در گذشتههای دور شهر بسیار کوچکی در کنار یک دریا وجود داشت که خیلی زیبا بود و در فاصلهی زیادی از آن شهر یک جنگل وجود داشت. و از شهر تا جنگل بیابان بود. ضمن این که در آن شهر چیزهای زیبایی هم پیدا میشد.
در کنار این شهر یک رودخانه وجود داشت که خیلی آنجا را با صفا کرده بود. و کنار این رودخانه، دو خانه وجود داشت که در یکی از آنها یک پسر زندگی میکرد و در خانه دیگری یک دختر به تنهایی زندگی میکرد. در خانهی آنها باغی بود که تا لب رودخانه ادامه پیدا میکرد. ضمن این که توی خانهی یکی از آنها درخت بید و توی خانهی آن یکی درخت انگور بود. آن دو بیشتر از لابهلای درختهای انگور میآمدند توی باغ همدیگر و بیشتر مواقع زیر یکی از این دو درخت بازی میکردند اما بیشتر وقتها زیر درخت بید با هم بازی میکردند، چون آن جا را خیلی بیشتر دوست داشتند.
درخت بید لب دریا بود و آنها بعضی وقتها میرفتند روی یکی از شاخههای آن و میپریدند توی دریا. البته خدا خیلی بچهها را دوست دارد و همیشه مواظب آنهاست وگرنه خیلی از بچهها باید در آب غرق میشدند. اما پسر چون از آب میترسید بچهها سر به سرش میگذاشتند تا این که یک شب دختر یک خواب دید که کمی برای پسر خوب شد. یوهنا؛ یعنی همان دختر در خواب دیده بود که کونود؛ یعنی همان پسر قصهی ما سوار قایق شده و از دریا دارد به سمت او میآید. پس آب توی قایق رفت و تا روی سر کونود آمد اما او اصلاً نمیترسید و همچنان پارو میزد تا به یوهنا برسد.
فرای آن روز یوهنا خوابش را جلوی همه تعریف کرده بود و گفته بود که کونود چهقدر شجاع است. بنابراین هر وقت که بچهها کونود را اذیت میکردند کونود به آنها میگفت: «مگه نشنیدید که من توی خواب یوهنا چهقدر نترس بودم؟!»
آنها هم به او میگفتند که اگر راست میگوید و نمیترسد باید بیاید توی آب. اما او زیر بار نمیرفت و هیچ وقت همراه آنها شنا نمیکرد. آنها کاری به بید پیری که زیرش بازی میکردند نداشتند و هیچ وقت هم شاخههایش را نمیبریدند اما برای خودشان در باغها و جاهای مختلف درختهای بیدی کاشته بودند و از شاخههای آن برای خودشان زنبیل درست میکردند.
توی بازار شهری که آنها در آن زندگی میکردند پُر بود از مغازههای مختلفی که اجناس بسیار زیبایی میفروختند. توی بازار لباس و خوراکیهای مختلف میفروختند و یک مرد شیرینیفروش هم بود که شیرینیهای زنجفیلی خوشمزهای درست میکرد. او بعضی اوقات که کارش تمام میشد سری به خانوادهی کونود میزد و همیشه برایشان مقداری شیرینی زنجفیلی خوشمزه هم میآورد. جالب این بود که هر وقت شیرینیفروش به خانهی آنها میآمد قصههای زیادی هم تعریف میکرد که کونود خیلی آنها را دوست داشت.
شیرینیهای زنجفیلی او به شکل آدمک بودند. و مرد شیرینیفروش توی قصه تعریف کردن هم استاد بود و میتوانست از هر چیز یک قصه دربیاورد. روزی او یک قصه از یک خانم و آقای زنجفیلی گفت و آن قصه این بود: «یک روز توی ویترین مغازهام دو تا شیرینی زنجفیلی بود که به شکل آدم درست شده بودند. یکی از آنها پسر بود و یکی دیگر دختر. آنها کنار هم بودند و به هم علاقه زیادی داشتند و خیلی دوست داشتند که یک جوری سر صحبت را با هم باز کنند اما همیشه خجالت میکشیدند و این کار را نمیکردند. دختر محبت بیشتری داشت اما پسر زیاد مهربان نبود، چون بادامی که توی قلبش بود کمی تلخ بود. اما دختر با خودش میگفت: «خوب خیلی طبیعیه که اون با من حرف نزنه، چون خیلی با حیا به نظر میآد.» اما پسر پیش خودش فکر میکرد که واقعاً یک انسان است و میتواند یک روزی با پول، آن دختر را بخرد، برای همین لازم نمیدید که با او حرفی بزند.
