داستان عاشقانه دودکش پاک کن و دختر چوپان/ قصه های کودکانه

نویسنده: هانس کریستین آندرسون –
برگردان: کامبیز هادی‌پور

در شهری دور و در گوشه‌ی اتاقی، یک کمد کهنه و خیلی زیبا بود که روی آن را نقش‌های زیبا حک کرده بودند و انواع گل‌ها روی آن بود و دو کله‌ی گوزن با شاخ‌های تو در تو و بلند روی آن کنده‌کاری شده بود. بین دو کله‌ی گوزن کله‌ی یک مردی کنده‌کاری شده بود که یک وجب ریش داشت و دو شاخ هم روی سرش داشت. او یک لبخند مسخره هم گوشه‌ی لبش بود و بچه‌ها او را مسخره می‌کردند و اسمش را گذاشته بودند آقای دیو.
یک میز هم کنار کمد بود و یک دختر مجسمه‌ای که از جنس چینی ساخته شده بود روی آن ایستاده بود. آن دختر را به شکل یک دختر چوپان با دامن گل گلی درست کرده بودند و به دست دخترک یک چوب‌دستی چوپانی هم بود. کنار این دختر بسیار خوشگل یک پسر دودکش پاک‌کن هم بود که او را مثل دختر از چینی ساخته بودند. او مثل تمام دودکش پاک‌کن‌های دیگر تمام صورتش سیاه و دودی بود. اما این دو جوانی که کنار هم ایستاده بودند خیلی به هم می‌آمدند چون هر دو از یک جنس بودند. آنها توی این مدتی که کنار هم بودند خیلی زیاد به هم علاقه‌مند شده بودند.
کنار آن دو دختر و پسر پیرمردی نشسته بود که جنس او هم از چینی بود. او هیچ نسبتی با دخترک نداشت. از همان اول فقط می‌خواست در حق او پدری کند و مواظبش باشد. یک بار آقای دیو دختر چوپان را از او خواستگاری کرده بود و او هم نظر دخترک را خواسته بود. اما دخترک خوشش نیامده بود و پیرمرد گفته بود: «اون جنسش از چوب اعلاست و توی کمدش هم پر از ظرف‌های طلا و نقره‌ست. تازه شاید چیزهای دیگه‌ای هم گوشه و کنار کمدش پیدا بشه که ما خبر نداشته باشیم.»
اما دختر چوپان گفته بود: «من دوست ندارم که بروم توی اون کمد تنگ و تاریک. تازه اون خودش کلی زن داره. شنیدم یازده تا زن داره.»
پیرمرد به دختر گفته بود: «خب چه اشکالی داره؟! تو هم می‌شوی یکی از زن‌هایش، می‌شوی دوازدهمی.»
بعد پیرمرد اصرار کرده بود که همین امشب باید با او عروسی کند. ولی دخترک زار زار گریه کرده بود و بعد از این که پیرمرد خوابش برد آهسته به پسرک دودکش پاک‌کن گفته بود که باید با هم فرار کنند.
دودکش پاک‌کن جوان هم گفته بود: «باشد، هرطور شده با هم فرار می‌کنیم. من می‌تونم کار کنم و لقمه‌ای نان در بیارم و با هم بخوریم.»
بعد دختر با نگرانی گفت: «حالا ما چه جوری باید از روی این میز بیایم پایین؟» و پسرک گفت: «نگران نباش. اول من میروم پایین و بعد تو هم پاهاتو بذار روی برجستگی‌های اطراف میز و بیا پایین.»
پس همان‌طور که پسرک گفته بود اول خودش پایین رفت و بعد از پایین مراقب دخترک بود که وقتی پایین می‌آید اتفاقی برایش نیافتد.
اما وقتی آنها پایین می‌آمدند صدای گوزن‌هایی که روی کمد، کنده‌کاری شده بودند می‌آمد که بلند بلند و پشت سر هم به آقای دیو می‌گفتند: «آنها دارند فرار می‌کنند.»
آقا دیوه از سر و صدای گوزن‌ها از خواب پرید و متوجه شد که آنها دارند فرار می‌کنند. او سر پیرمرد فریاد کشید: «پیرمرد جلوی آنها را بگیر. دختره داره از چنگم فرار میکنه.»
آن دو فرار کردند و رفتند توی یک کمد دیگر که در اتاق بود. و توی آن کمد پر از عروسک‌های کوچک و بزرگی بود که لباس‌های رنگارنگی تنشان بود و داشتند با هم نمایش، بازی می‌کردند. نمایش آنها در مورد پسر و دختری بود که خیلی همدیگر را دوست داشتند، اما نمی‌توانستند به هم برسند. چون آن نمایش خیلی غمناک بود، پس دختر چوپان خیلی ناراحت شد و گریه‌اش گرفت و پسرک هم وقتی فهمید که او دارد اشک می‌ریزد خیلی ناراحت شد و او را سریع از کمد بیرون برد.
وقتی که آنها از توی کمد عروسک‌ها بیرون آمدند پیرمرد از صدای آقای دیو و گوزن‌ها بیدار شده بود. پیرمرد خوابش خیلی سنگین بود اما با وجود این همه سر و صدا تازه از خواب بیدار شده بود و وقتی فهمیده بود که آنها دارند فرار می‌کنند دنبالشان به راه افتاد تا بگیردشان اما چون سال‌ها بود که حرکت نکرده بود نمی‌توانست تند و فرز بدود و پاهایش خشک شده بودند و یواش یواش راه می‌رفت. با این حال دختر و پسر خیلی ترسیده بودند و نمی‌دانستند باید به کجا فرار بکنند.

پسر دودکش پاک‌کن فکری به نظرش رسید. او فکرش این بود که هر دو بروند توی کوزه‌ی بزرگی که کنار اتاق بود و چون داخل آن کوزه پر از گل‌هایی بود که خشک شده بودند پسر گفت: «ما از لابه‌لای گل‌ها می‌رویم و اگر پیرمرد آمد دنبال ما تا ما را بگیرد و از کوزه درآورد خرده گل‌ها را توی چشم‌هایش می‌پاشیم.»
اما دخترک با این نظر موافقت نکرد و دلیل او این بود: «سال‌ها قبل این پیرمرد و کوزه عاشق هم بودن. درست است که الآن با هم رابطه ندارند اما شاید مهرشان توی دل همدیگه مانده باشد.»
پس آنها تصمیم گرفتند که هرچه سریع‌تر از اتاق بیرون بروند و به یک جای دیگری نقل مکان کنند. ابتدا دخترک این پیشنهاد را داده بود و پسر به او گفته بود: «تو خبر داری که این دنیا چه بزرگ است، میدونی امکان دارد چه بلاهایی به سر ما بیاید؟»
دختر چوپان هم که جرأتش زیاد شده بود گفت: «بله، همه چیز را می‌دانم.»
پسر دودکش پاک‌کن هم وقتی دید که او تصمیم گرفته واقعاً از آنجا خارج شود به او گفت: «من راه دودکش را خوب بلدم، چون کار من این است. باید از دودکش برویم بالا تا این که از این جا بتوانیم فرار کنیم و از دست همه‌ی اینا راحت بشیم. به نظرت تو می‌تونی از این دودکش با من بالا بیای؟ جرأتش را داری؟»
دختر هم جواب داد: «آره، مطمئنم که می‌تونم.» پس اول پسر وارد دودکش شد و بعد دختر. دخترک از تاریکی توی دودکش حسابی ترسیده بود اما به روی خودش نمی‌آورد تا یک وقت پسر دلش نسوزد. پسر متوجه شده بود دختر می‌ترسد، ستاره‌های آسمان را به او نشان داد و گفت: «نگاه کن! می‌بینی؟! اون ستاره‌ها نشون می‌دن که ما داریم می‌ریم به دنیای بیرون.»
آن‌ها از دیدن ستاره‌ها خوشحال بودند و تندتر بالاتر می‌رفتند. پسرک همیشه دختر را راهنمایی می‌کرد که پاهایش را کجاهای دودکش بگذارد و چطوری بیاید بالا. حتی با این که فاصله‌ی آنها از زمین هر لحظه بیشتر می‌شد و خطر و دلهره برایشان بیشتر می‌شد اما خوشحال بودند. بالاخره هر دوی آنها رسیدند به سر دودکش و روی پشت بام ایستادند. از آن بالا تمام شهر پیدا بود و دختر از آن همه بزرگی کمی ترسید و دلش گرفت. بعد بغض دختر چوپان ترکید و بلند گریه کرد و به پسر دودکش پاک‌کن گفت: «من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که دنیا این قدر بزرگ باشه. اگه می‌دونستم هیچ وقت نمی‌اومدم. اما تو اگر مرا دوست داری مرا به جای اولم برگردان.»
پسرک دودکش پاک‌کن هر کاری که کرد تا نظر او را عوض کند نتوانست و از همه‌ی چیزهای بدی که در آن اتاق بود برایش گفت؛ از آقا دیوه، از گوزن‌ها، از آن اتاق کوچک، اما دختر خیلی بی‌تابی می‌کرد و فقط می‌گفت که باید مرا برگردانی. پس دوباره هر دو به سختی از دودکش پایین رفتند و قبل از این که وارد اتاق بشوند، یواشکی توی اتاق را نگاه کردند تا ببینند اوضاع چطور است. پس از داخل اتاق هیچ صدایی نمی‌آمد. اما کمی که جلوتر رفتند، دیدند پیرمرد چینی زمین خورده و شکسته. او چند تکه شده بود و آقا دیوه هم طبق معمول خواب بود و گوزن‌ها هم ساکت و بی‌صدا بودند.
اما دخترک به خاطر قلب مهربانی که داشت از این که دیده بود چه بلایی سر آن پیرمرد آمده است خیلی ناراحت و غمگین شد. چون دختر او را مثل پدرش می‌دانست و انگار که پدرش را از دست داده بود. بعد پسرک گفت: «اصلاً نمی‌خواد که خودت را ناراحت کنی. من به تو قول می‌دهم که مثل روز اول پیرمرد را به هم بچسبانم و درستش کنم.» دخترک خوشحال شد و گفت: «راست می‌گویی؟ یعنی می‌شود؟»
و پسر جواب داد: «می‌شود، به شرطی که تو هم کمکم کنی.» دختر گفت: «باشد، هر کاری بگویی می‌کنم.»
آن دو تا با کمک هم تمام تکه‌های او را به هم چسباندند و دوباره خودشان رفتند روی همان میزی که از رویش پایین آمده بودند. بعد از چند روز آقا دیوه به پیرمرد گفت: «من نمی‌فهمم که تو چرا از وقتی که تُرا چسبانده‌اند دیگر به من توجه نمی‌کنی؟ این دختر را به من می‌دهی یا نه؟»
پسر و دختر خیلی ترسیده بودند و با خود می‌گفتند که نکند بالاخره او دوباره جواب مثبت بدهد اما دیدند که او اصلاً جواب آقا دیوه را نداد چون آن دختر و پسر در حق او خیلی خوبی کرده بودند.
پس دختر و پسر سال‌های سال در کنار هم ماندند و با هم زندگی کردند و تا روزی که نشکستند عاشق همدیگر بودند.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *