نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
روزی مرد جوانی که در یک کشور سرد زندگی میکرد به یک کشور گرم رفت، اما در آنجا راحت نبود. چون همیشه به سرما عادت داشت و تا میتوانست در وطن خودش لباسهای گرم میپوشید و این ور و آن ور میرفت اما در آن کشور هوا خیلی گرم بود و او باید توی خانه میماند و بیرون نمیآمد.
او از صبح تا شب مجبور بود که در خانه بماند و گرمای هوا را هم تحمل کند. پس روز به روز ضعیفتر و لاغرتر میشد و وقتی سایهی خودش را میدید متوجه میشد که قدش آب رفته و بسیار ضعیف شده. اما وقتی شب میشد و چراغ اتاق را روشن میکرد دوباره جان میگرفت و سایهاش دراز میشد.
وقتی، شب میشد همه مردم شهر یا به بالکنهای خانههایشان میآمدند یا میرفتند بیرون از خانه و از هوای خوب شبانگاهی استفاده میکردند و برعکس صبحها که شهر خیلی خلوت بود شبها شهر شلوغ میشد و همهی کاسبها تازه کارشان را شروع میکردند و بساطشان را میچیدند و مردم با شور و اشتیاق میآمدند و خرید میکردند. بعد مردم همهی شهر را با چراغهایی که روشن میکردند نورانی میکردند و شهر زیباتر از روز میشد. مرد قصهی ما هم مثل همهی مردم یا به بالکن میرفت و یا بیرون میرفت برای هواخواری و خرید. هر شب توی شهر شور و غوغایی میشد. یکی آواز میخواند، یکی کالسکه سواری میکرد، یکی برای عزاداری و یکی هم برای جشن به سمت کلیسا میرفت.
مرد جوان همه مردم را میدید که شب بیرون میآمدند و خوشحالی میکردند اما تنها کسی که در خانهاش بست نشسته بود همسایهی رو به روییاش بود. چون یک خانه مقابل خانهی او بود، و جلوی پنجرهی آن خانه یک گلدان سرسبز وجود داشت. که او از آن گلدان سبز متوجه شده بود یک نفر آنجا زندگی میکند اما هیچ وقت ندیده بود که او از آن خانه بیرون بیاید. پس آن مرد جلوی خانه همسایهاش آمد و گوش ایستاد تا ببیند کسی که در آن خانه هست چه کار میکند، او صدای آهنگی را از آنجا شنید که به نظرش خیلی زیبا میآمد. پس مرد از یکی از همسایهها پرسید که آیا کسی را که در آن خانه زندگی میکند میشناسد؟ و او جواب داده بود که نمیشناسد اما وقتی صحبت آن آهنگی که از درون آن خانه به گوش میرسید شده بود همسایهی مرد گفت که آن آهنگ را بارها شنیده است و دیگر از شنیدنش خسته شده است.
تا اینکه، یک شب مرد با صدای آهنگی که باز هم از خانهی رو به روییاش میآمد از خواب بیدار شد و سر جایش نشست. آن شب نسیم خنکی میوزید که با خودش پردهی جلوی پنجره را بالا میبرد. پس یک بار که پرده بالا رفت چشم مرد مسافر به پنجرهی خانهای که از آن صدای آهنگ بیرون میآمد افتاد و پشت پنجرهی آن خانه دختر بسیار زیبایی را دید. پس از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد اما این بار هیچ کس را آنجا ندید. و شک داشت که آیا خواب دیده یا این که واقعاً در بیداری آن دختر زیبا را دیده است.
یک شب که مرد داشت به خانهی روبهرویی نگاه میکرد متوجه شد که سایهی خودش روی پنجره آن خانه افتاده است. و چون آدم بسیار با هوشی بود به فکر کاری افتاد. او به سایهاش گفت که از پنجره برود توی آن خانه و ببیند که چه کسی آنجا زندگی میکند. سایه هم قبول کرد و از پنجره به سرعت رفت توی آن خانه تا ببیند که آنجا چه خبر است. اما مرد با هوش صبح که از خانه بیرون رفت تا روزنامه بخرد در کمال تعجب دید که دیگر سایه ندارد. پس، خیلی ناراحت شده بود. چون سایهاش از دیشب که رفته بود، دیگر برنگشته بود و او حالا نمیدانست که باید چه کار کند. حالا اگر به کشور خودش برمیگشت و این قضیه را برای مردم آنجا تعریف میکرد مطمئن بود که به او میخندند و، برای همین تصمیم گرفت که به مردم آنجا هم چیزی نگوید.
شب شده بود و او دوباره جلوی پنجره نشست تا ببیند سایهاش روی پنجرهی خانهی روبهرویی میافتد یا نه اما هیچ خبری از سایه نبود. پس او هرچه سایهاش را صدا زد باز هم خبری از سایه نشد و مرد خیلی ناراحت و نگران شد.
او خیلی افسرده شده بود اما وقتی که شنید که توی کشورهای گرم رشد همه چیز خوب است بسیار خوشحال شد و با خودش گفت پس حتماً سایهی من هم دوباره رشد میکند. و همین طور هم شد. چرا که سایهی او دوباره شروع به رشد کرد و مثل اول آمد سرجایش.
مرد کمکم میخواست به کشور خودش برود. چون حالا صاحب یک سایهی بلند و خوب شده بود و سایهی او از اولش هم بلندتر بود. پس مرد با هوش وقتی به کشور خودش برگشت تصمیم گرفت که در مورد جهان و زیباییها و شگفتیهایش یک کتاب بنویسد.
و بعد از چندین سال مرد موفق شد که دهها کتاب جالب در این زمینه بنویسد و حالا او برای خودش یک فیلسوف شده بود که دائم سرش به کار خودش بود و همیشه مشغول تحقیق و تفحص بود. اما یک شب که نشسته بود و داشت به تحقیقاتش میرسید یک نفر در زد و او به آن کسی که پشت در بود تعارف کرد که داخل بیاید اما کسی نیامد و مرد مجبور شد خودش بلند شود و در را باز کند. اما وقتی که در را باز کرد مردی را پشت در دید که بسیار لاغر و ضعیف بود اما آدم بسیار با شخصیتی به نظر میآمد.
فیلسوف با تعجب مرد را نگاه کرد و گفت: «شما نمیخواهید خودتون رو به من معرفی کنین آقا؟» مرد که لباسهای خیلی زیبایی هم تنش بود گفت: «خیلی عجیبه که شما من رو نمیشناسید! منم، سایهی خود شما. البته فکر میکنم به خاطر این لباسهاست که من رو نشناختید. به هر حال روزگاره دیگه، چون من یه کم پولدار شدم و تونستم که این لباسها رو تهیه کنم.» آن سایه خیلی ثروتمند شده بود و به بدنش طلا و نقره و جواهرات بسیاری آویزان بود. فیلسوف گفت: «من باور نمیکنم که تو سایهی من باشی. آخه مگه چنین چیزی هم ممکنه؟!»
سایه گفت: «درسته که باور کردنش یه کم سخته اما من از شما توقع دارم که باور کنید، چون شما با آدمهای دیگه خیلی فرق دارید. من از بچگی با شما همراه بودم. اما یکدفعه تصمیم گرفتم که راهم را از شما جدا کنم و برای خودم مستقل زندگی کنم. از یک طرف دیگر توی مملکت غریب طاقت نیاوردم و گفتم که بیام و سری به مملکت خودم بزنم چون خیلی دلم برای این جا تنگ شده بود. حالا هم میبینم که خوشبختانه شما برای خودتون یه سایهی جدید پیدا کردید و من به شما تبریک میگم.»
فیلسوف با تعجب گفت: «ولی باز هم میگم که خیلی باور کردنش سخته که شما سایهی من باشید. و عجیبتر این است که شما به شکل یک انسان دراومدید.» سایه گفت: «من میفهمم. اما تا یادم نرفته باید بهتون بگم که من برای یه چیز دیگه هم پیش شما اومدم؛ من اومدم تا هرچهقدر که میخواهید بهتون پول بدم، چون این شما بودید که من رو از بچگی بزرگ کردید.» فیلسوف خندید و گفت: «چی داری میگی؟ چه کسی از توی پول خواست؟ همین که الآن تو برای خودت آزادی و میبینم که خوشبخت شدی خیلی خوشحالم. حالا به جای صحبت از پول و این جور حرفها بنشین و برای من از اتفاقاتی که برات افتاده تعریف کن. از اون خونه برام بگو؛ همون خونهای که اون شب رفتی توش تا برام خبر بیاری اما بعدش یه دفعه غیب شدی و دیگه پیدات نشد!»