چند وقت گذشت و آنها همان طور توی ویترین مغازه مانده بودند. پس دختر دیگر طاقتش تمام شد و از عشق پسر شکست و دو قسمت شد. پسر که دید عاقبت عشق او این طور شد پیش خودش گفت: «اگه اون میدونست که من چهقدر دوستش دارم کمی بیشتر تحمل میکرد.»
بعد از این که شیرینیفروش این قصه را برای آن دو نفر تعریف کرد، آنها را نصیحت کرد که آدم باید همیشه عشقش را بگوید وگرنه عاقبتش همین میشود. سپس او آدمک زنجفیلی پسر را به یوهنا داد و آدمک زنجفیلی دختر را هم به کونود. آن دو آن آدمکها را در دستشان گرفتند و از بس که برای آنها ناراحت بودند فقط نگاهشان کردند.
آنها یک روز بعد از آن شبی که مرد شیرینیفروش برای آنها آن قصه را تعریف کرد، شیرینیها را برداشتند و به سمت قبرستان کلیسا رفتند. و هنگامی که به آنجا رسیدند آنها را کناری گذاشتند و شروع به تعریف کردن آن قصه کردند. آنها قصهی عشق آن دو شیرینی را برای همهی بچههایی که آنجا جمع شده بودند تعریف کردند اما یکی از آن بچهها با بیرحمی تمام آدمک زنجفیلی دختر را که دو تکه بود خورد. پس وقتی بچهها فهمیدند که او این کار را کرده است مجبور شدند که آدمک پسر را هم بخورند تا از تنهایی زجر نکشد.
کونود و یوهنا اکثر مواقع با هم بازی میکردند. و هنوز هم درختان آقطی و بید را دوست داشتند و زیر آن میرفتند. کونود خیلی شعر میدانست اما اصلاً صدای خوبی نداشت ولی یوهنا صدای بسیار زیبایی داشت و همهی مردم شهر از صدای او لذت میبردند. و هنگامی که صدایش از باغ بلند میشد حتی بعضی از آدمهای ثروتمند هم پشت در باغ میایستادند و به صدای او گوش میدادند.
روزگار به خوشی سپری میشد تا این که یک روز مادر یوهنا مرد. همه غمگین شدند و همسایهها و بستگان آنها خیلی ناراحت شدند و برای مادر یوهنا عزاداری کردند. بعد از آن همه یکی یکی از هم جدا شدند اما به هم قول دادند که هر چند وقت یک بار برای هم نامه بنویسند. بچهها هم همان طور که غم در چشمانشان بود و گریه میکردند از هم جدا شدند. در همان موقع پدر یوهنا رفت به یک شهر بزرگ برای کار؛ او میخواست که پستچی بشود. و کونود هم داشت کمکم بزرگ میشد و باید کمتر بازی میکرد؛ به خاطر همین او را فرستادند پیش یک کفاش تا کار یاد بگیرد. چند وقت بعد هم او به کلیسا رفت و مثل آدم بزرگها عضو شد. حالا کونود خیلی دلش میخواشت که کنار یوهنا باشد و دائم به او فکر میکرد. او میخواست که به پایتخت برود تا یوهنا را ببیند اما موقعیتش پیش نمیآمد که به آنجا برود. او حتی گاهی اوقات به این فکر میکرد که نکند یوهنا او را یادش رفته باشد.
آرامآرام کریسمس داشت از راه میرسید. پس پدر یوهنا نامهای به پدر و مادر کونود فرستاد و در آن نوشته بود: «این جا به من و یوهنا بد نمیگذره. من دوباره با یکی ازدواج کردم و یوهنا هم مشغول کار شده توی یک سالن تئاتر استخدام شده و کار میکنه. اون چند وقت یک بار هم از حقوق خودش یه پولی میفرسته تا مردم به یادش باشن.» وقتی خانوادهی کونود آن نامه را بلند بلند خواندند گریه کردند و خوشحال شدند از این که یوهنا و پدرش آنها را از یاد نبردهاند. کونود هم از این که یوهنا هنوز ازدواج نکرده بود خیلی خوشحال شد و فهمید که یوهنا هنوز به یادش هست.
کونود روزها یکسره کار میکرد و دائم در فکر یوهنا بود. او خیلی تند کار میکرد؛ این قدر تند کار میکرد که یک بار دستش بدجوری زخم شد اما هیچ اهمیتی نداد و باز هم ادامه داد. او دوست داشت که علاقهاش را بیان کند و دوست نداشت مثل آن آدمکها علاقهاش را مخفی کند.
بالاخره یک روز دوره کارآموزی کونود تمام شد و او راه افتاد به سمت شهری که یوهنا در آن بود. این اولین بار بود که او میخواست به آن شهر برود و خیلی خوشحال بود و پیش خودش فکر میکرد که یوهنا هم با دیدن او خیلی خوشحال میشود. کونود پیاده راه افتاد تا به آن شهر برسد. اما چون پاییز بود و باران میبارید. او داشت خیس میشاد. کونود با خودش تصمیم گرفت که یک حلقه هم برای یوهنا بخرد اما نمیدانست که آن را از شهر خودشان بخرد یا از همان شهری که یوهنا در آن بود. پس وقتی خوب فکر کرد یادش آمد که میگفتند در آن شهر حلقههای خوبی دارد پس راهش را ادامه داد اما در راه، در یک مغازه ایستاد و برای خودش مقداری لباس خرید. او لباسهای زیبا را پوشید و به راهش ادامه داد.
وقتی کونود به آن شهر رسید آدرس را پرسید و خانه یوهنا را پیدا کرد. همهی مردم آنجا در خانههایی خیلی بلند زندگی میکردند. و او از دیدن آن خانهها خیلی تعجب کرده بود چون همیشه خانههای کوتاه را دیده بود.
وقتی کونود به آنجا رسید از پلهها بالا رفت. اما خیلی ترسیده بود چون همان طور باید بالا میرفت و از زمین دورتر میشد. پس وقتی به خانه رسید در زد و پدر یوهنا را در برایش باز کرد. و وقتی که او را شناخت خیلی خوشحال شد. پس او را دعوت کرد که بیاید توی خانه و زنش هم آمد جلو و پدر یوهنا او را به زنش معرفی کرد. بعد از آن زنش هم از او پذیرایی زیادی کرد.
بعد از اینکه کونود یک مقدار نشست و خستگیاش در رفت پدر یوهنا که میدانست او چهقدر منتظر یوهنا است گفت: «من الآن یوهنا رو صدا میکنم. چون اون برای خودش یه اتاق جدا داره و میدونم که اگه الآن تو رو ببینه خیلی خوشحال میشه چون تو حالا یه جوون خوب و جذاب شدی!» پدر یوهنا به سمت اتاق او رفت و در اتاقش را آرام زد. و یوهنا گفت: «بفرمایید»
او اتاق بسیار زیبایی داشت که پردههای بلندی هم به پنجرههایش آویزان بود و فرشهای رنگین جذابی بر روی زمین پهن بود، ضمن این که دور تا دور اتاق پر از گل بود و روی دیوارها تابلوهای نقاشی زیبایی نصب بود. در آخر هم یک صندلی با رویهی ابریشمی کنار اتاق بود که یوهنا روی آن مینشست.
کونود آن همه زیبایی را فقط در یک نگاه مشاهده کرد. چون او بیشتر از همه مجذوب یوهنا که یک دختر بزرگ و خوشگل شده بود و با بچگیاش خیلی فرق کرده بود شده بود. و به نظر میآمد که یوهنا زیباترین دختر آن شهر باشد.
کونود هنوز مات و مبهوت کنار در اتاق ایستاده بود و به یوهنا نگاه میکرد که یوهنا جلو آمد و او را خوب نگاه کرد. اما وقتی نگاهش میکرد اشک از گوشههای چشمش پایین میآمد. یوهنا سؤالهای خیلی زیادی داشت و میخواست از کونود بپرسد. او میخواست از پدر و مادر کونود و درخت آقطی و درخت بید و خیلی چیزهای دیگر بپرسد. بعد آن دو تا نشستند و با هم از خاطرات بچگیشان صحبت کردند. از آن آدمکهای زنجفیلی هم صحبت کردند. از عشقی که آن آدمکها نسبت به هم داشتند، اما نمیتوانستند آن را ابراز کنند. آنها هم عاشق هم بودند اما خجالت میکشیدند که عشقشان را به هم ابراز کنند.
در آن زمان وضع یوهنا کاملاً عوض شده بود و پدرش نسبت به قبل خیلی پولدارتر شده بود، اما آنها به خودشان مغرور نشده بودند و یوهنا هنوز همان طور مهربان بود و به کونود خندههای گرم میکرد، کونود هم او را نگاه میکرد و لذت میبرد.
بعد از خواندن آن کتاب هم یک ترانهی زیبا خواند که کونود خیلی از آن لذت برد و از عاشقانه بودن آن ترانه گریهاش گرفت. او همان موقع میخواست که عشقش را به یوهنا بگوید اما باز هم خجالت کشید. یوهنا هم دوست داشت که به او حالی کند چهقدر دوستش دارد اما موقع خداحافظی فقط توانست به او بگوید که دوست دارد کونود همیشه همین طور بماند.
کونود وقتی که به خانهی خودش رفت تا بخوابد از خوشحالی توی جایش غلت میخورد و به یوهنا فکر میکرد. او به این فکر میکرد که پدر یوهنا گفته بود: «ما رو فراموش نکن و زود به زود به ما سر بزن.» کونود وقتی به این حرف پدر یوهنا فکر کرد به این نتیجه رسید که بهتر است هفتهی بعد دوباره به خانهی آنها برود.
پس کونود تصمیم گرفته بود یک هفته بعد مجدداً به خانهی آنها برود، در آن یک هفته طاقت نداشت و شبها که کارش را تعطیل میکرد به خیابان آنها میرفت تا شاید یوهنا را از پشت پنجره ببیند. اما او بعضی وقتها سایهی یوهنا را از پشت پرده میدید که این هم خودش غنیمتی بود. او هر وقت که بیرون میرفت کفاش که صاحب کار او بود و زن کفاش او را میدیدند. اما زن کفاش از این که او هر شب راه میافتاد و بیرون میرفت خیلی ناراحت میشد و مرد کفاش که خودش قبلاً این دورانها را طی کرده بود به زنش میگفت: «عیب نداره. جوونیه دیگه.»
کونود با خودش میگفت: «این بار که رفتم خونهشون حتماً بهش میگم که چهقدر دوستش دارم چون دیگه طاقت ندارم مثل اون آدمکهای زنجفیلی عشق خودم رو ازش قایم کنم. بعد ازش میخوام که زنم بشه. و بهش میگم درسته که من یه شاگرد کفاش هستم اما در عوض خیلی دوستت دارم و میتونم که در آینده زندگی خوبی رو برات فراهم کنم.» وقتی روز یک شنبه از راه رسید کونود تصمیم گرفت که به خانهی آنها برود. اما وقتی به آنجا رسید دید که یوهنا و خانوادهاش دارند میروند جایی. اما یوهنا به او گفت: «من برات یه بلیت میفرستم و این بلیت مال یک سالن است که چند روز دیگه من توی اون سالن برنامه دارم. پس ازت میخوام که حتماً بیایی.»
پس همان روزی که یوهنا قرار بود برنامه اجرا کند برای کونود نامهای فرستاد و بلیت سالن داخل آن بود. و کونود تا شب لحظه شماری میکرد که زودتر به آنجا برود. بالاخره شب شد و کونود به راه افتاد. او برای اولین بار بود که به تئاتر میرفت. یوهنا روی صحنه تأتر بازی میکرد و کونود از دیدن او خیلی خوشحال بود. اما اولش یک کم حسودیاش شد چون در آن نمایش یوهنا زن یک مرد شده بود اما بعد به خودش گفت: «این که یه نمایش بیشتر نیست و واقعیت نداره.» همهی تماشاچیان از نمایش خوششان آمده بود و دست میزدند. کونود هم در بین آنها از خوشحالی دست میزد و فریاد میکشید.
توی آن سالن آدمهای کله گنده و بسیار با شخصیتی نشسته بودند. و حتی پادشاه هم آنجا بود؛ بنابراین کونود خیلی خجالت کشیده بود و احساس کوچکی میکرد. او به یاد قصهی دختر و پسر افتاد و به یادش آمد که آن دختر همیشه دوست داشت که مرد زنجفیلی علاقهاش را به او نشان بدهد و اول بگوید که آن دختر را دوست دارد.
یک شنبهی بعد دل تو دل کونود نبود و ساعت رفتن فرارسیده بود. پس او سریع به سمت خانهی یوهنا حرکت کرد. اما وقتی به آنجا رسید یوهنا به تنهایی دم در بود و او متوجه شد که یوهنا در خانه تنها است. پس وقتی او و یوهنا کنار در نشستند، یوهنا شروع به صحبت کرد و گفت: «خیلی خوب شد که اومدی چون من تا چند روز دیگه میرم فرانسه.» کونود یکدفعه جا خورد و با تعجب پرسید: «فرانسه؟!» یوهنا جواب داد: «بله… میخوام برم فرانسه تا در کارم پیشرفت کنم.» کونود خیلی ناراحت شد و نزدیک بود گریهاش بگیرد. بغض سختی گلوی کونود را گرفته بود و نمیتوانست حرف بزند. اما یوهنا به او گفت: «ناراحت نباش عزیزم!» کونود وقتی این حرف را شنید به خودش جرأت داد که حرف دلش را به او بزند. و بالاخره توانست به او بگوید: «من خیلی وقته که دوست دارم ما با هم عروسی کنیم.» یوهنا خیلی تعجب کرد و گفت: «این چه حرفیه؟! ما هیچ وقت نمیتونیم با هم ازدواج کنیم، چون در این صورت هیچ وقت نمیتونیم خوشبخت بشیم.»
