داستان زیبای دوازده شاهزاده رقصان/ قصه های کودکانه

نویسنده «برادرز گریم»؛

مترجم «اسماعیل پورکاظم»

دوازده شاهزاده رقصان

در کشوری دوردست، پادشاهی با دوازده دختر زیبایش زندگی می‌کردند. دخترهای پادشاه بر روی دوازده تختخواب فاخر و گرانبها می‌خوابیدند که جملگی آن‌ها در یک اتاق بزرگ قرار داشتند. دخترها وقتی که پس از صرف شام به رختخواب می‌رفتند آنگاه درب اتاق خواب را می‌بستند و از سمت داخل قفل می‌کردند اما در کمال تعجب هر صبحگاه کفش‌های آن‌ها در وضعیتی پیدا می‌شدند که نشانگر رقصیدن آن‌ها در سراسر شب قبل بودند. هیچکس نمی‌دانست که چگونه چنین چیزی امکانپذیر است؟ یا اینکه شاهزاده‌ها شب گذشته را در کجا گذرانیده‌اند؟

پادشاه برای کشف این موضوع دستور داد تا در سراسر کشور اعلام کنند که هر کسی بتواند کشف کند که دخترانش شب‌ها را در کجا می‌رقصند آنگاه خواهد توانست علاوه بر انتخاب همسری از میان دختران پادشاه به‌عنوان یک شخص مهم در درگاه سلطنت مشغول بکار شود و پس از او به سلطنت بنشیند.

افراد زیادی برای کشف راز شاهزاده‌های رقصنده کوشیدند اما هیچکدام موفقیتی به دست نیاوردند. آن‌ها سرانجام پس از سه روز و سه شب ناکامی با دستور مستقیم پادشاه کشته می‌شدند.

بزودی پسر جوان پادشاهی از سرزمین‌های دور به آنجا آمد. او بسیار مورد تکریم و احترام قرار گرفت و طبق دستور مستقیم پادشاه از او به‌خوبی پذیرایی شد. غروب آن­روز پسر جوان را به اتاق کوچکی بردند که درست مجاور خوابگاه

دوازده تختخوابه دختران پادشاه قرار داشت. او می‌بایست در آنجا بماند تا بفهمد که دختران پادشاه برای رقص شبانه به کجا می‌روند و با چه افرادی می‌رقصند.

آن شب با وجودی که درب اتاق پسر جوان را اندکی باز گذاشته بودند، هیچ اتفاقی نیفتاد و او هیچ صدایی را نشنید. اوضاع آنچنان آرام بود که پسر جوان در اواخر شب با اطمینان به خواب رفت ولیکن زمانی که صبح روز بعد بیدار شد، دریافت که شاهزاده‌ها مجدداً به رقص پرداخته‌اند زیرا در کف کفش‌های هر کدامشان حفره‌هایی وجود داشت.

این اتفاق مجدداً در شب‌های دوم و سوم نیز تکرار شد لذا پادشاه بر حسب قول و قرارش دستور داد که او را نیز همانند افراد قبلی گردن بزنند و سرش را از تنش جدا سازند.

بعد از شاهزاده‌ی جوان نیز تعداد بسیار دیگری برای کشف ماجرای رقصیدن شبانه شاهزاده‌ها به آنجا آمدند اما همگی به سرنوشت شاهزاده‌ی جوان و ناکام دچار گردیدند و زندگی خودشان را در راه دشوار دستیابی به شاهزاده‌های زیبا و اریکه‌ی سلطنت گذاشتند.

تا اینکه اتفاق جدیدی افتاد و یک کهنه سرباز جنگ دیده و ممارست کشیده به آنجا آمد. او آنچنان در یکی از نبردها زخم‌های عمیق و مهلکی برداشته بود که دیگر قادر به ادامه وظایف نبرد با دشمنان کشورش نبود لذا آن زمان به خانه برمی‌گشت. کهنه سرباز در مسیر بازگشت به محل زندگیش از قلمرو حکومت پادشاه مذکور می‌گذشت و بدین طریق از ماجرا باخبر گردید. او در بخشی از مسافرتش به جنگلی انبوه رسید و در میانه‌های جنگل اسرار آمیز چادر زد. کهنه سرباز در آنجا با پیرزنی مهربان و تنها مواجه شد و پیرزن از جهت دلسوزی به مداوای زخم‌هایش همت گماشت. پیرزن یک روز از او پرسید که مقصدش کجاست؟

سرباز پاسخ داد: من به دشواری می‌توانم بگویم که به کجا می‌روم و یا بهتر است در آینده به چه کاری مشغول شوم چون نقشه خاصی برای آینده‌ام ندارم اما در این فکر هستم که ای کاش می‌دانستم که شاهزاده‌های این سرزمین شب‌ها در کجا می‌رقصند تا شاید از این طریق به شغل و منصبی برسم و یا احیاناً در آینده به سلطنت نائل گردم.

پیرزن مهربان گفت: بسیار خوب اما کشف این موضوع چندان مهم و دشوار نیست و تنها باید مواظب باشی که در این مدت از چیزهایی که به سالم بودنشان اطمینان نداری هیچگاه نخوری و نیاشامی زیرا یکی از شاهزاده‌ها در غروب هر روز به نزدت می‌آید و برایت خوراکی و آشامیدنی مسموم می‌آورد لذا به‌محض اینکه آن‌ها را بخورید و بلافاصله بعد از اینکه شاهزاده زیبا از نزدتان برود، سریعاً به خواب سنگینی فرو می‌روید و از اتفاقات به‌کلی بی خبر می‌مانید.

پیرزن آنگاه ردایی به وی داد و گفت: شما به‌محض اینکه این ردا را بر روی خودتان بیندازید، کاملاً از نظرها ناپدید می‌شوید و بدین گونه خواهید توانست شاهزاده‌ها را به هر کجا بروند، تعقیب کنید.

کهنه سرباز تمامی نصایح و راهنمایی‌های پیرزن مهربان را شنید و تصمیم گرفت که آن‌ها را در نظر داشته باشد و نهایت سعی و تلاش خود را برای دستیابی به موفقیت و سعادت آتی به عمل آورد. بنابراین کهنه سرباز به نزد پادشاه رفت و اظهار داشت که قصد انجام مأموریت دشوار پیدا کردن محل رقصیدن شاهزاده‌ها را دارد و تمام شرایط و عواقب آن را می‌پذیرد.

بلافاصله سرباز کارکشته طبق دستور پادشاه از همه‌ی مزایایی که معمولاً به اینگونه داوطلبان ارائه می‌شد، برخوردار گردید و پادشاه فرمان داد که جامه‌ی سلطنتی فاخری بر او بپوشانند و از او به‌خوبی پذیرایی کنند. همچنین سفارش کرد که او را با فرارسیدن غروب آفتاب به اتاق کوچک مجاور خوابگاه شاهزاده‌ها هدایت نمایند تا به مراقبت بپردازد.

به‌محض اینکه کهنه سرباز برای استراحت و رفع خستگی به محل تخصیص یافته رفت، بزرگ‌ترین شاهزاده با سیمایی خندان و دوست داشتنی به خوشامدگویی آمد و برایش لیوانی نوشیدنی آورد اما سرباز باتجربه حتی قطره‌ای از آن را نیاشامید و به نحوی که کسی متوجه نگردد، تمامی محتویاتش را معدوم ساخت.

کهنه سرباز سرش را موقتاً بر بالین گذاشت و در اندک زمانی بخواب رفت به طوری که صدای خروپف کردنش برخاست. زمانی که دوازده شاهزاده صدای خروپف سرباز را شنیدند، قلباً شروع به خندیدن کردند، تا اینکه بزرگ‌ترین خواهر گفت: چنین شخصی نمی‌تواند آنچنان عاقل باشد که زندگیش را نجات بدهد. آنگاه همگی شاهزاده‌ها از جا برخاستند، جعبه‌های آرایش و کمدهای لباسشان را گشودند و لباس‌های فاخر و زیبا را برگزیدند و پس از پوشیدن آن‌ها به بررسی خویش در مقابل آینه پرداختند. آن‌ها از خوشحالی به جست و خیز پرداختند و خودشان را مشتاقانه برای رقصیدن شبانه آماده ساختند.