سایه آمد توی خانهی فیلسوف و یه گوشهای نشست و شروع به صحبت کرد و گفت: «باشه، من همه چیزو براتون میگم اما قبلش باید یه قولی به من بدین.» فیلسوف گفت: «چه قولی؟» و، سایه گفت: «شما باید به من قول بدید که به هیچ کسی نگید که من قبلاً سایهی شما بودم.» فیلسوف پرسید: «چرا نباید به کسی بگم که تو قبلاً سایهی من بودی؟» سایه گفت: «چون میترسم که من رو بشناسن و دیگه بهم زن ندن آخه من قصد ازدواج دارم.» فیلسوف خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت: «باشه بهت قول میدم که به هیچ کس حرفی نمیزنم.»
سایه وقتی این را شنید خیالش راحت شد. او لباسهای آدمهای پولدار را به تن کرده بود و کفشهای خیلی گران قیمتی هم به پایش بود. سایهی جدید مرد، دائم توی دست و پایش میپلکید، چون او هم دوست داشت حرفهای سایهی قدیمی را بشنود و راهی پیدا کند تا مثل او آزاد شود و برای خودش زندگی مرفهی را تشکیل بدهد. اما سایهی قدیمی که دید او آن قدر شلوغ میکند پایش را روی گردن او گذاشت تا آن قدر تکان نخورد.
سایه گفت: «اگه بگم توی اون خونهای که اون شب رفتم چه کسی بود خیلی تعجب میکنید.» فیلسوف پرسید: «مگه چه کسی اون جا بود؟»
سایه گفت: «اون جا شاعری زندگی میکرد. من هم وقتی وارد اون جا شدم از بس مجذوب او شدم دیگه تا مدتها یادم رفت که باید بیام سراغ شما و او هرچه تا آن موقع شعر سروده بود برای من خواند و من همهی آنها را با لذت یاد گرفتم.»
فیلسوف از خوشحالی زیاد فریاد زد و گفت: «پس تو شاعر را دیدی؟! درسته، من هم خواب و بیدار بودم که اون رو دیدم. من شنیده بودم که اون میره توی بعضی از شهرها و دور از مردم و توی یه خونه زندگی میکنه. خوب حالا تعریف کن ببینم، بعدش چه اتفاقی افتاد.»
سایه گفت: «وقتی وارد خونه شدم اتاقهای زیادی جلوی رویم بود و فضای خونه مهتابی بود، اما هرچی جلوتر میرفتم خونه روشنتر میشد و اون روشنایی از خانه شاعر بود، چون وقتی به او رسیدم این قدر نور از او میتابید که من رو داشت از بین میبرد و برای همین همیشه سعی میکردم که از او فاصله بگیرم.»
فیلسوف گفت: «خوب زود باش بگو ببینم بعدش چی شد؟» سایه گفت: «بهتون میگم اما قبلش یه خواهشی از شما دارم؟» فیلسوف گفت: «بگو ببینم چه خواهشی داری؟» سایه گفت: «من از شما میخواهم که بعد از این، با احترام بیشتری با من صحبت کنید، چون من برای خودم یه آدم موفقم. فکر نکنید که من به خودم مغرورم که این حرفو میزنم. فقط میخواستم که بدونید این جوری راحتترم.»
فیلسوف ابتدا کمی از حرف سایه جا خورد و بعد با قیافهای جدی گفت: «باشه… من سعی میکنم از این به بعد با احترام بیشتری با شما صحبت کنم. شما به فرمایشهاتون ادامه بدید. بگید که اون شب دیگه چه چیزایی توی اون خونه دیدید.»
سایه گفت: «من اون شب خیلی چیزها رو تونستم ببینم اما شما بیشتر چه چیزی رو میخواهید بدونید؟» فیلسوف گفت: «میخوام بدونم که اون اتاقی که شاعر توی اون بود چطوری بود؛ شکل آسمون بود؟ شکل کلیسا بود؟ شکل جنگل بود؟» سایه گفت: «من زیاد نمیتونستم اون جا بایستم و اون جا را نگاه کنم، چون نور زیادی اون جا بود و من را آزار میداد اما وقتی به همان سالنی که اول از اون جا وارد شده بودم برگشتم همه چیز رو از همون جا تونستم ببینم.» فیلسوف کنجکاوانه از سایه پرسید: «شما چه چیزهایی را از آنجا دیدید؟»
سایه گفت: «اصلاً مهم نیست که چه چیزهایی رو دیدم. مهم اینه که نتیجهی این ماجرا چی شد. همین طور که میبینی من تبدیل به یک انسان شدم و این خودش خیلی مهمه. من اون جا تونستم چیزهایی رو ببینم که به درون خودم پی ببرم و بفهمم که میتونم یک آدم باشم اما اون وقتی که سایهی تو بودم مجبور بودم که فقط یک سایه باشم و ادای کارهای تو رو دربیارم. در هر حال من وقتی از خونهی شاعر بیرون رفتم دیگه برای خودم یه آدم کامل شده بودم اما نمیدانستم باید چه جوری خودم رو از مردم پنهان کنم چون بدون لباس نمیشد بین مردم ظاهر بشم؛ بنابراین تصمیم گرفتم که زیر لباس یک زن آشپز قایم بشم. البته اون خودش هم متوجه نشده بود که من زیر لباسش قایم شدم. من هم گاهی شبها از زیر لباس او بیرون میاومدم و همه جا را میدیدم و میگشتم و مردم رو تماشا میکردم، اما اصلاً صحنههای خوبی نمیدیدم چون میدیدم که مردم با هم خوب نیستند. من کمکم بین مردم ظاهر شدم و اونا هم به من علاقهمند شدند و به من مقام و شغلهای مهم دادن و من هم خیلی پولدار شدم. در ضمن اونها خیلی هم به من احترام میگذاشتند. فقط یادت باشه این چیزهایی رو که گفتم نباید توی کتابت بنویسی!»
سایه بعد از گفتن تمام این ماجراها فیلسوف را تنها گذاشت و رفت. در حالیکه فیلسوف از شنیدن این اتفاق عجیب و غریب حسابی تعجب کرده بود. چند روز بعد سایه دوباره به سراغ فیلسوف آمد. و از فیلسوف پرسید که چه کار میکند. فیلسوف هم جواب داد: «من به تازگی دارم یک کتاب در مورد واقعیتها و زیباییهای زندگی مینویسم اما هیچ کس به این موضوعات علاقهای نداره، به خاطر همین من الآن خیلی ناراحتم، چون دوست دارم که همیشه روی این موضوعات تحقیق کنم اما با وضعیت موجود مثل این که این کار امکان نداره.»
در آن حال، سایه مغرورانه به فیلسوف گفت: «به نظر من شما دارین بیخودی حرص میخورین. چون این کارایی که شما میکنین و این کتابایی که مینویسین هیچ فایدهای ندارن. در حالیکه شما باید به فکر خودتون باشین. من رو ببینین که، چهقدر سرحالم، به خاطر این که همیشه در حال تفریح کردن و مسافرت هستم. الآن هم دارم به یه مسافرت جدید میرم و حاضرم شما رو هم با خودم ببرم. حتی اگر دوست داشته باشین بهتون اجازه میدم که سایهی من بشین.» اما فیلسوف با عصبانیت زیادی گفت: «شما دیگه خیلی پر رو شدین!»
اما، سایه باز هم با وقاحت تمام ادامه داد: «اما شما باید از خداتون باشه که من میخوام قبول کنم تا شما سایهی من بشین و مجانی ببرمتون مسافرت!»
پس، فیلسوف با چهرهای عصبانی گفت: «شما واقعاً باید خجال بکشین!» و سایه هم با کمال خونسردی گفت: «گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.» بعد از فیلسوف خداحافظی کرد و با خندهای که بر لب داشت از آنجا دور شد.
اما، فیلسوف وضع مالی خیلی بدی پیدا کرده بود و بین مردم از احترام زیادی برخوردار نبود. مردم هم به کتابهای او هیچ اهمیتی نمیدادند و اگر هم کسی پیدا میشد و کتابهای او را میخواند هیچ چیزی از آن نمیفهمید. مردم هم به او میگفتند که شما خیلی لاغر شدهاید و انگار فقط سایهتان باقی مانده. او وقتی که این حرفها را میشنید خیلی ناراحت میشد و دوست داشت که مقداری به خودش برسد تا خوب شود.
دفعهی بعد که سایه آمد تا به او سر بزند به فیلسوف گفت: «من یه راهی برات دارم تا زود خوب بشی.»
مرد فیلسوف گفت: «چه راهی داری؟» سایه گفت: «علاج تو آب یه دریاچه است در کشورهای دور و من تو رو میبرم اون جا. همهی هزینهی سفر رو هم خودم پرداخت میکنم فقط تو توی راه باید برای من صحبت کنی تا حوصلهی من سر نره.»
پس، مرد فیلسوف از روی ناچاری قبول کرد که برای درمان، همراه او برود. آنها در راه با هم زیاد صحبت کردند و مقداری از راه را با اسب و مقداری از راه را پیاده و مقداری از راه را هم با وسایل دیگری مسافرت کردند. اما سایه میخواست که یک جوری به مرد فیلسوف نشان دهد که من از تو بهترم، برای همین یک کم جلوتر از او حرکت میکرد.
یک بار فیلسوف به او گفت: «حالا که با هم همسفر شدیم بیا تا با هم صمیمی و راحت صحبت کنیم و این قدر با احترام با هم حرف نزنیم.» اما سایه با قیافهای جدی گفت: «ببینید! خودتون هم میدونید که الآن مقام من از شما بالاتره و شما نمیتونید با من هر جوری که دلتون خواست صحبت کنید اما من هر جوری که دلم خواست میتونم با شما حرف بزنم.»
بنابراین از آن به بعد سایه طوری با فیلسوف صحبت میکرد که انگار مرد فیلسوف زیر دستش است و سایه رییس اوست. فیلسوف از این که سایه این رفتار زشت را از خودش نشان میداد خیلی ناراحت بود اما هیچ چارهای به جز صبر کردن نداشت. چون سایه خیلی پولدار بود و فیلسوف بسیار فقیر.
بالاخره آنها به مقصدشان رسیدند و از دور دریاچه را دیدند که مردم زیادی در آب آن فرو رفته بودند تا بیماریشان درمان شود. از قضا توی دریاچه یک شاهزاده خانم هم بود. او آمده بود تا بیماریاش را با آب آن دریاچه درمان کند. مریضی شاهزاده حس قویاش بود. او از این که حسش اینقدر قوی بود کلافه شده بود و دوست داشت که کمی حسش ضعیفتر بشود. پس فیلسوف و سایه داشتند به سمت دریاچه میرفتند که نظر شاهزاده خانم را به خود جلب کردند. پس شاهزاده خانم جلوتر رفت و بدون مقدمه به سایه گفت: «من میدونم که بیماری شما چیه.»
سایه با تعجب گفت: «خوب… بگید ببینم من چه بیماریای دارم!» شاهزاده خانم گفت: «شما سایه ندارید.»
سایه قیافه خشنی به خود گرفت و گفت: «شما اشتباه میکنید خانم! من سایه دارم منتها سایهی من با همهی سایهها فرق میکنه. همین طور که میبینید، این آقا سایهی منه. من خیلی به اون میرسم. مثلاً اون رو با خودم آوردم سفر که بره توی دریاچه تا درمون بشه. یا مثلاً همین چند وقت پیش براش یه سایه خریدم. میبینید که… البته، این آقا که خودش یه سایهست حالا دیگه برای خودش یه سایه هم داره. من خیلی پول بالای سایهی این آقا دادم اما هیچ عیبی نداره چون عوضش یه کار عجیب و غریب انجام دادم، چون من از کارهای عجیب و غریب خوشم میآد.»
شاهزاده خانم پیش خودش گفت: «چهقدر زود با آب این دریاچه درمان شدم. یعنی دیگه حسم این قدر قوی نیست که بفهمم مردم میخوان چه کارهایی بکنن؟!» اما، شاهزاده که از سایه خوشش آمده بود، شب را با او در سالن تأتر گذراند.
آن دو در حال تماشای تأتر با هم صحبت هم میکردند و سایه از شاهزاده خانم پرسید: «شما اهل کدوم کشور هستید شاهزاده خانم محترم؟»
و، او هم گفت که مال کدام کشور است. پس سایه که یک بار به آن کشور سفر کرده بود به روی خودش نیاورد، چون نقشهای توی سرش داشت. او قصر آن کشور را دیده بود و توانسته بود برود و توی آن را دید بزند برای همین میخواست مشخصات داخل قصر را به شاهزاده خانم بگوید تا شاهزاده خانم فکر کند که او یک آدم غیبگو است.
پس، او وقتی از همه جای قصر برای شاهزاده گفت، شاهزاده خیلی بیشتر از او خوشش آمد و توی دلش گفت: «چه آدم عجیب و غریب و با هوشیه!» شاهزاده دوست داشت به او بگوید که چهقدر به او علاقهمند شده، اما جلوی خودش را گرفت چون میترسید که اگر این حرف را بزند پدرش دیگر او را به عنوان ملکهی کشورش انتخاب نکند.
شاهزاده دید که او چه خوش صحبت و باهوش است اما میخواست یک چیزی را بداند که خیلی برایش مهم بود و آن چیز دانشمند بودن او بود. او میخواست مطمئن شود که آیا سایه دانشمند است یا نه.
پس شاهزاده تصمیم گرفت که سؤالهایی از او بپرسد تا در این مورد مطمئن شود. او شروع کرد به پرسیدن سؤالهای بسیار سخت از سایه. سایه در جواب دادن ماند اما زیرکی زیادی به خرج داد و به او گفت: «این سؤالهایی که شما میپرسید که کاری نداره! اینها رو حتی سایهی منم بلده، اگه باور نمیکنین برید ازش بپرسین.»
اما شاهزاده خانم با تعجب گفت: «چطور ممکنه که اون جواب این سؤالها رو بلد باشه؟!» سایه گفت: «ولی باید قبلش بهتون بگم که شاید اون نتونه از عهدهی همهی سؤالهای شما بربیاد چون اون فقط حرفهای من رو شنیده و ممکنه که خیلی از اونا رو یادش نمونده باشه. در ضمن از شما خواهش میکنم که با اون خوب برخورد کنید چون اون یه سایهی معمولی نیست.»
پس شاهزاده خانم قبول کرد و به سمت فیلسوف رفت و هر سؤالی که از او میکرد او بلد بود و به خوبی جواب میداد. شاهزاده که فکر میکرد آن فیلسوف سایهی آن مرد است با خودش گفت: «او که سایهاش این قدر باهوشه پس خودش باید خیلی خیلی باهوش باشه. بنابراین من حتماً با اون ازدواج میکنم.» شاهزاده رفت و به سایه گفت: «من با شما ازدواج میکنم اما باید قول بدی تا زمانی که به کشور ما نرفتیم مثل یک راز قضیهی ازدواجمون رو حفظ کنیم.»
سایه هم گفت: «خیالتون راحت باشه. من حتی نمیذارم که سایهم از این موضوع با خبر بشه.»
و آنها به سمت کشور شاهزاده حرکت کردند. سایه هم با خوشحالی به مرد فیلسوف گفت: «ببین چی میگم! من قراره که با شاهزاده خانم عروسی کنم. من دارم از خوشبختترین آدمهای روزگار میشم. تو هم میتونی همیشه سایهی من باقی بمونی و توی قصر و هر جای با شکوه دیگهای که از این به بعد میرم همراهم باشی و کلی پول از من بگیری ولی یه چیزی رو همیشه باید یادت باشه. اون چیز اینه که باید مثل سایهی من باشی و اصلاً نذاری کسی متوجه بشه که تو سایه نیستی.»
اما، فیلسوف گفت: «من هرگز چنین چیزی رو قبول نمیکنم. تو یک دروغگوی پست هستی که میخوای سر شاهزاده خانم رو کلاه بذاری. من همه چیز رو به اون میگم.» پس، سایه گفت: «ولی تو هرچی بگی هیچ کسی حرفتو باور نمیکنه. حالا همه حرف منو باور میکنن چون من آدم خیلی مهمی هستم و تو یه سایه بیشتر نیستی.»
پس، هنگامی که فیلسوف میخواست برود تا راز سایه را فاش کند، سایه دستور داد که او را بگیرند و به زندان بیاندازند. وقتی فیلسوف زندانی شد، سایه پیش شاهزاده خانم رفت و شاهزاده خانم از او پرسید: «چرا امروز که روز عروسی ماست تو این قدر مضطرب و پریشونی؟» سایه هم گفت: «آخه تو نمیدونی که چی شده! سایهی من کاملاً دیوونه شده و میگه من سایهی تو نیستم، تو سایهی منی!» شاهزاده خانم هم گفت: «حالا که اون تا این حد دیوونه شده بهتره که بکشیمش تا همه خلاص بشن.»
سایه گفت: «نه… اون خیلی گناه داره. من دلم نمیآد که این کارو بکنیم.» و شاهزاده گفت: «تو خیلی مهربون هستی!» آن شب توی شهر غوغایی بود؛ چون عروسی سایه و شاهزاده خانم بود. در آن زمان توی قصر شادی میکردند و تمام مردم شهر هم بیرون قصر ایستاده بودند و برای آنها شادی میکردند.
پس، همه شهر از عروسی آنها با خبر شده بودند به جز فیلسوف؛ چون که قبل از عروسی سایه دستور داده بود تا بی سر و صدا او را اعدام کنند.