کونو وقتی که این حرف را شنید خیلی حالش بد شد و تب شدیدی کرد. در همان لحظه هم نامادری یوهنا وارد خانه شد. یوهنا هم وقتی که دید نامادریاش از آن حال کونود تعجب کرده به او گفت: «چیز مهمی نیست. فقط بعد از این که شنید من میخوام برم مسافرت کمی حالش بد شد.»
بعد از این که نامادری از اتاق بیرون رفت یوهنا باز هم با کونود حرف زد و به او گفت: «تو باید قوی و محکم باشی و نباید مثل بچهها رفتار کنی. ما هر دوتامون بزرگ شدیم و باید عاقلانه رفتار کنیم و این حرفی هم که تو زدی اصلاً منطقی نبود.» بعد از مدتی پدر یوهنا به همراه همسرش وارد اتاق شدند و حسابی از کونود پذیرایی کردند.
بعد از تمام شدن برنامه یوهنا، کونود بلند شد تا برود و یوهنا با او خداحافظی کرد اما کونود جواب خداحافظی یوهنا را نداد. در آن لحظه یوهنا خندهی کوچکی کرد و گفت: «حالا دیگه از دوست قدیمیت خداحافظی هم نمیکنی؟!»
یوهنا از دیدن سکوت و ناراحتی کونود گریهاش گرفت و کونود هم بدون این که پشت سرش را نگاه کند از خانه آنها بیرون رفت. چند روز بعد، یوهنا به سمت فرانسه حرکت کرد و از آن روز به بعد کونود خودش را بسیار تنها احساس میکرد. او همیشه در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد و غصه میخورد. کونود وقتی با همکارانش برخورد میکرد و آنها به ناراحتیاش پی میبردند، به او پیشنهاد میدادند که با آنها به تفریح برود. و او همراه دوستانش به تفریح میرفت. پس یک شب او را به یک مجلسی دعوت کردند که در آن پر از دختر بود و دخترها همراه آهنگهایی که نواخته میشد شادی میکردند و خوشحال بودند. کونود دوست داشت که یوهنا را فراموش کند اما نمیتوانست، چون هیچ کدام از آن دخترها نمیتوانستند جای او را بگیرند. او به خودش گفت: «چه اشتباهی کردم که اومدم این جا. اصلاً چه معنایی داره که من بیام این جا و بیخودی شادی دخترا رو تماشا کنم؟!»
او سریع از مجلس شادی بیرون رفت و توی خیابان شروع به دویدن کرد. کونود خیلی بیقرار بود و دوست داشت که یوهنا را میدید، اما او رفته بود. پس تصمیم گرفت که حداقل جلوی خانهی آنها برود تا شاید به او احساس نزدیکی بکند. پس او به آنجا رفت. اما همهی چراغها خاموش بود و خانه تاریک تاریک بود. وقتی کونود وارد آنجا شد دید که هیچ وسیلهای در آنجا باقی نمانده و خانه به طور وحشتناکی ساکت است. پس سریع از آنجا رفت بیرون.
زمستان سرد کمکم تمام شد و فصل بهار نزدیک شد. و کونود دیگر طاقت ماندن نداشت. حالا که هوا خوب شده بود او هم تصمیم گرفت که از آن شهر و کشور به یک کشور دیگر برود به هر جایی غیر از فرانسه. کونود میخواست به جایی برود که از فرانسه فاصلهی زیادی داشته باشد. او خودش را آماده کرد و به راه افتاد. کونود ابتدا به سمت آلمان رفت و شهرهای آنجا را خوب گشت و خواست که در شهر نورنبرگ بماند چون وقتی به آنجا رسیده بود کمی آرامتر شده بود. آن شهر سالیان پیش ساخته شده بود و هر کس در آنجا به دلخواه خودش خانه ساخته بود و هر خیابانی به یک سمت میرفت. در کل شهر نظم و ترتیب خاصی نداشت.
کونود که هنوز وسایلش را به دوش داشت به سمت بازار شهر رفت. وسط بازار یک حوض بزرگ و قشنگ بود که در آن پر از مجسمههای فلزی زیبا بود و روی مجسمهها آبها فواره میزدند. او زل زده بود به مجسمهها و فوارهها که همان موقع یک دختر با سطل آمد و مقداری از آب زلال حوض برداشت. بعد به سمت کونود رفت و به او آب تعارف کرد. کونود هم مقداری از آن آب خورد. او یک دسته گل هم دستش بود که یکی از آن گلها را به کونود داد. حالا کونود که کمی سرحال شده بود. از بازار خارج شد. و صدای ناقوس کلیسا را شنید. کونود که به یاد کلیسای شهر خودشان افتاده بود. به سمت کلیسا رفت و تصمیم گرفت که برود توی کلیسا. پس وقتی وارد آنجا شد خیلی خوشحال شد چون داخل آن هم دقیقاً مثل کلیسای شهر خودشان با صفا بود و او از صفای آنجا آرامش گرفت.
در گذشته گودالی برای جلوگیری از حملهی دشمن به دور شهر کنده بودند و حالا آن را پر از خاک کرده بودند و در آن درختهایی کاشته بودند که سرسبز و با صفا شده بود. اما بلندیهای شهر هنوز باقی بودند و مردم روی آنها کار میکردند. ضمن این که شاخهی درختان هم تا روی بلندیها آمده بود.
کونود در آن شهر گشت و یک استاد کفاش پیدا کرد و پیش او مشغول به کار کردن شد. او هم روی یکی از آن بلندیها کار میکرد که شاخهی یک درخت آقطی تا آنجا رسیده بود. شبها که کونود میرفت تا بخوابد خوب به شاخههای آن درخت نگاه میکرد و به یاد خاطرات قدیم و شهرش میافتاد.
او چندین ماه آنجا ماند. اما وقتی که زمستان به پایان رسید و بهار از راه رسید، درخت شکوفه کرد و او را بیشتر به یاد وطن خودش انداخت. پس او که دیگر تحمل نداشت آنجا بماند و چون مجبور بود که کنار آن درخت باشد و دائم یاد خاطراتش بیافتد، تصمیم گرفت که به جای دیگری برود و کار کند. جایی که او برای کار کردن انتخاب کرد، کنار یک سنگ بزرگ بود که کنار آن سنگ هم یک آسیاب بزرگ و قدیمی بود و آن آسیاب هم دائماً میچرخید.
البته آنجا هیچ درخت آقطیای نبود تا او را به یاد خاطرات قدیم بیاندازد اما یک درخت بید بود که به دیوار چسبیده بود و این بید هم درست شکل همان بیدی بود که در شهر خودشان وجود داشت. او در کنار آن درخت بید هم طاقت نیاورد چون دائم جلوی چشمش بود و باز هم او را به یاد خاطراتی که با یوهنا داشت میانداخت و ناراحتش میکرد. پس تصمیم گرفت که از آنجا هم برود. پس این بار کاملاً از آن شهر بیرون رفت. و به سمت جنوب به راه افتاد.
کونود هیچ وقت به کسی نگفت که چهقدر یوهنا را دوست دارد. او در راه که میرفت، یکسره به آن آدمکها فکر میکرد. وقتی هم که در مورد یوهنا فکر میکرد به یاد آن دختر زنجفیلی میافتاد که چه قیافهی مهربانی داشت و چهقدر آرام بود. بعد با دیدن خودش به یاد آن پسر زنجفیلی میافتاد که از بس عشقش را پنهان کرده بود قلبش تلخ شده بود.
کونود آنقدر بارش زیاد بود که به سختی راه میرفت اما سعی میکرد که خسته نشود و نایستد. او از کوهی بالا رفت و یکسره تمام آن کوه را طی کرد تا این که خودش را به نوک کوه رساند و روی آن کوه بلند ایستاد. کونود همهی دنیا را از آن بالا نگاه کرد. او وقتی عظمت دنیا را نگاه میکرد به یاد روز قیامت افتاد. پس سعی کرد دیگر به چیزی فکر نکند و به سمت جلو حرکت کند. او به یک شهر رسید و آنجا مردمی زندگی میکردند که هر کدام کارهای مختلفی میکردند. مثلاً زنها روی بالکنهای خانههایشان نشسته بودند و بافتنی میبافتند. وقتی کونود از آن مناطق میگذشت دخترانی که در خانههایشان به کارهای مختلفی میپرداختند برای او دست تکان میدادند و به او لبخند میزدند.
غروب شده بود و آب دریاچه سرخ شده بود. سرخی آب آن دریاچه کونود را به یاد دریاچهی شهر خودشان میانداخت. اما کونود دیگر ناراحت و غمگین نبود. او به یاد شهر خودش افتاد. به یاد آن دریاچهای که در زمستان روی آن تپههای یخی درست میشد و بعد از گرم شدن هوا یکی یکی آب میشدند. به یاد رنگین کمان زیبایی افتاد که همیشه بعد از باران روی دریاچه شکل میبست. آنجا او را به یاد شهر زیبای خودش میانداخت و دوست داشت که آنجا بماند اما وقتی که چشمش به درختهای آقطی و بید افتاد تصمیمش عوض شد و به راهش ادامه داد.
کونود همچنان میرفت و کوهها و تپهها و رودخانهها و جادههای پیچ در پیچ را رد میکرد. او مرز آن کشور را رد کرد و به کشور دیگری رسید. در آن کشور دیگر از برف و سرما خبری نبود چون او از شمال گذشته بود و حالا کمکم داشت به سرزمینهای جنوب قدم میگذاشت. هوا کمکم گرم شد و درختان سرسبز میوهدار جلویش ظاهر شدند. کونود آن قدر رفت تا این که به شهری رسید و در آنجا به دنبال کار کفاشی گشت. در آن شهر پیرمرد مهربانی زندگی میکرد که دنبال یک کارگر میگشت و کونود پیش او استخدام شد. همسر آن پیرمرد کفاش هم مثل خودش مهربان و خوش اخلاق بود. آنها کونود را خیلی دوست داشتند چون کونود آدم فعال و بیآزاری بود. پس کونود که یک کار مناسب پیدا کرده بود دیگر خیالش راحت شده بود و همیشه خدا را شکر میکرد.
کونود هر وقتی که دلش میگرفت میرفت روی ساختمان کلیسا و از آنجا تمام شهر را نگاه میکرد. آن شهر جدید بسیار بزرگ بود و مزارع بسیار پهناوری داشت. از دور سرزمین شمال هم پیدا بود. و کوه آلپ که رویش خروارها برف نشسته بود خودنمایی میکرد اما او دیگر هوس نکرد که به آنجا برود و دوست داشت همان جایی که بود بماند و زندگی کند و آن قدر آن جا بماند که بمیرد و در همان شهر او را دفن کنند. او دوست داشت که همانجا وطنش باشد.
کونود یک سال بود که به آن شهر جدید آمده بود تا این که صاحب کارش یک روز که میخواست به دیدن یک نمایش برود او را هم با خودش برد. در آنجا پر از آدم بود؛ زن و مردهای زیاد با لباسهای خیلی قشنگ. آنجا بزرگترین و زیباترین سالنی بود که کونود در عمرش دیده بود اما یک فرق خیلی بزرگ داشت؛ فرقش این بود که در سالنی که کونود برای آخرین بار رفته بود یوهنا کار کرده بود و در آنجا یکی دیگر میخواست برنامه اجرا کند به خاطر همین وقتی یاد این مسئله افتاد دوباره غمگین شد.
اما خیلی عجیب بود. چون وقتی که پردهها بالا رفت یوهنا از پشت پرده ظاهر شد. او با لباسهای پر از طلا و نقره بر روی صحنه آمد و همه تشویقش کردند. او شروع به اجرای برنامه کرد و از کار زیبای او همه متعجب شدند و باز هم تشویقش کردند. کونود وقتی که او را دید زبانش بند آمد اما بعد از گذشت چند لحظه با تمام قدرتش داد زد و اسمش را گفت. پشت سر او هم همه اسمش را تکرار کردند چون او خیلی معروف بود. کونود فکر میکرد که دارد خواب میبیند و حتی از صاحب کارش پرسید که خواب است یا بیدار، اما پیرمرد خندید و جواب داد: «معلومه که بیداری.»
سپس از پیرمرد پرسید که اسم اون چیست. و او جواب داد: «همین که میگفتی دیگه… یوهنا؛ اون خیلی زن معروفیه و همه اون رو میشناسن.» اما یوهنا هر وقت که میخواست صحنه را ترک کند مردم برایش گل میفرستادند و از او خواهش میکردند که دوباره برای آنها برنامه اجرا کند.
یوهنا وقتی از سالن بیرون آمد و در کالسکهاش نشست. همه دور او جمع شده بودند. وقتی هم که حرکت کرد همه دنبالش به راه افتادند و کونود هم با خوشحالی دنبال او میدوید. اما وقتی که یوهنا به خانهی بزرگش رسید و از کالسکه پیاده شد. کونود ناگهان جلو رفت و به او نگاه کرد. اما یوهنا هیچ وقت کونود را نشناخت و با بیخیالی به سمت خانهاش رفت. در آن حالت مردی از راه رسیدو با او صحبت کرد همه گفتند: «او نامزدش است.»
کونود وقتی که این حرف را شنید از ناراحتی راهش را کشید و از آنجا رفت. او ناگهان تصمیم گرفت که بار و بندیلش را جمع کند و به شهر و دیار خودش برگردد. حالا دیگر دلش برای درخت بید و آقطی تنگ شده بود و میخواست که زیر شاخههای آنها بنشیند و یاد خاطراتش بیفتد. وقتی کونود به پیرمرد کفاش و همسرش گفت که میخواهد از آن شهر برود آنها گفتند که این کار را نکند اما او واقعاً میخواست برود و هیچ چیز هم نمیتوانست مانع رفتن او بشود. پس آنها او را نصیحت کردند و گفتند که الآن باید از راه کوهستان بروی و در کوهستان هم برف شدیدی باریده است و بسیار خطرناک است. اما کونود تصمیمش را گرفته بود و دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشت. او بالاخره به راه افتاد و در راه از میان برفهای روی کوه میگذشت. اما هرچه میرفت هیچ روستایی پیدا نمیشد تا مقداری در آنجا بماند و خستگی در کند. چون او باید از تپهها و درههای بسیاری رد میشد.
شب شده بود و کونود همان طور که داشت میرفت علاوه بر ستارههای آسمان ستارههای زیادی را هم جلوی خودش دید و هرچه جلوتر میرفت این ستارهها بزرگتر میشدند. کونود خیلی تعجب کرده بود اما کمی که جلوتر رفت فهمید که آنها ستاره نیستند بلکه چراغهای یک شهر خیلی کوچک هستند. او تندتر رفت تا به شهر رسید و دنبال یک مسافرخانه گشت تا بالاخره یک مسافرخانهی کوچک پیدا کرد و شب را در همانجا ماند تا کمی بخوابد و دوباره صبح، سرحال بلند شود و حرکت کند. اما کونود صبح که از خواب بلند شد تا حرکت کند، به یکباره نظرش برگشت و تصمیم گرفت که باز هم بماند و استراحت کند چون خیلی خسته بود. او از پنجره بیرون را تماشا کرد. آفتاب روی برفها افتاده بود و آنها را آب میکرد و همه جا آب راه افتاده بود و همان موقع مردی که داشت از آنجا رد میشد آهنگ مینواخت. او آهنگ سرزمین مادری کونود را میزد. کونود که آن آهنگ را شنید به یاد کشورش افتاد و زود آمادهی حرکت شد. او تند راه میرفت تا هرچه زودتر به سرزمینش برسد. او چندین روز راه رفته بود بدون اینکه با کسی دردل کند، چون در آنجا غریب بود و کسی نمیشناختش.
آخرین باری که از طرف خانوادهاش به او نامه رسیده بود دقیقاً یک سال پیش بود که در آن نامه لحن آنها تند بود. آنها به او گفته بودند: «تو انگار مال کشور خودمون نیستی، چون دائم اینور و اونوری و اصلاً به ما و کشور خودت هیچ اهمیتی نمیدی.»
آن شب سرمای سختی بود. و کونود به درستی نمیتوانست راه را پیدا کند. بعد به یک دشت رسید که توی آن یک درخت بید بود. درست شکل همان درخت بیدی که در سرزمین خودشان بود. او از خستگی زیر همان درخت خوابید. وقتی هم که خوابش برد آن درخت تبدیل شد به یک آدم. او همان درخت سرزمین خودش بود. درخت کونود را با شاخههایش بغل کرد و به سرعت به طرف کشورش دوید.
وقتی آنها به کشورشان رسیدند صبح شده بود و کونود از خواب بیدار شد و با تعجب دید که توی کشور خودش و زیر درخت بید است. یوهنا هم با همان لباسهای زیبای طلایی و نقرهای که در سالن بود آنجا ایستاده بود و به او خوش آمد میگفت. کنار یوهنا هم دو نفر ایستاده بودند که خیلی غیر عادی به نظر میرسیدند. اما آنها همان دختر و پسر زنجفیلی بودند که حالا بزرگتر شده بودند. پس آنها جلوتر آمدند و از کونود تشکر کردند چون از او یاد گرفته بودند که احساسشان را بگویند و برای همین حالا با هم نامزد شده بودند.
آن دو با هم به سمت کلیسا رفتند و کونود و یوهنا هم پشت سر آنها راه میرفتند. کلیسا هنوز همان شکلی بود. و از دیوارهایش درختهای سبز بالا رفته بود و از داخلش صدای یک آهنگ بسیار زیبا بیرون میآمد. وقتی آن دختر و پسر زنجفیلی دم در رسیدند ایستادند و به آنها تعارف کردند که اول آنها بروند داخل و هر دو در حالی که دستشان در دست هم بود و از خوشحالی اشک میریختند وارد کلیسا شدند. اما در همان موقع رگبار شدیدی گرفت و بر صورت کونود خورد و او از خواب پرید و خودش را وسط همان دشت، زیر درخت بید دید.
پس کونود فهمید که خواب دیده و با خودش گفت: «خدایا خواب خوبی بود. ازت خواهش میکنم بازم کاری کن که من خواب یوهنا رو ببینم!» او خوابید و وقتی که صبح شد، برف و تگرگ زیادی روی او را پوشانده بود. اما مردم آن شهر که از آنجا رد میشدند او را پیدا کردند. بله متأسفانه کونود یخ زده و مرده بود.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…