جوان‌ترین شاهزاده گفت: من دلیلش را نمی‌دانم ولیکن وقتی شماها را می‌بینم که اینچنین خوشحال هستید، به‌صورت ناخودآگاه دچار دلشوره می‌شوم و مطمئنم که یک بدشانسی و حادثه ناگواری برای ما رُخ خواهد داد.

بزرگ‌ترین خواهر گفت: تو خیلی ساده لوحی و برای همین است که همیشه می‌ترسی. آیا فراموش کرده‌ای که تاکنون تلاش‌های چه تعداد از شاهزادگان به هدر رفته است و نهایتاً کشته شده‌اند؟ و حالا این کهنه سرباز را ببین. من حتی اگر به او داروی خواب آور هم نمی‌دادم، به‌طور طبیعی تا صبح می‌خوابید و حرکتی نداشت.

زمانیکه شاهزاده‌ها کاملاً آماده‌ی رفتن شدند، جملگی به اتاق کهنه سرباز رفتند تا مجدداً او را ببینند و از خوابیدنش مطمئن گردند. کهنه سرباز همچنان خُرناس می‌کشید و خروپف می‌کرد آنچنانکه دست‌ها و پاهایش کمترین جنبشی نداشتند بنابراین همگی مطمئن شدند که امنیت برقرار است و هیچگونه خطری رازشان را تهدید نمی‌کند.

آنگاه خواهر بزرگ‌تر بر روی رختخواب خویش نشست و کف دست‌هایش را محکم برهم کوفت که ناگهان تختخواب از زمین بلند شد و یک درب کوچک مخفی در زیر آن هویدا گردید.

کهنه سرباز مشاهده کرد که تمامی شاهزاده‌ها با هدایت خواهر بزرگ‌تر از درب کوچک مخفی عبور کردند و پا بر پله‌ها گذاشتند. سرباز فرصت مناسب را از دست نداد و بلافاصله اقدام کرد. او ابتدا ردایی را که پیرزن مهربان به او داده بود، بر سر گذاشت سپس به تعقیب شاهزاده‌ها پرداخت. در میانه‌های پله‌ها بودند که کهنه سرباز اندکی عجله کرد و ضمن راه رفتن منجر به لگد کردن پاهای کوچک‌ترین خواهر شد که در عقب همه‌ی آن‌ها در حرکت بود لذا او از درد بر سر خواهرانش فریاد کشید:

چرا درست راه نمی‌روید؟ یکی از شماها همین الآن مسیر راه رفتن مرا قطع کرد و پاهایم را لگدکوب نمود.

بزرگ‌ترین خواهر گفت: تو یک موجود ابله و دست و پا چلفتی هستی چونکه در اینجا هیچ چیز نیست به‌جز اینکه ممکن است به‌طور اتفاقی میخی از پله‌های چوبی بیرون زده و به پاهایت خورده باشد.

همگی شاهزاده‌ها از پله‌ها پایین رفتند و در انتها خودشان را در یک درختستان دلپذیر و مصفا یافتند که برگ‌هایی به رنگ نقره‌ای داشتند آنچنانکه تلألو و درخشش زیبای آن‌ها همه جا را فراگرفته بود.

کهنه سرباز آرزو داشت که به همه جا سر بزند لذا به‌محض اینکه چند قدم به جلو برداشت، به‌طور ناخودآگاه روی شاخه‌ی خشکیده‌ای که بر روی زمین قرار داشت، پا گذاشت و آن را شکست و نتیجتاً صدایی برخاست.

کوچک‌ترین شاهزاده گفت: من مطمئن هستم که یکجای کارمان عیب دارد. آیا شما صدای عجیب شکستن شاخه‌ی درخت را نشنیدید؟ پس چرا این صداها قبلاً ایجاد نمی‌شد؟

اما بزرگ‌ترین خواهر در پاسخش گفت: آن‌ها فقط پرنس‌های میزبان ما هستند که چون به آنان نزدیک شده‌ایم به شادی مشغول‌اند.

دخترها در ادامه به درختستان دیگری رسیدند که برگ‌های درختانش تماماً از طلا بودند. آن‌ها سپس به سومین درختستان رفتند که برگ‌هایش را تماماً الماس‌های درخشان تشکیل می‌دادند.

