نویسنده: شیو کومار –
مترجم: سیما طاهری
شیری گرسنه در جنگل دنبال غذا میگشت، اما چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد. پس از مدتی به یک غار رسید و با خودش فکر کرد: «حتماً حیوانی در این غار زندگی میکند. باید خودم را پشت بوتهها پنهان کنم تا وقتی از غار بیرون میآید او را بگیرم و بخورم.»
شیر هرچه انتظار کشید هیچ حیوانی از غار بیرون نیامد. شیر تصمیم گرفت داخل غار برود و خود را در گوشهای پنهان کند. آن غار، لانهی یک شغال بود که برای خوردن غذا بیرون رفته بود. وقتی شغال از راه رسید، جای پای شیر را جلوی غار دید. او با خودش فکر کرد: «باید مطمئن شوم که شیر داخل غار است یا نه.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت: «سلام، سلام غار عزیز!»
اما صدایی به گوش نرسید. شغال دوباره فریاد زد: «سلام، چرا جوابم را نمیدهی؟ تو همیشه با مهربانی جوابم را میدادی و به من خوشامد میگفتی، پس چرا امروز ساکت هستی و جواب دوست خودت را نمیدهی؟»
شیر حرفهای شغال را شنید و فکر کرد: «اگر این غار همیشه با شغال حرف میزده، حتماً امروز از من ترسیده که حرف نمیزند. اگر شغال جواب غار را نشوند از اینجا میرود و من گرسنه میمانم.»
برای همین، از داخل غار صدایش را بلند کرد و گفت: «سلام دوست من! به خانهات خوش آمدی.»
شغال عاقل که فهمید شیر در غار منتظر اوست، فوری از آنجا دور شد و شیر غذای خود را از دست داد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…