قصه شیر و خرگوش

داستان شیر و خرگوش باهوش برگرفته از کلیله و دمنه

روزی روزگاری، شیری بزرگ در جنگلی زندگی می‌کرد. او هر روز به حیوانات جنگل حمله می‌کرد و تعداد زیادی از آن‌ها را می‌خورد. همه حیوانات هم از او می‌ترسیدند. وقتی صدایش را می‌شنیدند و یا جای پایش را می‌دیدند، فرار می‌کردند، اما یک روز از این وضع خسته شدند. آن‌ها دور هم جمع شدند تا قبل از آن که شیر همه را بخورد فکری برای خودشان بکنند. حیوانات بعد از آن که به حرف‌های هم گوش کردند، فکرهایشان را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند پیش شیر بروند. این بود که همه با هم راه افتادند تا به لانه شیر رسیدند.
سخنگوی حیوانات چند قدم جلو رفت و گفت: «جناب شیر! ما آمده‌ایم تا با شما صحبت کنیم. خواهش می‌کنیم به حرف‌های ما گوش دهید. همان‌طور که همه می‌دانند، شما فرمانروای قدرتمند این جنگل هستید و همه ما زیردستان شما هستیم. اگر شما بخواهید هر روز چند تا از زیردستان خودتان را بخورید، دیگر کسی باقی نمی‌ماند که بر آن‌ها فرمانروایی کنید. ما دوست داریم برای همیشه فرمانروایی مانند شما داشته باشیم.»
سخنگوی حیوانات لحظه‌ای ساکت شد، بعد دوباره سرش را بالا گرفت و به شیر نگاه کرد و گفت: «قربان! ما تصمیم گرفته‌ایم برای راحتی شما کاری انجام بدهیم.»
شیر غرشی کرد و گفت: «چه کاری؟»
سخنگوی حیوانات گفت: «از شما می‌خواهیم در خانه استراحت کنید و از این به بعد خودتان را برای شکار خسته نفرمایید. ما هر روز حیوانی برای شما می‌آوریم که نوش‌جان بفرمایید.»
شیر از این سو به آن سو قدم زد و مدتی فکر کرد. بعد ایستاد و به حیواناتی که از ترسی می‌لرزیدند، نگاه کرد و گفت: «فکر خوبی است، اما یادتان باشد اگر روزی غذایم را دیر بیاورید، هر قدر که بخواهم از شماها شکار می‌کنم و می‌خورم.»
حیوانات قول دادند که هر روز غذای شیر را سر موقع به حضورش ببرند.
از آن به بعد، هر روز حیوانی با پای خودش به حضور شیر می‌رفت و او آن حیوان را می‌خورد خودش را سیر می‌کرد. روزها گذشت تا این‌که روزی نوبت به خرگوش رسید. خرگوش که دوست نداشت خوراک شیر شود، با خودش فکر کرد: «باید هرطور که شده کاری کنم تا هم خودم از دست شیر نجات پیدا کنم و هم حیوانات دیگر.» خرگوش قبل از رفتن به لانه شیر خیلی با خودش فکر کرد و توانست نقشه‌ای بکشد. او تا می‌توانست دیر به خانه شیر رفت. شیر که خیلی گرسنه شده بود و در انتظار حیوانی چاق بود تا بتواند شکم گرسنه خودش را سیر کند، وقتی چشمش به خرگوش کوچک افتاد، عصبانی شد و نعره کشید گفت: «چه کسی تو را به این‌جا فرستاده است؟ من که با خوردن تو سیر نمی‌شوم. تازه! خیلی هم دیر آمده‌ای. حیوانات به من قول داده بودند که غذای مرا سر موقع برایم بفرستند. حالا کاری می‌کنم که هیچ‌وقت یادشان نرود.»
خرگوش به آرامی تعظیمی کرد و گفت: «قربان! کمی آرام باشید و به حرف‌های من گوش دهید. من و حیوانات دیگر تقصیری نداریم، همه می‌دانند که یک خرگوش کوچک برای غذای شما کافی نیست. برای همین هم شش خرگوش برایتان فرستادند، اما در راه شیر دیگری به ما حمله کرد و پنج تا از خرگوش‌ها را خورد.»
شیر که از شنیدن حرف‌های خرگوش عصبانی شده بود، نعره دیگری کشید و گفت: «یک شیر دیگر؟ او کیست؟ کجاست؟»
خرگوش گفت: «قربان! او شیری بزرگ بود که از یک غار بیرون آمد. می‌خواست مرا هم بخورد، اما من به او گفتم تو نمی‌دانی چه کار بدی کرده‌ای. تو غذای فرمانروای بزرگ ما را خورده‌ای. فرمانروای ما اجازه چنین کارهایی را به کسی نمی‌دهد. اگر بفهمد، می‌آید و تو را می‌خورد. او پرسید فرمانروای شما کیست؟ من جواب دادم او بزرگترین شیر این جنگل است.»
خرگوش سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی آن شیر فریاد زد فرمانروای این جنگل من هستم و همه حیوانات زیردست من هستند. شیری که تو می‌گویی یک دروغگوست. او را به این‌جا بیاور تا به شما نشان بدهم فرمانروای حقیقی جنگل چه کسی است؟ بعد اجازه داد پیغام او را به شما برسانم.»
حرف‌های خرگوش که تمام شد. صدای نعره شیر در جنگل پیچید. او با فریاد گفت: «آن شیر را به من نشان بده! من باید او را بکشم.»
خرگوش گفت: «بله، قربان!» و بعد شیر را به طرف چاهی که در میان جنگل بود، راهنمایی کرد. خرگوش چاه را به شیر نشان داد و گفت: «او در این‌جا پنهان شده است.» بعد، روی لبه چاه ایستاد و به داخل آن اشاره کرد و گفت: «بله قربان! او آن‌جاست، نگاه کنید.»
شیر توی چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آب دید، اما فکر کرد که شیر دیگری در چاه است. نعره بلندی کشید. صدایش در چاه پیچید و نعره بلندتری به گوشش رسید. او که فکر می‌کرد شیرِ داخل چاه نعره می‌کشد، خودش را به داخل چاه انداخت تا با او بجنگد، اما به داخل چاه افتاد و غرق شد.

خرگوش نفس راحتی کشید و به سوی حیوانات برگشت تا به آن‌ها بگوید که برای همیشه از دست شیر راحت شده‌اند و می‌توانند با شادی زندگی کنند.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. خیلی خیلی خوب بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *