که دعوت شده بود در نمایش حضور پیدا نکرد و حتی یک تشکر خشک و خالی هم از آنها نکرد. او ترجیح میداد که با غرور سرجایش بنشیند و از آن بالا نمایش را تماشا کند.
قبل از این که نمایش شروع بشود، اسباببازیها دور هم نشستند و یک مقدار با هم گپ زدند. کالسکه از قطار و سورتمه و کالسکههای اسبی حرف میزد چون فقط از این چیزها سر در میآورد. ساعت روی دیوار از سیاست حرف میزد چون وقت در دست او بود و میدانست که در زمانهای مختلف چه اتفاقاتی میافتد. اسب اسباببازی در مورد اسبها و طرز نگهداری آنها و کالسکهها صحبت میکرد. یک عصا هم آن گوشه بود که چون از چوب ساخته شده بود از چوبهای گوناگون حرف میزد. دو متکا هم آنجا بودند که چون زیاد چیزی نمیفهمیدند به جای حرف زدن فقط نگاه میکردند و سعی میکردند که از حرفهای آنها سر در بیاورند.
بالاخره نمایش شروع شد. هر کس هر کاری که دوست داشت میتوانست انجام دهد؛ یعنی دست بزند، جیغ بکشد، داد بزند، سوت بزند و یا هر شادی دیگری که میخواست انجام دهد.
شلاق اسب گفت: «من میخوام صدای ترق و توروق راه بندازم اما فقط برای جوانترها، چون میترسم که یک وقت پیرها بترسن.»
ترقه گفت: «اما من برای پیرها هم صدا در میآورم.»
سطل آشغال گفت: «نباید هر کس هر کاری که دلش خواست انجام دهد. باید مراعات کنیم.»
درست است که نمایش زیاد جالب نبود اما همین قدر که آنها شاد بودند کافی بود. پس همه به هیجان آمده بودند و خیلی خوشحال بودند. قلک با خوشحالی آنها را از آن بالا تماشا میکرد و لذت میبرد. او آن قدر از بازی آنها خوشش آمده بود که دوست داشت وصیت کند تا بعد از مردنش یک مقدار پول برای آنها باقی بگذارد.
همه در حال و هوای خودشان بودند. شاد بودند و بازی میکردند و گاهی هم با هم صحبت میکردند. فقط قلک بود که حرفی نمیزد. او در فکر بود اما کسی نمیدانست که او چه فکرهایی میکند. او داشت به وصیتنامه و مراسم تشییع جنازه و دفن و این جور چیزها فکر میکرد که در همان لحظه از آن بالا افتاد و جیرینگی صدا کرد و شکست.
قلک خرسی شکسته بود و خرد و تکهتکه شده بود. سکهها هر کدام به یک طرف رفته بود و آن دو سکهی نقره هم بین همهی پولهای سیاه برق میزدند.
قلک خرسی قبل از مرگش میدانست که وقتی بمیرد جایش توی سطل آشغال است. همین طور هم شد و او را در سطل آشغال ریختند.
دو، سه روز بعد یک قلک دیگر جای همان قلک قبلی گذاشتند که هیچ فرقی با آن نمیکرد. کار او از همان روز شروع شده بود اما مثل آن قلک قبلی هیچ صدایی نمیکرد، به خاطر این که هنوز خالی خالی بود.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…