داستان زیبای دوچرخه قدیمی

هر دوچرخه اي براي خودش يك داستاني دارد. اما پيش از همه ، از داستان دوچرخه اي بگويم كه اولين دوچرخه اي بود كه با پول خودم خريدم. با پول خودم كه نه . با پولي كه توي خيابان پيدايش كردم . و تازه آن را هم خودم پيدا نكردم. يكي از دوستان نازنينم پيدا كرد كه با هم داشتيم توي خيابان وزراي تهران قدم مي زديم . عصر بود. چشم دوست نازنينم افتاد به اسكناس سبزي كه افتاده بود روي زمين . دولا شد برش داشت و براندازش كرد. اولين بار بود كه اين اسكناس را از نزديك مي ديديم . تازه يكي دو ماه بود كه افتاده بود دست مردم . اسكناس هزارتومني. چشم دوست نازنينم داشت برق مي زد. چشم خود من هم لابد داشت برق مي زد. با اين که اصلن انتظار نداشتم در كمال جوانمردي و دست و دلبازي بگويد«پونصد تومنش مال تو پونصد تومنش مال من!» چون كه او اول ديده بود و اسكناس حق او بود.
تا وقتي كه نرفتيم توي اولين سوپرماركتي كه سر راهمان بود و اسكناس هزار تومني مان را با دو اسكناس پانصد تومني عوض نكرديم، هنوز خيال مي كرديم كه يا داريم خواب مي بينيم و يا اين كه اسكناسه يك تكه كاغذ بيشتر نيست و تقلبي است . اما خانمي كه پُشت دخل سوپر نشسته بود بدون معطلي دوتا اسكناس پانصد تومني نو داد دست ما و خيالمان را راحت كرد.
من بلافاصله تصميم خودم را گرفتم و رفتم پايين خيابان فردوسي تا دوچرخه هاي رالي آبي و سبز و قرمزي را كه همين چند روز پيش ديده بودم دوباره از نزديك ببينم و قيمت كنم. اما دوست نازنينم مردد بود و آخر سر تصميم گرفت همه ي پانصد تومن را براي پدر و مادر و برادر و خواهرش سوغاتي بخرد. ما مسافر بوديم . آمده بوديم تهران براي شركت در امتحان ورودي سه چهار تا مدرسه ي عالي و دانشكده ي اي كه در تهران بود . يك هفته بود تهران بوديم كه اسكناس را پيدا كرديم و روزي كه اسكناس را پيدا كرديم روزي بود كه همه ي امتحان هايي را كه قرار بود بدهيم داده بوديم و همان فرداش داشتيم بر مي گشتيم اصفهان.
دوچرخه ها رالي اصل بود. انگليسي . شماره ي ۲۶ . يك شماره از دوچرخه ي قراضه اي كه در اصفهان داشتم كوچك تر ، اما با دسته هاي پهن تر و خيلي خوشدست تر و سبك تر از هر دوچرخه ي ديگري كه به عمرم سوار شده بودم. حتا پيش از اين كه روي زين اين دوچرخه ي جديد نشسته باشم ، مي دانستم كه دارم چي مي خرم . اما فروشنده هم انصافن فروشنده ي خوش اخلاقي بود و پيش از اين كه پول دوچرخه را بدهم ، اجازه داد يك چرخي توي پياده رو بزنم. هم سبك بود و هم نرم و راحت. با يك ركاب زدن مختصر ، مثل اين كه داشتي پرواز مي كردي . چهارصد و پنجاه تومن . چانه اصلن نزدم . فقط بين آبي و سبز مردد بودم. تنه ها رنگي ـ آبي يا سبز يا قرمز ـ و گلگيرها سفيد و زين هم سفيد . يك دقيقه بيشتر طول نكشيد تا آبي را انتخاب كنم. از همان دم در مغازه سوار شدم و دوست نازنينم را هم نشاندم روي ميله ي جلو و رفتيم به سمت نادري .
دوست نازنينم تصميم گرفته بود براي پدرش كراوات و اودكولون بخرد، براي مادرش پارچه ي چادري ، براي برادرش تخته نرد و براي خواهرش اسباب بازي و عروسك ، و همه ي اين چيزها توي نادري پيدا مي شد . اما بعد از اين كه همه ي اين چيزها را خريد، يك عالمه پول زياد آمد. ناچار شد با بقيه ي پولش لوازم منزل بخردـ چيزهايي كه بيشتر به درد مادرش مي خورد: آبميوه گيري و مخلوط كن و توستر و اتو و اين جور چيزها . من هم با پنجاه تومني كه مانده بود چهار كيلو موز خريدم و بقيه ي پولم را هم گذاشتم توي جيبم كه وقتي كه برمي گشتيم اصفهان خرج كنم. موز ميوه ي نوظهوري بود و از ميوه هاي ديگر هم گران تر بود و فقط آنهايي كه مي خواستند ولخرجي كنند موز مي خوردند.(كيلويي ۴۵ ريال) . آن شب شام موز خورديم و فردا هم توي اتوبوس موز خورديم و تا به اصفهان برسيم، دو تا كيسه پر از پوست موز به شاگرد راننده تحويل داديم . به شاگرد راننده ناچار شديم حق و حساب كلاني بدهيم ، چون كه هم توي صندوق بغل اسباب و اثاثه داشتيم و هم روي باربند. دوچرخه را شاگرد راننده با طناب بست روي بار بند. توي جاده دل توي دلم نبود كه مبادا بيفتد يا افتاده باشد . بعي جاها سايه ي اتوبوس مي افتاد كنار جاده و سايه ي دوچرخه را هم وسط آن همه خرت و پرتي كه روي باربند بود مي ديديم كه داشت از كنار جاده دنبال ما مي آمد. توي آبادي هاي سر راهمان هم اتوبوس را با خرت و پرت هاي روي باربند و دوچرخه اي كه وسط آن همه خرت و پرت پيدا بود توي شيشه ي مغازه ها و كافه هاي كنار جاده تماشا مي كرديم . اما وسط جاده چي؟ و تازه آن هم جاده ي به اين درازي كه فقط سه چهار تا آبادي سر راهش بود. تا به اصفهان برسيم ، مُردم از دلواپسي . دقيقه به دقيقه خيال مي كردم افتاد كه افتاد و كار از كار گذاشت . و آن وقت بايد صبر مي كردم تا ابري كه بالاي سر اتوبوس بود برود كنار و سايه ي اتوبوس بيفتد كنار جاده يا اين كه برسيم به آبادي بعدي تا تصوير خرت و پرت هاي روي باربند اتوبوس را توي شيشه ي مغازه ها و كافه ها ببينم تا خيالم دوباره راحت بشود كه نه ، دوچرخه از سر جاي خودش تكان نخورده است و صحيح و سالم است . دوست نازنينم ،بر عكس ، خيالش راحتِ راحت بود و آب توي دلش تكان نمي خورد و در تمام طول راه داشت به ريش من مي خنديد. اما وقتي كه رسيديم به مقصد و شاگرد راننده رفته بود روي تاق اتوبوس و داشت دوچرخه را باز مي كرد و دوچرخه داشت از آن بالا يواش يواش سُر مي خورد و مي آمد پايين و من دستاهام را برده بودم بالا كه بگيرمش ، دوست نازنينم نه مي خنديد ، نه چيزي گفت ، نه هيچ كاري كرد. همان طور بي حركت ايستاده بود نگاهم مي كرد . لابد خيلي دلش مي خواست جاي من بود . لابد پشيمان شده بود كه به جاي دوچرخه پولش را با سوغاتي خريدن به هدر داد . به دليل بار و بنه و اسباب و اثاثه اي كه روي دستش مانده بود، حتا نمي توانست با من بيايد تا او را ببرم برسانم دم در منزلشان . چاره اي نداشت كه صبر كند تا همه را تحويل بگيرد وتازه بعدش هم بايد يك ماشين دربست مي گرفت ، و گرنه با اين بار و بُنه اي كه داشت چه جوري مي خواست خودش را به منزل برساند؟ من يك دقيقه هم صبر نكردم . همين كه دوچرخه آمد پايين و چرخهاش مماس شد به زمين و امتحان كردم ديدم هر دو تا چرخ باد دارد و به همان سفتي است كه بود ، سوار شدم و خداحافظي كرده و نكرده ، راه افتادم رفتم توي خيابان.