کهنه سرباز از هر نوع درخت شاخه‌ای را می‌شکست و در زیر ردا پنهان می‌کرد. در این میان هر دفعه صدایی بر می‌خاست آنچنانکه کوچک‌ترین شاهزاده از ترس به خود می‌لرزید ولیکن بزرگ‌ترین خواهر همچنان معتقد بود که آن صداها فقط مربوط به پرنس‌های میزبان هستند که از خوشحالی فریاد می‌کشند.

شاهزاده‌ها همچنان به راهشان ادامه دادند تا اینکه به یک دریاچه‌ی بزرگ رسیدند. در ساحل دریاچه دقیقاً دوازده قایق کوچک پهلو گرفته بودند و در داخل هر کدام از آن‌ها یک پرنس خوش قیافه به انتظار شاهزاده‌ها نشسته بود.

هر یک از شاهزاده‌ها سوار یکی از قایق‌ها شدند و کهنه سرباز نیز دور از چشم همگی وارد قایقی شد که کوچک‌ترین شاهزاده را همراه می‌برد. همچنانکه آن‌ها بر روی دریاچه روان بودند، پرنسی که در قایق جوان‌ترین شاهزاده و کهنه سرباز بود، گفت: من علتش را نمی‌دانم اما فکر می‌کنم با وجودیکه با تمام قوا پارو می‌زنم ولیکن همچون همیشه سرعت نمی‌گیریم آنچنانکه من کاملاً خسته شده‌ام. به نظرم قایق ما امروز بیشتر از همیشه سنگین شده است.

کوچک‌ترین شاهزاده در پاسخ گفت: من فکر می‌کنم به خاطر گرمای بیش از حد هوا باشد زیرا گرمای امشب بیشتر از هر شب دیگری اذیتم می‌کند.

در ساحل مقابل این دریاچه قصری زیبا و چراغانی قرار داشت که موزیک جانبخشی از داخلش به گوش می‌رسید و صدای موسیقی رقص همه جا را فرا گرفته بود.

تمامی قایق‌ها به ساحل رسیدند و همگی پرنس‌ها و شاهزاده‌ها از آن‌ها پیاده شدند و وارد قصر گردیدند. لحظاتی بعد هر یک از پرنس‌ها با شاهزاده دلخواهش به رقصیدن مشغول شدند و کهنه سرباز هم که همچنان ناپیدا بود، در جمع آنان به تنهایی می‌رقصید.

این زمان هر یک از شاهزاده‌ها برای پرنس‌ها لیوانی نوشیدنی ریختند و برایشان آوردند. آنگاه هر یک از پرنس‌ها بلافاصله تمامی محتویات لیوان را نوشیدند و آن‌ها را خالی کردند. این روند تا صبح ادامه یافت اما جوان‌ترین شاهزاده هر چندگاه به نحو بی سابقه‌ای اظهار ترس و وحشت می‌کرد ولی بزرگ‌ترین شاهزاده هر دفعه او را به سکوت و آرامش دعوت می‌نمود.

آن‌ها تا ساعت سه صبح رقصیدند و خوش گذراندند سپس کفش‌های ساییده شده‌ی خودشان را از پا خارج ساختند زیرا مجبور به ترک آنجا بودند. پرنس‌ها دختران را به ساحل بردند و سوار قایق‌ها کردند و پاروزنان از روی دریاچه بزرگ به جایگاه اولیه بازگرداندند درحالی­که کهنه سرباز این بار در قایق حامل بزرگ‌ترین شاهزاده سوار گشته بود.

تمامی پرنس‌ها و شاهزاده‌ها در ساحل مقابل از همدیگر جدا شدند. شاهزاده‌ها نوید بازگشتن همگی را در شب آینده به پرنس‌ها دادند و قول و قرارهای بسیار منعقد ساختند.

هنگامی که شاهزاده‌ها به راه پله‌های قصر پادشاه رسیدند، کهنه سرباز پیشدستی کرد و خود را قبل از آن‌ها به اتاقش رسانید و خویشتن را بخواب زد.

دوازده شاهزاده با احوالی خسته و کوفته با کمال احتیاط و آهسته به اتاقشان رفتند. بزرگ‌ترین شاهزاده درحالی­که صدای خرناس‌ها و خروپف‌های ساختگی کهنه سرباز به گوش می‌رسید، به آنان گفت: مطمئن باشید که همه چیز همچنان آرام است و هیچکس از اسرار ما با خبر نشده است.

آن‌ها لباس‌های خود را از تن خارج ساختند و لباس‌های ظریف خواب را پوشیدند سپس کفش‌هایشان را از پاهای خسته در آوردند و به بستر رفتند.

کهنه سرباز صبح همان روز هیچ مطلبی در مورد اتفاقاتی که شاهد بود، بر زبان نیاورد زیرا تصمیم داشت تا چیزهای بیشتری از این ماجرای عجیب دریابد. او به تعقیب شاهزاده‌ها در شب‌های دوم و سوم نیز ادامه داد ولیکن همه اتفاقات همانطوری بودند که در شب اوّل وقوع یافتند و شاهزاده‌ها آنقدر می‌رقصیدند تا اینکه کفش‌هایشان فرسوده می‌شد سپس با حالت خسته و کوفته به خانه برمی‌گشتند. کهنه سرباز در سومین شب یکی از فنجان‌های طلایی قصر پرنس‌ها را از داخل گنجه برداشت زیرا به‌زودی مجبور بود که راز خویش و آنان را برملا سازد.

کهنه سرباز با همراه داشتن فنجان طلایی و سه شاخه از درختانی با برگ‌های نقره ای، طلایی و الماسی به نزد پادشاه رفت درحالی­که دوازده شاهزاده در پشت درب سالن سلطنتی گوش به زنگ ایستاده بودند تا گزارش کهنه سرباز به پادشاه را بشنوند و به عاقبت نافرجام وی بخندند.

پادشاه از کهنه سرباز پرسید: دوازده دختران من شب‌ها برای رقصیدن به کجا می‌روند؟

کهنه سرباز مؤدبانه پاسخ داد: دوازده شاهزاده شما شب‌ها به یک قصر در زیر زمین می‌روند و در آنجا با دوازده پرنس خوش اندام تا سپیده‌ی صبح می‌رقصند. او سپس هر آنچه از وقایع سه شب گذشته شاهد بود، برای پادشاه بازگو کرد و در پایان نیز سه شاخه‌ی درخت و فنجان طلایی را که همراه داشت به حضور پادشاه تقدیم نمود.

پادشاه تمامی دوازده دختران زیبایش را به حضور طلبید و از آن‌ها پرسید که آیا هر آنچه کهنه سرباز درباره‌ی ماجرای رقصیدنشان می‌گوید، حقیقت دارند یا نه؟

دختران پادشاه وقتی دیدند که تمامی اسرارشان کشف شده و هیچ چاره‌ای برای انکار کردن اتفاقات شبانه باقی نمانده است، اجباراً به همه‌ی آن‌ها اقرار و اعتراف کردند.

پادشاه از کهنه سرباز پرسید که کدامیک از شاهزاده‌ها را برای همسری بر می‌گزیند؟

کهنه سرباز مؤدبانه پاسخ داد: پادشاها، من خیلی جوان نیستم بنابراین مایلم بزرگ‌ترین دخترتان را انتخاب نموده و آن را از شما خواستگاری کنم. پادشاه نیز با خواسته‌ی کهنه سرباز موافقت کرد.

آن‌ها به‌زودی با دستور پادشاه و طی جشنی بزرگ و فراگیر با همدیگر ازدواج کردند و کهنه سرباز به‌عنوان وارث پادشاهی برگزیده شد.

اشتراک‌گذاری
3 نظر
  1. من اول داستان رو خودم درک میکنم و میخونم بعد توی موقعیتی اونو برا بچه م تعریف میکنم اونطوری تاثیرش بیشتره تا از روی کتاب

  2. همین قدر بگم که: بچه ها اگه قصه نشوند بازسازی نمیتونن بشند فوق العاده بی انگیزه میشن

  3. بچگی خودم هیچوقت یادم نمیره مادرم اهل قصه و شعر نبود ولی تنها شانسی که داشتیم خواهر بزرگمون بود که بچه ها رو دور خود جمع میکرد و قصه میگفت تنها راز بقای لحظات ما اون بود و جالب اینجا بود که اون قصه ها رو از خودش می بافته الان با خودم میگم طعم اون کجا و هری پاتر کجا??

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *