وقتی سكه از كارخانه درآمده بود خیلی خوشحال بود، چون میدانست كه حالا توی جیبها و كیفها میرود و دست به دست میچرخد و به او عزت و احترام گذاشته میشود و بعد خرج میشود. او به خودش میگفت كه چه كیفی دارد كه حالا حالاها توی دست مردم باشد و دایم خرج بشود.
سكه اولین بار توی دست یك مرد بود و بعد آن مرد او را به بچهاش داد و بچهاش سریع آن را خرج كرد و افتاد دست پیرمرد بقال و چند هفته پیرمرد و زنش دلشان نمیآمد او را خرج كنند تا این كه بالاخره آنها هم او را خرج كردند. سكه دست به دست چرخید تا این كه رسید به دست یك مرد جهانگرد. جهانگرد وقتی از كشور خودش بیرون رفته بود با تعجب چشمش به آن سكه افتاد و پیش خود گفت: «چه جالب! یه سكه از كشور خودم. تا وقتی كه برگردم یادگاری نگهش میدارم.»
او نمیتوانست در كشورهای دیگر این پول را خرج كند چون هر كشوری پول خودش را داشت، برای همین تصمیم گرفت كه او را تا آن موقع كه به وطن خودش برمیگردد پیش خودش نگه دارد.
هفتهها میگذشت و آن سكه هم كشور به كشور همراه آن مرد جهانگرد سفر میكرد اما او هیچ جا را نمیتوانست ببیند چون ته كیف افتاده بود. یك شب كه جهانگرد خوابیده بود، فضولی سكه گل كرد و تصمیم گرفت كه از كیف بیرون بیاید و كشور جدید را ببیند. او وقتی بیرون پرید روی زمین افتاد و قل خورد و داخل راهرو افتاد و تا صبح از كمر درد نتوانست از آنجا جنب بخورد.
صبح مردی او را توی راهرو دید و با این كه آن سكه به نظرش غریب بود و فهمید كه مال كشور خودشان نیست او را برداشت. چند سكهی دیگر هم توی جیب آن مرد بود و فكر كرد كه آن را با بقیهی سكههایی كه دارد خرج كند تا كسی متوجه نشود.
حالا سكه پیش خودش خوشحال بود كه دوباره توی دست مردم میچرخد و مردم از دیدن او ذوق میكنند و سرحال میآیند اما بیچاره از اتفاقی كه قرار بود بیافتد خبر نداشت.
آن مرد وقتی او را به دست یك كاسب داد، آن كاسب یكدفعه فریادش به آسمان بلند شد: «این چیه مرد حسابی؟! این كه تقلبیه!»
داستان این سكه در حقیقت از این جا شروع میشود كه بهتر است از زبان خود سكه بشنویم:
«حالا دیگر دست هر كس كه میافتادم از ترس این كه الآن فریاد بزند كه من تقلبی هستم تمام بدنم میلرزید. آنها نمیفهمیدند كه من پول نقرهی خالص و مال یك كشور دیگر هستم، بلكه فكر میكردند كه من قلابی هستم. همه چیز من درست بود. مهری كه روی من خورده بود و جنس و همه چیزم اما فقط مال كشوری دیگر بودم كه هیچ كس این را نمیفهمید. هر كس كه گول میخورد و من دستش میافتادم تصمیم میگرفت كه مرا توی شب خرج كند كه كسی توی تاریكی متوجه نشود كه به قول خودشان من تقلبی هستم.
بیشتر وقتها كاسبها وقتی مرا از دست مردم میگرفتند جریان را میفهمیدند و من را پرت میكردند روی پیشخوان، طرف مشتری. یادم میآید كه یك بار پیرزنی از صبح تا آخر شب توی یك خانه كار كرد، آن وقت به جای دستمزد مرا به او دادند. او خیلی خوشحال شدو به خانهاش برگشت اما وقتی به خانه رسید و مراد از کیفش درآورد و زیر نور نگاه کرد متوجه شد که من را به او انداختهاند. پیرزن با خودش گفت: «خدایا! تو خودت میدونی که من چهقدر زحمت کشیدم اما آخرش این پول قلابی رو به من دادن. میدونم که درست نیست اون رو خرجش کنم ولی خودت که از وضعیت من خبر داری! میدونی که من چهقدر بیچارهام! باید یه جایی خرجش کنم اما یه جایی خرج میکنم که طرف پولدار باشه و عین خیالش نباشه.»
وقتی پیرزن مرا به دکان یک مرد پول دار برد. مرد چون زیاد با پول سر و کار داشت فوری فهمید و با عصبانیت من را توی صورت او پرتاب کرد.
من خیلی ناراحت شده بودم. چون احساس میکردم که دیگر خوار و ذلیل شدهام. توی کشور خودم مایهی شادی و خوشحالی بودم اما این جا همه را ناراحت و عصبانی میکردم.
پیرزن وقتی مرا به خانه برد تصمیم گرفت که مرا سوراخ کند تا دیگر کسی نتواند با من کسی را گول بزند.
او گوشهی بدن مرا سوراخ کرد. این قدر دردم آمد که صدایم میخواست درآید. پیرزن نگاهی به من کرد و گفت: «اصلاً شاید تو سکهی شانس باشی!» آن وقت نخی از توی سوراخ رد کرد و مرا به گردن بچهی همسایه که داشت توی کوچه بازی میکرد انداخت.
وقتی شب آن بچه خوابیده بود من روی سینهی گرمش با نفسهایش بالا و پایین میرفتم و دیگر راضی بودم اما همان موقع مادر بچه مرا دید و تعجب کرد. مرا از گردن بچه در آورد. توی سوراخم را با یک تکه خمیر پر کرد و روی آن را رنگ نقرهای زد و تصمیم گرفت که با من یک بلیت بختآزمایی بخرد.
وقتی صبح شد زن رفت که با من یک بلیت بختآزمایی بخرد. من با خودم گفتم الآن است که دوباره گیر بیافتم و پرتم کنند طرف آن زن اما چون سر فروشنده خیلی شلوغ بود متوجه نشد و من را قاطی پولهای دیگر انداخت. ولی فردا صبحش دوباره فهمیدند که من قلابی هستم تصمیم گرفتند که سر یکی دیگر را کلاه بگذارند.
برای من که یک سکهی واقعی بودم خیلی سخت بود که مثل یک سکهی قلابی با من برخورد میشد. حدود یک سال گذشته بود و من هنوز دست به دست میچرخیدم و هر کسی که فکر میکرد من قلابی هستم آن کسی را که مرا از او گرفته بود ناله و نفرین میکردند.
روزی جهانگردی که اصلاً حواسش به پول و مال دنیا نبود من به دستش افتاده بودم. او وقتی مرا خرج کرد، آن کاسب مرا به طرفش انداخت و من افتادم روی زمین. او دولا شد و با خنده و خوشحالی مرا از روی زمین برداشت و گفت: «این سکهی کشور منه!»
آن مرد هموطن من بود و حالا فقط او بود که میدانست من از نقرهی خالص هستم. او تصمیم گرفت که مرا نگه دارد تا وقتی به کشور رسیدیم مرا خرج کند.
آن مرد مرا از پولهای دیگرش جدا نگه میداشت که مبادا یک وقت خرجم کند. او وقتی هموطنهایمان را میدید مرا نشان آنها میداد و آنها را هم خوشحال میکرد.
وقتی دوباره به کشورم برگشتم دیگر تمام آن رنجهایم تمام شده بود و خوشحال بودم. درست است که سوراخ بودم اما همه میدانستند که من یک پول واقعی هستم.»