خدايا ، چه كيفي داشت! اولين بار بود به عمرم كه مسير از اتوبوس تا منزل را با دوچرخه مي رفتم . دلم به حال دوست نازنينم و به حال همه ي مسافرهاي تازه از راه رسيده اي كه تازه داشتند دنبال تاكسي مي گشتند مي سوخت . فقط يك ساك سبك روي دوشم بود و همين و بس. پيچيدم توي چهارباغ و افتادم توي راه دوچرخه وسط چهارباغ و تفرج کنان ، رفتم به سمت دروازه دولت . دم غروب بود و خيابان شلوغ . اين چهارباغي که توش بودم چهارباغ پايين بود و بعد دروازه دولت و تازه از دروازه دولت به بعد ، مي رسيم به چهارباغ اصلي و اينجا دم غروب از همه جا شلوغ تر است . افتادم توي راه دو چرخه ي وسط چهارباغ عباسي و دور و برم را نگاهي انداختم و چند تا قيافه ي آشنا به چشمم خورد. اين يك واقعيتي ست كه رد خور ندارد: پيش از ظهرها نه ، چون كه پيش از ظهرها همه سركارند ، بعد از ظهرها هم نه ، چون كه همه خواب اند ، اما عصرها ، عصر عصر هم نه ، دم غروب ، همه بيدارند و توي خيابان اند و از همه ي خيابان ها چهارباغ و آن هم نه چهارباغ بالا يا چهارباغ پايين ، چهارباغ عباسي ، پر از قيافه هاي آشناست . مجيد همشاگردي من بود ـ دبستان و دبيرستان . دبيرستان چند سال رد شد . رفت هنرستان . هنرستان را هم شنيده بودم ول كرد. يكي دو سال بود نديده بودمش. توي پياده رو و وسط خيابان ، ديدم داشت از رو به رو مي آمد . بعد از سلام و عليك و اظهار تعجب از اين كه بعد از اين همه وقت همديگر را ديده بوديم ، گفتم «هيچ خبرداري كه من تهران بودم؟»
گفت «نه».
گفتم «همين نيم ساعت پيش از راه رسيدم.»
گفت «رسيده و نرسيده ، دو چرخه را برداشتي و افتادي توي خيابون؟»
گفتم «خونه هم نرفتم.»
گفت «پي اين دو چرخه را از كجا آوردي؟»
ناچار شدم داستان دوچرخه را براي او تعريف كنم. از دوچرخه پياده شدم و نشستيم روي يكي از نيمكت هاي وسط پياده رو .آخر سر ، وقتي كه همه ي خنده هاش را كرد و سوار دوچرخه شدو يك چرخي هم توي پياده رو زد ، گفت «تو مگه دوچرخه نداشتي؟»
گفتم «آره ، داشتم . اما خُب ، قراضه بود. ديگه به درد نمي خورد.»
گفت «مي ديش به من؟»
گفتم «چرا به تو؟»
گفت «براي اين كه من دوچرخه ندارم و تو دو تا دوچرخه داري.»
ديدم حرف حسابي مي زد. گفتم «مي دمش . اما به يك شرط.»
گفت «چه شرطي ؟»
گفتم « به اين شرط كه تعميرش كني و بدي واز و بست و هر وقت لازم داشتم به من پسش بدي.»
گفت «باشه . قبول . اما آخه دو تا دوچرخه مي خواهي چي كار؟»
گفتم «من به زودي قراره برم تهران و اونجا موندگار بشم . يك دوچرخه براي اصفهان لازم دارم و يك دو چرخه براي تهران.»
گفت «باشه . قبول.»
از روي نيمكت پا شده بوديم و من دوچرخه به دست بودم و او داشت كنار من راه مي آمد و داشتيم مي رفتيم به سمت سي و سه پل كه اين قول و قرار را با هم گذاشتيم. به پياده رو كنار رودخانه كه رسيديم ، سوارش كردم و رفتيم به سمت منزل ما .
دوچرخه اي كه آن روز دادمش به مجيد قراضه ي قراضه هم نبود. دو سال آخر دبيرستان را با اين دو چرخه سر كرده بودم . هركولس بيست و هشت بود. خيلي هم دو چرخه ي محكم و اس و قس داري بود. معروف بود كه دوچرخه ي بقالي هاست . با اين دوچرخه بار جابه جا مي كردند. روي ترك اين دوچرخه مي شد يك عالمه بار گذاشت . يك بار خودم يكي از اين دوچرخه ها را ديدم كه توي سربلايي ملايم اول خيابان چهارباغ بالا، برگشته بود روي باري كه از روي ترك دوچرخه سُر خروده بود افتاده بود روي زمين و چرخ عقب گير كرده بود وسط بار و چرخ جلو همان طور مانده بود رو به هوا . اي كاش يك نفر آن دور و برها بود كه دوربين داشت و يك عكسي از اين منظره مي گرفت : چرخ جلو همان طور مانده است رو به هوا و دوچرخه برگشته است رو به عقب و دوچرخه سوار تكيه داده است به كارتون ها و دسته هاي فرمان را هم محكم گرفته است توي دستهاش … و يك دقيقه اي همان طور بي حركت مانده بود و تكان نمي خورد. تا اين كه يكي دو نفر آدم خير كه هميشه همه جا هستند و از راه رسيدند و دستهاي دوچرخه سوار را از دو طرف گرفتند و از روي زين پياده اش كردند و با اين كه با احتياط و خيلي هم به آهستگي اين كار را كردند ، اما دوچرخه چپ شد و يكي از كارتون ها جر خورد و بُطري مُطري ها و شيشه ميشه هايي كه توي كارتون بود همه ريخت روي زمين…
اما من قرار نبود داستان دوچرخه ي هركولس بيست و هشت راتعريف كنم ، قرار بود داستان دو چرخه ي رالي بيست و شش را تعريف كنم. دوچرخه ي هركولس را مجيد برد تعمير كرد و واز و بست كرد و نو نوارش كرد و سوارش شد و بعدش هم نوارپيچش كرد و آينه و چراغ گذاشت و بوق گذاشت و آن قدر زلم زيمبوي اضافي به تنه و زين و ترك و فرمانش آويزان كرد كه اصلن تبديل شد به يك سواري و من كه تازه يك سال بعد ديدمش ، ديدم اين دوچرخه ديگر هيچ شباهتي به آن دو چرخه اي كه يك زماني مال من بود نداشت . من هيچ وقت هيچ دوچرخه اي را نوار پيچ نمي كردم و نه آينه و چراغ به هيچ دوچرخه اي وصل مي كردم و نه هيچ زنگ و بوق و تزئيناتي . از اين كارها اصلن خوشم نمي آمد و خيال مي كردم كه وصل كردن هر چيز اضافي به دوچرخه بي ناموسي و توهين به دوچرخه است و بدترين معامله اي كه مي شود با هر دوچرخه اي كرد. به مجيد گفتم خير شو ببيني. و راستي هم درست از لحظه اي كه چشمم به اين قيافه افتاد ، ديدم ديگر هيچ تعلق خاطري به اين دو چرخه ي زمان دبيرستانم ندارم . اين دوچرخه به اين ترتيب شد دوچرخه ي مجيد و تا سه چهار سال بعد هم كه ماشين خريد ، خبر داشتم كه اين دوچرخه را داشت و به خوبي از اين دوچرخه مراقبت مي كرد و تازه بعدش هم فروخت . يعني دوچرخه بعد از اين همه سال آن قدر سالم و سر حال و رو به راه بود كه از او خريدند. اين كه به چه قيمتي خريدند ، چه اهميتي دارد؟ نكته اينجاست كه او توانست دوچرخه اي را كه هيچ پولي بالاش نداده بود بفروشد، اما من همه ي دوچرخه هايي را كه از آن به بعد خريدم به باد دادم. همه ي دوچرخه هايي را كه با پول خودم خريدم به باد دادم به جز يكي : اولين دوچرخه اي كه با پول خودم خريدم. پول خودم كه نه . پولي كه پيدا كردم .تازه خودم كه پيدا نكردم. دوست نازنينم پيدا كرد.
هنوز دارمش . باور مي كنيد؟ به اين دليل كه ماند در اصفهان و من رفتم تهران و همان يكي دو ماه اولي كه رفتم تهران و ديدم توي اين شهر جديد ماندگارم ، يك دوچرخه ي رالي بيست و شش خريدم ، بعد رالي بيست و هشت خريدم ، بعد غزال چيني خريدم ، بعدو دوباره رالي خريدم ، بعد هركولس خريدم ، بعد دوچرخه هاي كوهستان آمد ، كوهستان خريدم… رالي اولي را دزديدند . رالي بعدي دو شاخه اش شكست و زمينم زد (و چيزي نمانده بود كه به اين ترتيب داستان دوچرخه ها هم ناگفته بماند) ، گذاشتمش كنار خيابان . غزال چيني از همه روان تر و سبك تر بود و توي سربالايي ها هم از همه بهتر مي رفت ، اما قراضه شد و كلافه ام كرد و امانم را بريد ، بستمش به يك درخت و يكي دو ماه سراغش نرفتم و وقتي كه رفتم ، يادم نبود كجا بسته بودمش و وقتي كه يادم آمد كه كجا بسته بودمش ، هر چه گشتم دنبالش پيداش نكردم . هركولس هم بعد از مدتي كلافه ام كرد ، از بس كه سنگين بود و توي سربالايي ها كم مي آورد. كوهستان خريدم . گاهي هركولس سوار مي شدم ، گاهي كوهستان . بعد ، هركولس را دادم به دوست عزيزي كه توي يك كتابخانه كار مي كرد كه نزديك دانشگاه بود و خريد كتاب با او بود و با دوچرخه خريد مي كرد و از كتابفروشي هاي رو به روي دانشگاه … و كوهستان را ـ كه اولين دوچرخه ي دنده يي من باشد ـ هنوز دارمش … فقط كوهستان است كه در تهران جواب مي دد . تازه آن هم فقط به اين شرط كه شيبها را خوب بشناسي و شم دنده عوض كردن هم داشته باشي كه بموقع بزني توي سبك و بموقع بزني توي سنگين و دست به فرمانت هم آن قدر خوب باشد كه بتواني لايي بكشي و از وسط ماشين ها و چاله چوله ها جان سالم بيرون ببري و ششهاي پوست كلفت و سالمي هم داشته باشي كه نفس كم نياوري …دوچرخه سواري در تهران به اين سادگي ها نيست و كار هر كسي هم نيست . دوچرخه سواري در پارک چيتگر و دوچرخه سواري آخر هفته ها و به قصد تفريح را نمي گويم . دوچرخه سواري توي شهر و از پيچ شميران به تجريش رفتن و از كريمخان به نياوران رفتن را مي گويم . شيبشناسي خودش علم پيچيده اي ست كه به اندازه ي يك دوره كارشناسي ارشد مطالعه و تجربه لازم دارد. اين كه در سربالايي ها از كدام مسير و از چه خيابان ها و كوچه پس كوچه هايي بروي تا حداقل شيب را طي كني و هر چه كمتر خودت را خسته كني تا از نفس نيتفي … اما اصلن قرار نبود درباره ي دوچرخه ي كوهستان حرف بزنيم و درباره ي تهران حرف بزنيم ….
اصفهان شهر دوچرخه است . يادم هست يك زماني كارخانه ها توي شهر بودند و سر هر شيفت كه يكي شش صبح شروع مي شد و يكي دو بعد ازظهر و يكي ده شب ، بوق كارخانه ها به صدا مي افتاد و صداي بوق كارخانه ها توي همه ي شهر مي پيچيد و نيم ساعتي قبل از شروع هر شيفت ، لشكر انبوهي از دو چرخه سوارها را مي ديدي كه دارند مي روند به سمت كارخانه ها . يكي از مسيرها پل چوبي بود. روي پل چوبي پر از دوچرخه سوارهايي مي شد كه همه داشتند مي رفتند به يك طرف. يا ـ به قول پدرم ـ پُل جوبي . البته مي دانم كه «پُل جوبي»درست است . يك «پُل چوبي» هم در تهران داريم كه «پُل چوبي» است، اما آن كه در اصفهان است «پُل جوبي» است ، نه «پُل چوبي». اما من نمي دانم چرا هميشه دلم مي خواهد بگويم «پُل چوبي» . رفتم توي كتاب لغت نگاه كردم ، ديدم نوشته است «پُل جوبي» ـ يعني پُلي كه يك زماني يك جوب آب از وسطش رد مي شده است . من كه هرگز هيچ جوب آبي به چشم خودم نديدم. پدرم لابد جوب آب را ديده است كه اصرار دارد بگويد «پُل جوبي». يا ـ به قول تهراني ها ـ «جوي آب». اما در اصفهان به جوي آب مي گفتند «جوب آب» . و هنوز هم به «جوي آب» مي گويند «جوب آب». و توي كتاب لغت هم كه نگاه كنيد ، مي بينيد نوشته اند «جوي» ، اما قدما مي گفتند «جوب» . و در متون هزار سال پيش هم نوشته اند «جوب» به جاي «جوي » و نوشته اند «ديفال» يا «ديوال» به جاي «ديوار» و نوشته اند «سولاخ» به جاي «سوراخ». و در اصفهان هنوز هم به «ديوار» مي گويند «ديفال» و به «سوراخ» مي گويند «سولاخ» … اما اين حرفها چه ربطي داشت به دوچرخه ي رالي بيست و ششي كه هنوز دارمش ؟
باور مي كنيد كه هنوز دارمش؟ هر بار كه مي رفتم اصفهان ، يك بادي مي زدم به چرخها و راه مي افتادم توي خيابان ها و از اين طرف شهر به آن طرف. دوچرخه سواري در اصفهان يك صفايي دارد غير قابل توصيف . چه جوري بگويم؟ نه شيبي در كار است و نه از آن ازدحام و دودي كه در تهران مي بينيد خبري هست . ازدحام و دود هست . نمي گويم نيست . اما نه به اندازه ي تهران . و شهر تخت تخت. (خود شهر را مي گويم ، نه چهارباغ بالا و هزار جريب). و توي چهارباغش كه نبض شهر باشد ، راه دوچرخه از قديم تعبيه كرده اند كه هنوز هم برقرار است (با اين كه اين راه دوچرخه ي دو طرف پياده رو وسط خيابان كه از قديم راه دوچرخه بود، اين روزها شده است جولانگاه موتوري هاي بي انصافي كه دوچرخه سوارها را به هيچ مي گيرند و عين خيالشان نيست كه آن دوچرخه سواري را كه دارد بي سر و صدا و با كمال احتياط از منتها اليه سمت راست راه به اين باريكي ركاب مي زند از راهي كه از اولِ اول مال خودش بوده است پرت كنند بيرون.)
هر سفري كه مي رفتم سراغ دوچرخه ، اول بايد باد مي زدم . بعد ، باد كم مي شد. دوباره باد مي زدم . پيش از هر سوار شدني ، باد مي زدم. باد مي داد. چند بار هم پنچري گرفتم ، اما فايده اي نداشت . هم لاستيك پوسيده بود و هم تويوپ ـ كه همان «تيوب» باشد. يا «تويي» ـ معادلي كه براي «تيوب» پيشنهاد مي كنم. در اصفهان به «تيوب» مي گويند «تويوپ» . اما اين حرفها بماند براي بعد .«تويوپ » يا «تويي» و «رويي» يا لاستيك هر دو پوسيده بود و باد مي داد و خالي مي كرد و يكي از همين روزها پيش از اين كه راه بيفتم ، يك بادي زدم و نگو زيادي باد زدم و توي اولين خياباني كه افتادم و درست همان وقتي كه داشتم از وسط ماشين هايي كه پشت چراغ قرمز مانده بودند يك راه دررويي پيدا مي كردم ، صداي انفجاري شنيدم و چرخ عقب خوابيد روي زمين و ماندم معطل و نگاه كردم ديدم اي دل غافل ، لاستيك تركيد . اي كاش يك كمي كمتر باد زده بودم! شايد هم رفته بودم روي ميخي يا سيخي . شايد هم زيادي خوش خوشانم شده بود و چشمم زده بودند. لنگان لنگان و دوچرخه به دست ، برگشتم منزل .
هر سفري كه از بعد از آن واقعه مي رفتم و سفرها همه يكي دو روز يا سه چهار روز و نه بيشتر ، مي رفتم يك سري مي زدم به انباري منزل پدري و مي ديدم افتاده است يك گوشه اي و يك عالمه خاك نشسته است روش و هر دو چرخ خوابيده است روي زمين ـ لاستيك ها هر دو تخت ، پوسيده ، بي باد … چند تا عكس هم از اين منظره ي دلخراش گرفته ام كه هر چه مي گردم پيداش نمي كنم. خيلي دلم مي خواست يكي از اين عكسها را ضميمه مي كردم تا به چشم خودتان ببينيد كه اين دو چرخه ي بدبخت توي اين سالهاي بي بادي و پنجري چه قيافه اي داشت . در انباري را باز مي كردم و چند دقيقه اي همان دم در مي ايستادم تماشاش مي كردم كه افتاده بود گوشه ي انباري و خاك غليظي هم نشسته بود روش و فقط غصه مي خوردم و هيچ فرصتي هم دست نمي داد كه برش دارم ببرمش يك جايي و يك فكري به حالش بكنم. چند بار رفته بودم دوچرخه سازي ها و لوازم فروشي ها سراغ گرفته بودم و گفته بودند اين دوچرخه ديگر عتيقه است و لوازم اين دوچرخه ها پيدا نمي شود و اين لاستيك ها ديگر نيست : يا خيلي پهن پيدا مي شد كه مال كوهستان بود و يا خيلي باريك كه مال دوچرخه هاي كورسي و حرفه يي بود. متوسط ، ميانه حال ، اندازه ي معقولي كه نه زيادي باريك باشد و نه زيادي پهن ، نبود كه نبود . از لوازم دوچرخه هاي قديمي هم ، مال بيست و چهارش بود، بيست و هشت هم بود، اما بيست و شش نبود كه نبود!
اين دفعه ي آخري كه رفتم اصفهان ، همين پاييز گذشته ، نزديك دو ماه ماندم و ديگر هيچ بهانه اي براي اين كه بگويم فرصتي دست نمي داد نبود. دوچرخه را برداشتم و راه افتادم توي خيابان ها. دوچرخه به دست ، از اين خيابان به آن خيابان و از اين كوچه به آن كوچه . كوچه پس كوچه ها. همه ي دوچرخه سازي هايي كه يادم بودـ كه همگي يا موتور سازي شده بودند و يا بسته بودند و يا تبديل شده بودند به بنگاه معاملات ملكي يا بانك و يكي دو تاهم چلوكبابي شده بودند .و بعد ، پُرسان پُرسان . همگي همان جوابي كه بارها و بارها شنيده بودم : «اين لاستيك ها ديگه پيدا نمي شه.» يا زيادي پهن بود و يا زيادي باريك . متوسط نبود كه نبود! تا اين كه گذارم به يك دوچرخه سازي پرت و پلا افتاد توي يكي از كوچه هاي پُشت تخت فولاد . مردي بود جوان .نه چندان جوان . اما پير هم نه . با موهايي نه چندان سفيد خاكستري . كم پُشت ، اما هنوز خيلي مانده بود تا تاسي .
گفت «اين عتيقه را از كجا پيدا كردي؟»
گفتم «مال خودمه!»
گفت «نگفتم نيست . اما خيلي قديمي يه.»
گفتم «مي بيني كه . مال چهل سال پيشه.»
گفت «قدرشو بدون!»
گفتم «اي به چشم!»
گفت «پيدا مي كنم برات!»
گفتم «دمت گرم!»
دوچرخه را گذاشتم پيشش بماند. شماره ي تلفن گرفت كه هر وقت پيدا كرد زنگ بزند. چشمم آب نمي خورد . اما سه چهار روز بعد ، زنگ زد . گفت «پيدا كردم!»
گفتم «اي وَل!»
گفت «واز و بست هم بكنم؟»
گفتم « بكن!»
گفت «فردا ساعت چهاربعد از ظهر ، بيا ببر.»
فردا ساعت چهار بعد از ظهر رفتم. هنوز داشت به دوچرخه ام ور مي رفت . دو تا لاستيك تر و تازه اي كه انداخته بود روي چرخها از دور برق مي زد. گفت«از هشت صبح تا حالا دارم روش كار مي كنم. ناهار هم وقت نكردم بخورم.»
گفتم «خيلي مرحمت فرمودي.»
گفت «بفرما. ديگه تمومه.»
گفتم «واز و بست هم كردي؟»
گفت «آره»
باور نكردم. هنوز هم باور نمي كنم . واز و بست به اين سادگي ها نيست .واز و بست لااقل دو روز طول مي كشد . از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر براي واز و بست كافي نيست . واز و بست يعني اين كه همه اجزاي دو چرخه را از هم باز كني و پيچ و مهره ها را به يك شب تا صبح بخواباني توي نفت خيس بخورد و بعد دوباره ببندي. در تهران به اين كار مي گفتند «رمود». رفتم كتاب لغت را باز كردم ، اما «رمود» پيدا نكردم. «واز و بست» خدا را شكر ، كتاب لغت لازم ندارد. هر دوچرخه ي قراضه اي بعد از هر واز و بستي تبديل مي شود به يك دوچرخه ي نو . دوچرخه هاي نو را هم حتا مي دهند واز و بست . يا شايد مي دادند. شايد اين روزها هيچ دوچرخه اي را نمي دهند واز و بست . شايد واز و بست هم مثل سه چرخه ، سه چرخه هايي كه چرخهاي بزرگي داشتند كه اندازه ي چرخهاي دوچرخه بود و هر سه تا چرخشان اندازه ي هم بود ، مثل حمام عمومي و خزينه ، مثل شهر فرنگ ، مثل دوغ و گوشفيل ، مثل آب حوضي ، مثل كناس ، مثل كهنه چين ، مثل نقال و معركه گير ،مثل همه ي اين چيزها و خيلي چيزهاي ديگري كه يادم نيست ، ور افتاده است و ما خبر نداريم . يك چيزي بود يا يك كاري بود مثل آببندي . تا پيش از واز و بست ، دوچرخه هنوز لق مي زد ، توي دستت نبود ، مسلط نبودي ، رام نبود ، نرم نبود ، اين ور و آن ور مي رفت ، صدا مي داد… هر چه اندر فوايد «واز و بست» بگويم كم گفته ام .
معلوم بود كه نكرده . اما يك كلمه هم حرفي نزدم . نه اعتراضي ، نه حتا اظهار تعجبي . چانه هم نزدم . نه بابت لاستيك ها ، نه بابت واز و بست . شايد چند تا پيچ را باز كرده بود و دوباره بسته بود و اسم اين كار را گذاشته بود «واز و بست» . شايد نسل جديد دوچرخه سازها اصلن يادشان رفته است «واز و بست » يعني چه.
با همه ي اين حرفها و با همه اين چون و چراها و اما و اگرها ، اين روزهايي كه اصفهان بودم، توي همين سفر آخريم در پاييز ، از صبح تا شب توي خيابان ها بدون سربالايي و صاف و صوف اصفهان مي چرخيدم و از اين طرف شهر به آن طرف شهر مي رفتم و به همه ي محله ها و همه ي كوچه پس كوچه هايي كه سالهاي سال بود نرفته بودم رفتم و به هر سوراخ سنبه اي كه بگوييد سر زدم و راستش را بخواهيد ، اين دوچرخه رالي بيست و شش نازنيني كه اولين دوچرخه اي بود كه با پول خودم خريدم نه لق مي زد و نه صدا مي داد و نه هيچ عيب و ايرادي داشت . عيب و ايرادي اگر هست مال آن دوچرخه سوار بي انصافي ست كه دوست دارد همه ي تقصيرها را به گردن اين و آن بيندازد ودوست داد يك بهانه اي براي غُر زدن و شكايت كردن پيدا كندـ آن دوچرخه سوار بي رحمي كه دوچرخه ي به اين نو نواري را با آن لاستيك هاي به آن خوشگلي كه از تر و تازگي برق مي زد رها كرده است توي يك انباري تنگ و تاريك دربسته ودرست در همين لحظه او را مي بينيم كه توي شهر آرام و بي سر و صدايي كه آخر آخر دنياست ، ايستاده است كنار آبي كه تا چشم كار مي كند ادامه دارد و دارد از كشتي هايي كه آن دور دورها لنگر انداخته عكس مي گيرد و خودش را پاك زده است به بي خيالي و فراموشي.  

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *